۱۴۰۴/۰۶/۲۷ ساعت ۲:۲۷ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

دو سه شبه که چشمام به دره ، خدا کنه که خوابم نبره ، تو این قفس که زندون منه ، دلم گرفته و منتظره ، خدا کنه که خوابم نبره ، دو سه شبه که چشمام به دره ، خدا کنه که خوابم نبره ، تو این قفس که زندون منه ، دلم گرفته و منتظره ، خدا کنه که خوابم نبره ، می خوام که دل به دریا بزنم ، یه سینه حرفو یک جا بزنم ، چرا کسی نمیگه به من ، عشق و امیدم به کجا رفته ؟ شبا وقتی که تنها بمونم ، با غصه ها تو دنیا بمونم ، به کی آخه می تونه بگه ، که پشیمونه چرا رفته ؟ دو سه شبه که چشمام به دره ، خدا کنه که خوابم نبره ، تو این قفس که زندون منه ، دلم گرفته و منتظره ، خدا کنه که خوابم نبره ، فردا دوباره پاییز میشه باز ، دلش ز غصه لبریز میشه باز ، ای آسمون بهش بگو پشیمون میشی ، به سوز عاشقی قسم که دل خون میشی ، فردا دوباره پاییز میشه باز ، دلش ز غصه لبریز میشه باز ، ای آسمون بهش بگو پشیمون میشی ، به سوز عاشقی قسم که دل خون میشی ، دو سه شبه که چشمام به دره ، خدا کنه که خوابم نبره ، تو این قفس که زندون منه ، دلم گرفته و منتظره ، خدا کنه که خوابم نبره ، خدا کنه که خوابم نبره ، منبع: Musixmatch ترانه‌سرایان: Tajvidi Tajvidi

برچسب ها :

ترانه

،

موسیقی

،

شعر

،

آهنگ

۱۴۰۴/۰۵/۲۰ ساعت ۱۱:۳۰ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

مژده ای دل که مسیحا نفسی می‌آید ، که ز انفاس خوشش بوی کسی می‌آید ، از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش ، زده ام فالی و فریادرسی می‌آید ، زآتش وادی ایمن نه منم خرم و بس ، موسی آنجا به امید قبسی می‌آید ، هیچ کس نیست که درکوی تواش کاری نیست ، هرکس آنجا به طریق هوسی می‌آید ، کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست ، این قدر هست که بانگ جرسی می‌آید ، جرعه ای ده که به میخانه ی ارباب کرم ، هر حریفی ز پی ملتمسی می‌آید ، دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است ، گو بران خوش که هنوزش نفسی می‌آید ، خبر بلبل این باغ بپرسید که من ، ناله ای می‌شنوم کز قفسی می‌آید یار دارد سر صید دل «حافظ» یاران ، شاهبازی به شکار مگسی می‌آید ، شعر از استاد شعر و ادب پارسی حافظ شیرازی

برچسب ها :

شعر

،

حافظ

،

مژده

،

دل

۱۴۰۴/۰۴/۱۳ ساعت ۱:۴۷ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

دنياى بيقرار به خوانندگى مهرانا ، كودك ١١ ساله كه از طريق يونسكو منتشر شده است ترانه: بابك صحرايى _ موسيقى: محمدرضا چراغعلى با تشكر از مجتبى دل زنده كارگردان: عليرضا صفرى بابک صحرایی در خصوص این ترانه گفت : دنياى بيقرار را از زبان كودكان نوشتم. ترانه اى ضد جنگ و در اعتراض به فجايع جهان امروز و آسيب هايى كه به كودكان وارد مى شود كه با لحن و عاطفه و از زبان يك كودك بيان مى شود خوشحالم كه اين قطعه از طريق يونسكو به انتشار رسيده است اين قطعه با مديريت هنرى مجتبى دل زنده تهيه شد دنياى بيقرار : تقصیر ما نبوده که دنیا بیقراره ، که زندگی یه وقتا روزای سختی داره ، تقصیر ما نبوده اگه دلا دو رنگن ، اگه یه دنیا آدم همش با هم می جنگن ، کاشکی تموم مردم همدل و همزبون شن ، آدم بزرگا با هم یه کمی مهربون شن ، کاشکی همه بخندن غم تو دلا نشینه ، هیچ بچه ای تو دنیا جنگو به چشم نبینه ، چی میشه دیگه هیچ جا کسی فقیر نباشه ، هر کی جایی اسیره از قفسش رها شه ، ما دوس داریم بخندیم آینده مال ماهاست ، خورشید گرم فردا تو دست كوچيك ماست ، منبع اینترنت سایت : https://www.ganja2music.com/news .

برچسب ها :

شعر

،

ادبیات

،

یونسکو

،

جنگ

۱۴۰۴/۰۳/۱۳ ساعت ۸:۳۷ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

هوا آلوده شد عیبی ندارد ! روان فرسوده شد عیبی ندارد! مدیران فکر و تدبیری نکردند خیال آسوده شد عیبی ندارد ، نفس ها سینه ها کانون سُرب است دهان پر دوده شد عیبی ندارد ، هزاران هموطن را این هوا کشت فقط فرموده شد عیبی ندارد ! همه الگوی اظهار کمالیم کلم فالوده شد عیبی ندارد ! برای رفع این خسران به زوج وُ- به فرد محدوده شد عیبی ندارد ! مدیران ، وعده ها ، آلودگی ، مرگ ! دراز این روده شد عیبی ندارد ! ؟ * شعر از محمد صادق زمانی

برچسب ها :

هوا

،

آلوده

،

شعر

،

ادبیات

۱۴۰۳/۱۲/۱۸ ساعت ۲:۴۳ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

آمد آمد با دلجویی گفتا با من تنها منشین برخیز و ببین گلهای خندان صحرایی را از صحرا دریاب این زیبایی را ، با گوشه گرفتن درمان نشود غم برخیز و به پا کن شوری تو به عالم ، تو که عزلت گزیده ای غم دنیا کشیده ای ز طبیعت چه دیده ای تو ، تو که غمگین نشسته ای ز جهان دل گسسته ای به چه مقصد رسیده ای تو ، آمد آمد با دلجویی گفتا با من تنها منشین برخیز و ببین گلهای خندان صحرایی را از صحرا دریاب این زیبایی را ، زین همه طراوت از چه رو نهان کنی شکوه تا به کی ز جور این و آن کنی دل غمین به گوشه ای چرا نشسته ای جان من مگر تو عمر جاودان کنی تا کی تو چنین باشی عمری دل غمین باشی گل گشت چمن بهتر یا گوشه نشین باشی تا کی باید باشی افسرده در بند دنیا خندان رو شو چون گل تا بینی لبخند دنیا ، آمد آمد با دلجویی گفتا با من تنها منشین برخیز و ببین گلهای خندان صحرایی را از صحرا دریاب این زیبایی را ، با گوشه گرفتن درمان نشود غم برخیز و به پا کن شوری تو به عالم تو که عزلت گزیده ای غم دنیا کشیده ای ز طبیعت چه دیده ای تو تو که غمگین نشسته ای ز جهان دل گسسته ای به چه مقصد رسیده ای تو ، آمد آمد با دلجویی گفتا با من تنها منشین برخیز و ببین گلهای خندان صحرایی را از صحرا دریاب این زیبایی را . https://taraneha.net

برچسب ها :

ترانه

،

شعر

،

شاعر

،

صحرا

۱۴۰۳/۰۴/۰۶ ساعت ۱۱:۱ ق.ظ توسط مجیدشمس | 

شبی دل بود و دلدارِ خردمند / دل از دیدار دلبر شاد و خرسند ، که با بانگ بنان و نام ایران / دو چشمم شد ز شور عشق گریان ، چو دلبر شور اشک شوق را دید / به شیرینی ز من مستانه پرسید ، بگو جانا که معنای وطن چیست ؟ / چه به مهرش، دلی گر هست دل نیست ؟ به زیر پرچم ایران نشستیم / و در را جز به روی عشق بستیم ، به یمن عشق در ناب سفتم / و در وصف وطن این‌گونه گفتم : وطن خاکی سراسر افتخار است / که از جمشید و از کِی، یادگار است ، وطن یعنی نژاد آریایی / نجابت، مهرورزی بی ریایی ، وطن خاک اشوزرتشت جاوید / که دل را می‌برد تا اوج خورشید ، وطن یعنی اوستا خواندن دل / به آیین اهورا ماندن دل وطن تیروکمانِ آرش ماست / سیاوش‌های غرقِ آتش ماست ، وطن نقش‌ و نگار تخت جمشید / شکوه روزگارِ تخت جمشید ، وطن فردوسی و شهنامه اوست / که ایران زنده از هنگامه اوست ، وطن منشور آزادی کورش / وطن جوشیدن خون سیاوش ، وطن آوای رخش و بانگِ شبدیز / خروش رستم و گلبانگ پرویز ، وطن را قصر شیرین بی ستون است / که قصر عشق از خاک جنون است ، وطن شیرین خسرو پرورِ ماست / صدای تیشه آهنگر (افسونگر) ماست ، وطن چنگ است بر چنگ نکیسا / سرود باربدها خسرو آسا ، وطن یعنی سرود رقص آتش / به استقبال نوروزی فره‌وش ، وطن یعنی درختی ریشه در خاک / اصیل و سالم و پر بهره و پاک ، وطن یعنی سرود پاک بودن / نگهبان تمام خاک بودن ، وطن را لاله‌های سرنگون است / که از خون شهیدان لاله‌گون است ، وطن شوش و چغارنبیل و کارون / ارس، زاینده‌رود و موجِ جیحون ، وطن خرم ز دین بابک پاک / که رنگین شد ز خونش چهره خاک ، وطن یعقوب لیث آرد پدیدار / و یا نادرشه پیروز افشار ، به یک روزش طلوع مازیار است / دگر روزش ابومسلم به کار است ، وطن یعنی صفای روستایی / زلال چشمه‌های بی ریایی ، وطن یعنی دو دست پینه بسته / به پای دار قالی‌ها نشسته ، وطن یعنی هنر یعنی ظرافت / نقوش فرش در اوج لطافت ، وطن در هی هی چوپان کرد است / که دل را تا بهشت عشق برده است ، وطن یعنی تفنگ بختیاری / غرور ملی و دشمن شکاری ، وطن یعنی بلوچ با صلابت / دلی عاشق نگاهی با مهابت ، وطن یعنی خروش شروه خوانی / ز خاک پاک میهن دیده بانی ، ز عطر خاک میهن گر شوی مست / کویر لوت ایران هم عزیز است ، وطن یعنی بلندای دماوند / ز قهر ملتش، ضحاک در بند ، وطن یعنی سهند سرفرازی / چنان ستارخانش پاکبازی ، مرا نقش وطن در جان جان است / همان نقشی که در نقش جهان است ، وطن یعنی سخن یعنی خراسان / سرای جاودان عشق و عرفان ، وطن گل‌واژه‌های شعر خیام / پیام پر فروغ پیر بسطام ، وطن یعنی کمال الملک و عطار / یکی نقاش و آن یک محو دیدار ، در این میهن دو سیمرغ است در سیر / یکی شهنامه دیگر منطق الطیر ، یکی من را ز دشمن می‌رهاند / یکی دل را به دلبر می‌رساند ، خراسان است و نسل سربداران / زجان بگذشتگان در راه ایران ، وطن خون دل عین القضاتست / نیایش‌نامه پیرهرات است ، وطن یعنی شفا ، قانون ، اشارات / خرد بنشسته در قلب عبارات ، نظامی خوش سرود آن پیر کامل / «زمین باشد تن و ایران ما دل» ، وطن آوای جان شاعر ماست / صدای تار باباطاهر ماست ، اگر چه قلب طاهر را شکستند / و دستش را به مکروحیله بستند ، ولی ماییم و شعر سبز دلدار / دو بیت طاهر و هیهات بسیار ، وطن یعنی تو و گنجینه راز / تفال از لسان الغیب شیراز ، وطن آوای جان مِی پرستان / سخن از بوستان و از گلستان ، وطن دارد سرود مثنوی را / زُلال عشق پاک معنوی را ، تو دانی مولوی از عشق لبریز / نشد جز با نگاه شمس تبریز ، وطن یعنی سرود مهربانی / وطن یعنی شکوه هم‌زبانی ، وطن یعنی درفش کاویانی / سپید و سرخ و سبزی جاودانی ، به پشت شیر خورشیدی درخشان / نشان قدرت و فرهنگ ایران ، وطن شور و نشاط هستی ما / وطن میخانه ما، مستی ما ، وطن دارالفونِ میرزاتقی‌خان / شهید سرفراز فینِ کاشان ، وطن یعنی بهارستان، مصدق / حضوری بی‌ریا چون صبح صادق ، ز خاک پاک‌ها پروین بخیزد / بهار پیر مهرآیین بخیزد ، که از جان، ناله با مرغ سحر کرد / دل شوریده را زیر و زبر کرد ، وطن یعنی صدای شعر نیما / طنین جان فزای موج دریا ، وطن یعنی خزر، صیاد، جنگل / خلیج فارس، رقص نور، مشعل ، وطن یعنی تجلی‌گاه ملت / حضور زنده آگاه ملت ، وطن یعنی دیار عشق و امید / دیار ماندگار نسل خورشید ، کنون ای هم‌وطن، ای جانِ جانان / بیا با ما بگو پاینده ایران . شعر از مصطفی بادکوبه ای

برچسب ها :

ادبیات

،

شعر

،

وطن

،

انتخابات

۱۴۰۳/۰۱/۱۳ ساعت ۱۱:۴۹ ق.ظ توسط مجیدشمس | 

زین بیش آبروی نریزم برای نان ، آتش دهم به روح طبیعی به جای نان ، خون جگر خورم نخورم نان ناکسان ، در خون جان شوم نشوم آشنای نان ، با این پلنگ همتی از سگ بتر بوم ، گر زین سپس چو سگ دوم اندر قفای نان ، در جرم ماه و قرصه ی خورشید ننگرم ، هرگه که دیدها شودم رهنمای نان ، از چشم زیبق آرم و در گوش ریزمش ، تا نشنوم ز سفره ی دونان صلای نان ، گفتم به ترک نان سپید سیه دلان ، هل تا فنای جان بودم در فنای نان ، نانشان چو برف لیک سخنشان چو زمهریر ، من زاده ی خلیفه نباشم گدای نان ، آن را دهند گرده که او گرد گو دوید ، من کیمیای جان ندهم در بهای نان ، چون آب آسیا سر من در نشیب باد ، گر پیش کس دهان شودم آسیای نان ، از قوت در نمانم گو نان مباش از آنک ، قوتی است معده ی حکما را ورای نان ، چون آهوان گیا چرم از صحن‌های دشت ، اندیک نگذرم به در ده‌ کیای نان ، تا چند نان و نان که زبانم بریده باد ، کب امید برد امید عطای نان ، آدم برای گندمی از روضه دور ماند ، من دور ماندم از در همت برای نان ، آدم ز جنت آمد و من در سقر شدم ، او در بلای گندم و من در بلای نان ، یارب ز حال آدم و رنج من آگهی ، خود کن عتاب گندم و خود ده جزای نان ، تا کی ز دست ناکس و کس زخمها زنند ، بر گردهای ناموران گردهای نان ، نانم نداد چرخ ندانم چه موجب است ! ای چرخ ناسزا نبدم من سزای نان ، بر آسمان فرشته ی روزی به بخت من ، منسوخ کرد آیت رزق از ادای نان ، خاقانیا هوان و هوا هم طویله‌اند ، تا نشکنند قدر تو ، بشکن هوای نان ، نانی که از کسان طلبی بر خدا نویس ، کاخر خدای جانت به از کدخدای نان . قصیده ی ۱۷۰ از کتاب دیوان اشعار خاقانی

برچسب ها :

ادبیات

،

شعر

،

نان

،

خاقانی

۱۴۰۳/۰۱/۰۶ ساعت ۱:۱۲ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

زهر طرف که بنمایی رخ سبزه و ریحان است ، به روح آب و سبزه قسم که امسال سال دیدار است ، جوان نگشت طبیعت بجز به لطف بهار ، تو هم برون آی که نوبت دیدار است ، بزرگی نه به مکنت مال زیبایی است ، جوانه زن که این نصیحت باران است ، بهار پیر طریقت استاد معلم مااست ، ز هر چه از او دیدی تو هم سزاوار است ، پس از خدا پیامبران اولیا اساتید سخن ، بهار آموزگار رهنما معبد خوش الهام است ، ز هر طرف بینی قامت گلها سجده های سبزه بسیار ، نگو که شاید این همان بهشت ماوا است !!! گرفته است امروز دیدمش تاج گلها بر سر ، به مستی بلبلان دیدگان بسیار است ، بهار تو را میخواند به باغ آی از کوچه های گل ، به عطر و نسیم و سبزه راهها بسیار است ، چه بیقرار گشتند مرغان پرستوها با یاد بهار ، قسم به چشمان گریان آسمان مسافری در راه است !؟ به گلها شکوفه ها طراوت شبنم بهار سوگند ، خدایا دگرگون کن حالمان از دعایمان پیدا است . *** شعر از مجید شمس باغبادرانی . ششم فروردین ماه ۱۴۰۳

برچسب ها :

بهار

،

ادبیات

،

شعر

،

باغبادران

۱۴۰۳/۰۱/۰۴ ساعت ۱:۳۷ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

به شهر زیبا تاریخ کهن سبزه زارانش درود ، به مرغزاران چشمه ساران زنده رودش درود ، نگارنده اند به اسناد نویسندگانی معتبر ، به شهر پور زرتشت مهرزاد نبی هم درود ، کنون گر ناامیدی ز مردم دور گردون روزگار ، قدم بگذار به دشت و دمن شهر باغبادران درود ، به دورش کشیدست اهورا شالها کوههای بلند ، به یمن کوه و آب و دشت و صحرا درود ، همه جای این سرزمین بهار و گل است ، به قله های سرفراز و نور پاک شهیدانش درود ، دهانت شیرین گردد ز شیرینیها سوغات شهر ، به میراث داران فروشندگان پولک و نباتش درود ، تمام دور و برش چشمه یا باغ و گلشن است ، به بانیان و سازندگان قنات و جوی آب درود ، هزاران دستگاه بلبل و قمری فاخته و چلچله ، به حضرت دوست خالق این نواها هم درود ، به دنیا به باغ و به عقبا بهشت اخلاق نیک ، به یزدان و نبی و نسل فرخزادیانش درود ، کنون ای جوان بساز زادگاهت با افتخار ، دوباره جهانی گردد این شهر سرسبز جاودان ، به سازندگان و نگهبانان چهاربرجش درود . ♡♡♡☆☆☆

برچسب ها :

باغبادران

،

ادبیات

،

شعر

،

بهار

۱۴۰۳/۰۱/۰۳ ساعت ۱۰:۵۴ ق.ظ توسط مجیدشمس | 

جای مردان سیاست بنشانید درخت ، که هوا تازه شود ... به خدا ایمان آرید ، به خدایی که به ما بیلچه داد ، تا بکاریم نهال آلو ؛ صندلی داد که رویش بنشینیم ، و به آواز قمری گوش دهیم ، به خدایی که سماور را ، از عدم تا لب ایوان آورد ، و به پیچک فرمود : « نرده را زیبا کن ! » سهراب سپهری https://www.tarafdari.com

برچسب ها :

سهراب_سپهری

،

ادبیات

،

شعر

،

عید

۱۴۰۲/۱۲/۰۴ ساعت ۱:۲۳ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

حق هو هلا من مرد میدانم ، از سرزمین تک سوارانم ، گر شعله از هر سو ببارد باز ، من تا ابد پای تو میمانم ، باید بر اوج کهکشان با نام تو پرچم زنم ، باید بر اوج کهکشان با نام تو پرچم زنم ، آتش به جان غم زنم کابوس شب برهم زنم هر دم زعشقت دم زنم ، ای سر و سامانم شور بهارانم جان جهان من کشورم ایرانم ، ای سر و سامانم شور بهارانم جان جهان من کشورم ایرانم ، حق هو هلا من مرد میدانم ، از سرزمین تک سوارانم ، گر شعله از هر سو ببارد باز ، من تا ابد پای تو میمانم… باید بر اوج کهکشان با نام تو پرچم زنم ، آتش به جان غم زنم کابوس شب برهم زنم هر دم زعشقت دم زنم ، ای شادی تو شادیم آزادیت آزادیم ، ای خانه ی اجدادیم ای مهر مادرزادیم ، تا با تو هم پیمان شدم از تن گذشتم جان شدم ، چون ذره ای با مهر تو پیوستم و تاوان شدم ، ای سر و سامانم شور بهارانم ، ای سر و سامانم شور بهارانم جان جهان من کشورم ایرانم . شعر از شاعر معاصر محمد معتمدی

برچسب ها :

ادبیات

،

شعر

،

مرد

،

محمد_معتمدی

۱۴۰۲/۱۰/۱۴ ساعت ۱۰:۵۴ ق.ظ توسط مجیدشمس | 

بیش از این ما را گرفتار غم هجران مكن ، اي لقاء الله من رخسار خود پنهان مكن ، در تحيُّر مانده ام بايد كجا جويم تو را ، چون نسيم كوي خود ما را تو سرگردان مكن ، جان آن خيمه نشينان ديار معرفت جز به زير خيمه گاه خود مرا مهمان مكن ، هست اميدم كه همراه تو رجعت كنم ، نااميدم از عطاي خالق سبحانم مكن ، از خرابات غمت ويراني دل شد نصيب ، فكر آبادي اين دل غمخانه ويران مكن ، با رفيقانم چه گفتي سر به پايت ريختند ، قطع اميد كه تو بهر خريد جان مكن ، شايد اين ميخانه را ديگر نديديم اي دريغ ، نام من را پاك ازاین سرلوحه رندان مكن گرفتار غم هجران مكن ، اي لقاء الله من رخسار خود پنهان مكن ، در تحيُّر مانده ام بايد كجا جويم تو را ، چون نسيم كوي خود ما را تو سرگردان مكن ، جان آن خيمه نشينان ديار معرفت جز به زير خيمه گاه خود مرا مهمان مكن ، هست اميدم كه همراه تو رجعت كنم نااميدم از عطاي خالق سبحانم مكن ، از خرابات غمت ويراني دل شد نصيب فكر آبادي اين دل غمخانه ويران مكن ، با رفيقانم چه گفتي سر به پايت ريختند قطع اميد كه تو بهر خريد جان مكن ، شايد اين ميخانه را ديگر نديديم اي دريغ نام من را پاك ازاین سرلوحه رندان مكن ، http://raha1380.blogfa.com

برچسب ها :

ادبیات

،

شعر

،

ظهور

،

منجی

۱۴۰۲/۰۹/۲۷ ساعت ۱۰:۲۹ ق.ظ توسط مجیدشمس | 

ای مه من ای بت چین ای صنم ، لاله رخ و زهره جبین ای صنم ، تا به تو دادم دل و دین ای صنم ، بر همه کس گشته یقین ای صنم ، من زتو دوری نتوانم دیگر ، جانم وز تو صبوری نتوانم دیگر ، بیا حبیبم بیا طبیبم بیا حبیبم بیا طبیبم ، هر که ترا دیده زخود دل برید ، رفته زخود تا که رخت را بدید ، تیر غمت چون به دل من رسید ، همچو بگفتم که همه کس شنید ، من ز تو دوری نتوانم دیگر ، جانم وز تو صبوری نتوانم دیگر ، بیا حبیبم بیا طبیبم بیا حبیبم بیا طبیبم ، ای نفس قدس تو احیایی من ، چون تویی امروز مسیحایی من ، حالت جمعی تو پریشان کنی ، وای و به حال دل شیدایی من ، من ز تو دوری نتوانم دیگر ، جانم وز تو صبوری نتوانم دیگر . شعر از علی اکبر شیدا .

برچسب ها :

شعر

،

علی_اکبر_شیدا

،

ادبیات

،

صنم

۱۴۰۲/۰۸/۱۷ ساعت ۹:۳۴ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

من نه چنانم که تویی تو نه چنانی که منم من نه برانم که تویی تو نه برانی که منم ، تو همه در خون منی قبله ی گردون منی گر بشوم ماه و زمین بیشتر از آنی که منم ، همچونسیم پا بپا تا گذرم ز هر کجا آنقدر آهسته روم تا تو بدانی که منم ، چون شنوی بوی مرا از گلوی باغ و روشنی همچو نسیم تن خود جایی کشانی که منم ، تو همه در خون منی قبله ی گردون منی گر بشوم ماه و زمین بیشتر از آنی که منم ، مستی و من مست زتو سهو و خطا جست زتو اون تن آلوده به می جایی رسانیکه منم ، اون همه درد بیکسی عاشقی و بولهوسی دم نزنم دم نزنم بسته زبانیکه منم ، تو همه در خون منی قبله گردون منی گر بشوم ماه و زمین بیشتر از آنی که منم ، با خودت همدست شوی باده خوری مست شوی غافل از این اسکلت و روح و روانیکه منم ، وقت اذان چو میرسد بوی تو و صدای تو میشکند میشکند تاب و توانیکه منم ، تو همه در خون منی قبله ی گردون منی گر بشوم ماه و زمین بیشتر از آنی که منم ، من نه چنانم که تویی تو نه چنانی که منم من نه برانم که تویی تو نه برانی که منم ، تو همه در خون منی قبله ی گردون منی گر بشوم ماه و زمین بیشتر از آنی که منم ، تو همه در خون منی قبله ی گردون منی گر بشوم ماه و زمین بیشتر از آنی که منم . برگرفته از سایت : Muzicir - com

برچسب ها :

ادبیات

،

شعر

،

موزیک

،

عاشقی

۱۴۰۲/۰۸/۱۷ ساعت ۷:۵۰ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

رفتی و همچنان به خیال من اندری ، گویی که در برابر چشمم مصوری ، فکرم به منتهای جمالت نمی رسد ، کز هر چه در خیال من آمد نکوتری ، مه بر زمین نرفت و پری دیده برنداشت ، تا ظن برم که روی تو ماست یا پری ، تو خود فرشته ای نه از این گل سرشته ای ، گر خلق از آب و خاک تو از مشک و عنبری ، ما را شکایتی ز تو گر هست هم به توست ، کز تو به دیگران نتوان برد داوری ، با دوست کنج فقر بهشتست و بوستان ، بی دوست خاک بر سر جاه و توانگری ، تا دوست در کنار نباشد به کام دل ، از هیچ نعمتی نتوانی که برخوری ، گر چشم در سرت کنم از گریه باک نیست ، زیرا که تو عزیزتر از چشم در سری ، چندان که جهد بود دویدیم در طلب ، کوشش چه سود چون نکند بخت یاوری ، سعدی به وصل دوست چو دستت نمی رسد ، باری به یاد دوست زمانی به سر بری . شعر از سعدی شیرازی .

برچسب ها :

ادبیات

،

شعر

،

سعدی

،

بوستان

۱۴۰۲/۰۷/۰۵ ساعت ۸:۴۴ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

باز ، ای الهه ناز ، با دل من بساز ، کین غم جانگداز ، برود ز بَرم ، گر ، دل من نیاسود ، از گناه تو بود ، بیا تا ز سر ، گنهت گذرم ، باز ، میکنم دست یاری ، به سویت دراز ، بیا تا غم خود را ، با راز و نیاز ، ز خاطر ببرم گر ، نکند تیر خشمت ، دلم را هدف ، به خدا همچو مرغ ، پر شور و شعف ، به سویت بپرم ، آن که او به غمت دل بندد چون من کیست ؟ ناز تو بیش از این بهر چیست ؟ تو الهه نازی ، در بزمم بنشین من تو را وفا دارم بیا که جز این ، نباشد هنرم ، این همه بی وفایی ندارد ثمر ، به خدا اگر از من نگیری خبر ، نیابی اثرم . منبع: Musixmatch https://www.delgarm.com › son

برچسب ها :

ادبیات

،

شعر

،

موسیقی

،

آهنگ

۱۴۰۲/۰۶/۱۷ ساعت ۴:۳۲ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

باز از درب خانه برون رفتم و دیدم انبوه گدایان التماس کنان رفته است سرها در سطل زباله ها ، هر طرف نیک گر بنگری گوشه یا خیابانها افتاده اند بر زمین به حال نزار با دو صد درد و پنهانها ، گلعذران نونهالان مادران ایران چهره ها زرد نالان ز فقر و نداریها ، یک کشاورز دیشب به من گفت با وحشت و آه یک سبد سرنگ جمع کرده ام امروز از باغ و بوستانها !؟ حرث و نسل آتش گرفته اند امروز گوییا نفرین خدايان رسیده است بر ما !؟ جانی نمانده است در کالبد نقش بر فلک میزند چشمان و خواهشها ، آدم و مخلوق در این آب و خاک همه گرسنه اند !؟ دنبال میکنند گامهای مردم منتظر چشمها ، رفتم تفالی بر کتاب زدم فرجام انسان‌ها صاحب جهان گفته بود به رمز و پنهانها پایان رسیده است مهلت و فرجامها روز موعود روز بد ظالمان نزدیک است یقین داشته باشید به این پند و نصیحت ها . انشاءالله

برچسب ها :

شعر

،

ظهور

،

موعود

،

ظلم

۱۴۰۲/۰۶/۱۰ ساعت ۳:۱۰ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

ای دوصد پا و رمق هم غلغله های و هویی میزنی بی درد و غم با سلسله ، عاشق روی تواند جمله ملایک عرشیان نام والایت شده بانگ و نوای چلچله ، یک جهان چشم انتظار غربت دیدار تو چون شدی اسم خدا شمشیر حق با هلهله ، نور یزدان را ببین رخسار زیبای تو گشت فر و شوکت را نگاه دل میربایی از همه ، قسمت ما کی ميشود دیدار روی شعشعت تا شوی مرحم بروی زخم و پای آبله ، ای عزیز جان جان جانها به لبها آمده ای گل باغ ولایت گلهای باغ پر پر شده ، اشفعی فریادرست اندر گلوها مانده است آیت ختم رسل ای مستجاب الدعوه بیا ، کاشف الکرب الوجوه مؤمنان ای منجی آخر زمان العجل اندر ظهور در این زمان و قافله . انشاءالله

برچسب ها :

شعر

،

امام_زمان

،

منجی

،

ظهور

۱۴۰۲/۰۶/۰۸ ساعت ۲:۲ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

آفتابا بار دیگر خانه را پرنور کن ، دوستان را شاد گردان دشمنان را کور کن ، از پس کوهی برآ و سنگ‌ها را لعل ساز ، بار دیگر غوره‌ها را پخته و انگور کن ، آفتابا بار دیگر باغ را سرسبز کن ، دشت را و کشت را پرحله و پرجور کن ، ای طبیب عاشقان و ای چراغ آسمان ، عاشقان را دستگیر و چاره رنجور کن ، این چنین روی چو مه در زیر ابر انصاف نیست ، ساعتی این ابر را از پیش آن مه دور کن ، گر جهان پرنور خواهی دست از رو بازگیر ، ور جهان تاریک خواهی روی را مستور کن . برگرفته از دیوان شمس تبريزی شمارهٔ ی ۱۹۶۰ به قلم استاد شعر و سخن و عرفان مولانا جلال الدین بلخی .

برچسب ها :

شعر

،

آفتاب

،

شمس_تبریزی

،

مولانا

۱۴۰۲/۰۴/۲۲ ساعت ۳:۳۶ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

هدیه آورند تازیان در النگان بغ آدران این سپاه اهریمن دشمنان پاکی و نور خدا ، شهری که بودش نگین سر سبز افسانه ی شهرها ساخته و پرداخته بودش پور زرتشت پیامبر خدا ، شهری بی مانند آتش خدا بر فراز هر طرف بالا بوده دستانی بسوی خدا ، یادگار گذاشتند دشمنان خدا گوشه گوشه های بغ آذران خیل مردگان گورآبادها یا قبرستانها ، هر طرف نیک گر بنگری راست چپ زیردست یا بالادستها گورها مزارها برپاست گورآباد یک دو سرداب سورآبادیها ، در خبرها بوده و هست مستند مخفی با دو صد راز و پنهانها پنجاه هزار جمعیت شد به یکباره سه هزار مردم بیوه و کهنسالها !؟ یک دهه آواره یک دهه شیون یکه و تنها در کوچ و غربتها ، باغ و کوهها دشت و کشتزارها مجلس ماتم بود گاه گاهی هم گور و فریادها ، ناله و ضجه ماتم و سیاه شیون و فریاد خانواده ها !؟ خودکشی پرتاب از کوه یا به زنده رود از جفای تازی ها !؟ شهر مرده شهر شیون شهر عزا شهر شهادت یا رشادتها ، باغهای سوخته زنده رودی خونین دود یا فریادها !؟ جرم سنگینی بود نگارش زخمها هر سند مطلب بهانه ای بود برای مرگ یا شلاقها !؟ راستی گناه نیاکان و ما چیست به جز آریا !؟ نسلی پاک ز پور زرتشت یا فرخزادیها ...

برچسب ها :

شعر

،

زرتشت

،

تازی

،

باغبادران

۱۴۰۲/۰۴/۱۵ ساعت ۳:۳ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

خبرداری از خسروان عجم ، که کردند بر زیردستان ستم ؟ نه آن شوکت و پادشایی بماند ، نه آن ظلم بر روستایی بماند ، خطابین که بر دست ظالم برفت ، جهان ماند و او با مظالم برفت ، خنک روز محشر تن دادگر ، که در سایه عرش دارد مقر ، به قومی که نیکی پسندد خدای ، دهد خسروی عادل و نیک رای ، چو خواهد که ویران شود عالمی ، کند ملک در پنجه ظالمی ، سگالند از او نیکمردان حذر ، که خشم خدایست بیدادگر ، بزرگی از او دان و منت شناس ، که زایل شود نعمت ناسپاس ، اگر شکر کردی بر این ملک و مال ، به مالی و ملکی رسی بی زوال ، وگر جور در پادشایی کنی ، پس از پادشاهی گدایی کنی ، حرام است بر پادشه خواب خوش ، چو باشد ضعیف از قوی بارکش ، میازار عامی به یک خردله ، که سلطان شبان است و عامی گله ، چو پرخاش بینند و بیداد از او ، شبان نیست گرگ است ، فریاد از او ، بد انجام رفت و بد اندیشه کرد ، که با زیردستان جفا پیشه کرد ، بسستی و سختی بر این بگذرد ، بماند بر او سال‌ها نام بد ، نخواهی که نفرین کنند از پست ، نکوباش تا بد نگوید کست . “سعدی

برچسب ها :

شعر

،

ظلم

،

ستم

،

سعدی

۱۴۰۲/۰۴/۰۸ ساعت ۱:۷ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

باز چشمانم دوباره فتاد به گلها و یاد شیراز بلبل نمانده است نزدم و پر میزند عاشقانه به شیراز ، دیو رنج و گرانی روزگار نمیماند در این سرای تا برفراز بالا رفته است یاد کورش و نام شیراز ، وه که مرغ دلم چه بیقرار است امروز دیدار حافظیه و نسیم روحبخش باغهای معالی و شیراز ، رفتم سپیده دم بر بلندای کوههای دور و برش بسته است اهورامزدا شال زمردین بر قامت رعنای شیراز ، هر طرف نیک گر بنگری گل باشد سبزه زیبارویان گوییا اینجا فردوس برین است یا شهر شیراز ، مردمش هنرمند زحمتکش مهماندوست گرد غم بلا دورباد خدایا همیشه از شیراز ، گر چه رنج سکندر تازی مغول زلزله بر پیکرت زد تیرهای جفا مانده است عاقبت ریشه ها و این خداوندگار شیراز ، یک جهان ملت نگاهش بسوی توست چشم انتظار منتظر ، مشعل دار طلایه دار تمدن سازی شیراز ، شعله های عشق خاطرات تخت جمشید شهر راز روشن میشود بزودی در دلت با غرور شیراز ، شمس باغبادرانی باغهای بهشت ماندگار اردا زنده رود مسحورت کرده است بی نیاز !؟ گاه گاهی هم بیا به رسم مهمانی شهر دوستان اقوام شیراز . 🌼🌼🌼

برچسب ها :

شعر

،

شیراز

،

مغول

،

اسکند_مقدونی

۱۴۰۲/۰۳/۱۳ ساعت ۹:۱۵ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

تاکي به تمناي وصال تو يگانه ، اشکم شود از هر مژه چون سيل روانه ، خواهد به سر آيد شب هجران تو يانه ؟ اي تير غمت را دل عشاق نشانه ، جمعي به تو مشغول و تو غايب ز ميانه ، رفتم به در صومعه ی عابد و زاهد ، ديدم همه را پيش رخت ، راکع و ساجد ، در ميکده رهبانم و در صومعه عابد ، گه معتکف ديرم و گه ساکن مسجد ، يعني که تو را مي طلبم خانه به خانه ، روزي که برفتند حريفان پي هر کار ، زاهد سوي مسجد شد و من جانب خمار ، من يار طلب کردم و او جلوه گه يار ، حاجي به ره کعبه و من طالب ديدار ، او خانه همي جويد و من صاحب خانه ، هر در که زنم صاحب آن خانه تويي تو ، هر جا که روم پرتو کاشانه تويي تو ، در ميکده و دير که جانانه تويي تو ، مقصود من از کعبه و بتخانه تويي تو ، مقصود تويي ، کعبه و بتخانه بهانه ، بلبل به چمن ، زان گل رخسار نشان ديد ، پروانه در آتش شد و اسرار عيان ديد ، عارف صفت روي تو در پير و جوان ديد ، يعني همه جا عکس رخ يار توان ديد ، ديوانه منم ، من که روم خانه به خانه ، عاقل ، به قوانين خرد ، راه تو پويد ، ديوانه ، برون از همه ، آيين تو جويد ، تا غنچه ی بشکفته ی اين باغ که بويد ، هر کس به زباني ، صفت حمد تو گويد ، بلبل به غزلخواني و قمري به ترانه ، بيچاره بهائي که دلش زار غم توست ، هر چند که عاصي است ، زخيل خدم توست ، اميد وي از عاطفت دم به دم توست ، تقصير خيالي به اميد کرم توست ، يعني که گنه را به از اين نيست بهانه ، شعر از شیخ بهایی .

برچسب ها :

ادبیات

،

شعر

،

شیخ_بهایی

،

شاعر

۱۴۰۲/۰۳/۱۰ ساعت ۳:۳۷ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

شمع و پروانه منم مست میخانه منم ، رسوای زمانه منم دیوانه منم ، رسوای زمانه منم دیوانه منم ، یار پیمانه منم از خود بیگانه منم ، رسوای زمانه منم دیوانه منم ، چون باد صبا دربه درم با عشق وجنون هم سفرم ، شمع شب بی سحرم از خود نبود خبرم ، رسوای زمانه منم دیوانه منم ، تو ای خدای منم شونو نوای منم ، زمین و آسمان تو می لرزد به زیر پای من ، مه و ستارگان تو می گرید به ناله های من ، رسوای زمانه منم دیوانه منم ، رسوای زمانه منم دیوانه منم ، وای از این شیدا دل من مست بی پروا دل من ، سرمایه سودا دل من رسوا دل من شیدا دل من ، ناله ی تنها دل من شام بی فردا دل من ، مجنون هر صحرا دل من رسوا دل من شیدا دل من ، http://www.gap8.ir/shakila-36/

برچسب ها :

ادبیات

،

شعر

،

شمع

،

پروانه

۱۴۰۲/۰۳/۰۳ ساعت ۵:۳ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

داغی که به دل ما نهادی تکرار زخم تیسفون بود ، رنجی که کشیدیم یک گلستان لاله شط خون بود ، روزی که ناقوس مرگ ملت نواخته شد یادت هست !؟ رقص و هل هله های صدام خیل کفتاران دستمالها بدست شانه به شانه همرهش روبهان یوزه گر را !؟ باور نکردند نخلهای اطراف اروند رود آتش زدند به خود سرها فتاد ز تن و سوختند !؟ مرکبها بی سوار یک جمع امت و ملت چشم انتظار ، دستها به آسمان مشتها به هم تا پلها دوباره زده شد .... ای شهر سوخته خونین شهر بندر عشق و دلها ، دشمن بعثی بر تنت زد صد چاک خنجری از کینه ها ، پر پر شد گلهای وطن در هر بوم و برزنت ، سیل خروش ملتی برون فکند لشکر اهریمنان ز هر وجب خاکت ، ای نامت همیشه سرفراز و جاودان پیغام سروش رهایت ز بند دوزخیان هست در دل تاریخ گرامی و آشکار *** سوم خرداد سالروز بازگشت خرمشهر به قلب ایران خجسته باد و یاد شهدای عملیات بیت المقدس گرامیباد . شعر از مجید شمس باغبادرانی .

برچسب ها :

ادبیات

،

شعر

،

خرمشهر

،

عملیات_بیت_المقدس

۱۴۰۲/۰۲/۲۴ ساعت ۷:۵۷ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

دلم برای باغچه می سوزد ، کسی به فکر گلها نیست ، کسی به فکر ماهی ها نیست ، کسی نمی خواهد باور کند که باغچه دارد می میرد ، که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است ، که ذهن باغچه دارد آرام آرام از خاطرات سبز تهی می شود ، و حس باغچه انگار چیزی مجردست که در انزوای باغچه پوسیده ست . حیاط خانه ما تنهاست !؟ حیاط خانه ما در انتظار بارش یک ابر ناشناس خمیازه می کشد ، و حوض خانه ی ما خالی ست ، ستاره های کوچک بی تجربه از ارتفاع درختان به خاک می افتند ، و از میان پنجره های پریده رنگ خانه ی ماهی ها ، شب ها صدای سرفه می آید ، حیاط خانه ما تنهاست ... 🌿🌼 فروغ فرخزاد

برچسب ها :

ادبیات

،

شعر

،

باغچه

،

فروغ_فرخزاد

۱۴۰۲/۰۲/۱۴ ساعت ۱:۳۷ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

پیش از این هم خوب و بد ها مرده اند ، شوکران مرگ را نوشیده اند ، گر چه از مُردن هَراسانی ، ولی ، گر بمیری هم نباشی اولی ، نقطه پایان هر کس مرگ اوست ، دشمنت باشد و یا از جنس دوست ، کو نشان از کوروش کشور گشا ، یا شَه قاجاری بی دست و پا ، کونشان از سعدی شیرین سخن ، یا نشان از ناکسان بد دهن ، جملگی مردند و رفتند زیر خاک ، باید از مردن نباشی بیمناک ، مرگ حق است و بمیری عاقبت ، در زمانش خود بود یک موهبت ، حال تصور کن که عمرت گشته صد ، از قرار باید بمانی تا ابد ، پیر و فرتوت و خمیده گشته ای ، بی کس و تنها ، تکیده گشته ای ، جمله خویشانت تماما مرده اند ، رنگ غم بر زندگی پاشیده اند ، دایما خوابیده ای در بسترت ، وان پرستارت نباشد همسرت ، همسرت در گور خود خوابیده است ، شاید او تا آن زمان پوسیده است ، خرج ِ تو بالای بالا می رود ، بی خجالت تا ثریا می رود ، راه درمانی ندارد پیری ات ، نا ندارد جُثّه تعمیری ات ، اینچنین بودن به از مرگ است ، هان؟ تا به کی بودن در این بن بست ، هان؟ تا که هستی قدر بودن را بدان ، تا ابد هرگز نمی مانی جوان ، با غرور و با سلامت شاد زی ، چون رها از قید و بند آزاد زی ، باش هر دم در پی کردار نیک ، بر زبان جاری کنش گفتار نیک ، در پس کردار و گفتار نکو ، نیک پنداریِ خود کن جستجو ، گر چُنین کردی تو آمرزیده ای ، بذر نیکی در جهان پاشیده ای ، زندگی چون خواب شیرین است ، گَر که ذهن خود شویی تو از افکار شَر ، گر که باشد این روند زندگی ، دور باشد ز تو افسردگی ، مرگ بخشی از تو و این زندگی است ، این همه تَرسَت بگو از بهر چیست ، زندگی کن چونکه اکنون زنده ای ، غیر از این باشد بدان یک مُرده ای ، فرق بودن یا نبودن در چه هست ؟ در خیالت زندگی بازیچه است ؟ زندگی یک نعمت و یک فرصت است ، پس نگو گر هر چه باشد قسمت است ، قسمتت را خود بسازی بیش و کم ، پیش خود آیینه باشی دم به دم ، از همان دستی که دادی پس بگیر ، گر که خاری را بِدادی خَس بگیر ، معنی و مفهوم بودن ، زندگی است ، زندگی کردن جدا از بردگی است ، برده نفست شوی بیچاره ای ، در گذار زندگی آواره ای ، حیف از این عمری که باطل بگذرد ، این چنین کاری بود دور از خِرد ، اولین و آخرین فرصت تویی ، آنکه بگشاید درِ رحمت تویی ، از خدایت گو چه می خواهی دگر ؟ گر که فرصت ها بمانند پشت سر ؟ نعمت بودن تو را چون داده است ، موهبت ها را که افزون داده است ، گر که نشناسی تو قدر فرصتت ، رنج دوران می کشی از مِحنتت ، پس به خود آی و نترس از عاقبت ، بایدش دانی تو قدر عافیت ، زندگی آسان و سختش بگذرد ، گر نَجُنبی زود وقتش بگذرد ، پس بیا از زندگی ات کام گیر ، فکر مُردن را نکن آرام گیر ، این دمی را چون که هستی خوش بدار ، زندگی بعد از تو هم دارد قرار ، شعر از شاعر معاصر عباس بهرامی برگرفته از کتاب دفتر شعر .

برچسب ها :

شعر

،

مرگ

،

زندگی

،

عباس_بهرامی

۱۴۰۲/۰۲/۱۱ ساعت ۳:۳۳ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

من معلم هستم ، زندگی پشت نگاهم جاریست ، سرزمین کلمات تحت فرمان منست ، قاصدک های لبانم هر روز سبزه ی نام خدا را به جهان می بخشد ، من معلّم هستم ، گرچه بر گونه ی من سرخی سیلی صد درد درخشش دارد ، آخرین دغدغه هایم اینست : نکند حرف مرا هیچ کس امروز نفهمید اصلاً ؟ نکند حرفی ماند ؟ نکند مجهولی روی رخساره ی تن سوخته ی تخته سیاه جا مانده ست ؟ من معلّم هستم ، هر شب از آینه ها می پرسم : به کدامین شیوه وسعت یاد خدا را بکشانم به کلاس ؟ بچه ها را ببرم تا لب دریاچه ی عشق ؟ غرق دریای تفکر بکنم ؟ با تبسم یا اخم ؟ با یکی بود و نبود زیر یک طاق کبود ؟ یا کلاغی که به خانه نرسید ؟ قصّه گویی بکنم ؟ تک به تک یا با جمع ؟ بدوم یا آرام ؟ من معلّم هستم نیمکت ها نفس گرم قدم های مرا می فهمند بال های قلم و تخته سیاه رمز پرواز مرا می دانند ، سیب ها دست مرا می خوانند ، من معلّم هستم ، درد فهمیدن و فهماندن و مفهوم شدن همگی مال منست ، من معلّم هستم ، شعر از شاعر معاصر مرحوم فریدون مشیری

برچسب ها :

روز_معلم

،

شعر

،

فریدون_مشیری

،

آگاهی

۱۴۰۲/۰۲/۱۱ ساعت ۱۲:۳۲ ق.ظ توسط مجیدشمس | 

خواستم شعری برایت بگویم کارگر ، شعری از پر پینه دستت ، شعری از پر کینه قلبت ، درد و رنجت . شعری از کاخ ستم گر ، شعری از کوخ تو رنج بر ، شعری از گرمای آتش پای کوره ، شعری از سنگینی زنجیر ، شعری از تاریکی دخمه ، و اندر معدن و خانه . شعری از برخورد با آهن ، به جای گل ، تمام صبح و شب هایت ، شعری از نابودی ایمانت ، شعری از شرمت به پیش خرد فرزندت ، به پیش بی گنه همسر ، تمناشان لباسی نو . . شعری از احساس مردن زیر بار زندگی ، و آن پتکی که می کوبی نه بر آهن ، که بر فرق تمام بی شرافت ها ، که بر اندیشه ی ناپاک غارت گر ، شعری از کارگر ظلم و ستم ، شعری از کارگر خشم و خروش ، شعری از وحدت با محرومان ، شعری از خشم فراوان ، شعری از چالش با مترف ها، شعری از ... اما... خبر رسید ... خبر رسید که ظلمت به سوی نابودی است ، نبرد ما به سوی پیروزی است . خبر رسید که دنیا به کام ما شده است ، و روز فتح و ظفر بر همه عیان شده است . خبر رسید که دست خدا از آستین امت ، بریده است دست ستم گران ضد امت . خبر رسید که سرمایه دار بی ایمان ، بگشت فنا به دست مردان . خبر رسید کاخ مزدوران ، گشته مسخر دست مستضعفان و محرومان . خبر رسید که غارت گر پر تزویر ، شدند اسیر مردم به یک زنجیر . خبر رسید که روز آبادی است . و روز جشن و سرور و آزادی است . خبر رسید که ایمان برنده شد بر زور ، رسید موسم شادی و جشن و سرور . خبر رسید که روز کارگر برپا شد ، جهان دگر شد و حال کارگر دیگر شد . منبع : mirasyar.persilog

برچسب ها :

روز_کارگر

،

شعر

،

زحمتکش

،

مظلوم

۱۴۰۲/۰۲/۰۳ ساعت ۳:۲۴ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

گلها برآمد ز نفست بالا اردیبهشت جانها بیقرار گشت ز دیدار رویت اردیبهشت ، یک عمر نشسته ایم در کنج خانه و منتظر درب خانه ی ما را میزنی اردیبهشت ، سردی و گرمی ماهت به اعتدال بوی گل و سبزه و نسیم داری اردیبهشت ، یک اردو سوار گل ببینی هر کجا تمثیلی از بهشت برینی اردیبهشت ، دیشب به خواب دیدمت تصویرت در بهشت تعبیر خوابم و امروز بهشتی شدم اردیبهشت ، از بس دعا کردیم با بلبلان بیقرار بهر دل شکستگان آمدی اردیبهشت ، در پیچ و تاب زلف زیبای زنده رود گلهای ارغوانی و سپید سر زده ای اردیبهشت ، امروز دیدمت از بلندای قله ای در شهرمان باغبادران نوبت به نوبت باغها آرایش نموده ای اردیبهشت ، هر گوشه از چشمانت ناز گل است گاه دیدار و زیارت دوستان گل است اردیبهشت ، من هم براه در کوچه های معبد گل همره آشنایان و دوستان شادمان گلها هستیم اردیبهشت . شعر از مجید شمس باغبادرانی .

برچسب ها :

شعر

،

اردیبهشت

،

باغبادران

،

بهار

۱۴۰۲/۰۲/۰۲ ساعت ۱۱:۴۱ ق.ظ توسط مجیدشمس | 

روزی خواهد رسید آخرین روز کلاس درس در میان شادی و هلهله های بچه ها قصه ی غصه ی ما بسر خواهد آمد و راه خانه های گمشده را کلاغهای سرگردان داستان ما پیدا خواهند کرد روزی خواهد آمد که قطره ها به جویها و جویها به نهر ها و نهرها به دریا خواهند رسید و ماهی سیاه کوچولوی سرگذشت زندگیمان به آرزویش که دیدن دریا بود خواهد رسید آن روز دیر نیست خوابی هم نبوده است تخیل یا توهمی هم نیست من دیشب از نجوای شکوفه های سپید اقاقیا با پرستوهای مهاجر در کنار حوض آب خانه مان این را شنیدم از صدای پیچش باد بهاری در گلهای اطلسی در نزدیکترین پارک شهرمان از رنگین کمانی که بر دماوند کوه البرز نقش بسته بود از آواز چشمه های پر خروش زاگرس از ابرهای سنگین پرباران بالای قله ی سبلان از عروس ماهیهای خلیج فارس از نخلهای سر سبز خوزستان از گرما و بخار قله ی آتشین کوه تفتان از خوابهای مداوم مادران داغدار که می آید بزودی سپیدم دم آواز مرغ سحری نور و روشنایی و چه زیباست که تو هم بمانی که ببینی و ببینیم همدیگر را در باران نور رقص مهتاب و شمیم شبنم چشمان منتظر وعده ی اهورایی ... دیگر نخواهی دید سری در گریبان قامتی خم چشمی بر آسمان گریبانی چاک پوششی سیاه بر تن و ضجه ی نالان و سیل مردم در گورستانها و ... تعبیر خواهد شد آرزوهای غنچه های ناشکفته قفس های در موزه رفته و کفش های زیبای کودکان کار و چهار راههای بدون چراغ قرمز و دستان نیاز و چه زیباست این اجابت دعا در این ماه پاکی و سرسبزی خدا .

برچسب ها :

شعر

،

روزگار

،

خلیج_فارس

،

خوزستان

۱۴۰۲/۰۲/۰۲ ساعت ۱۰:۵۳ ق.ظ توسط مجیدشمس | 

زندگی خالی نیست مهربانی هست ، سیب هست ، ایمان هست ، آری تا شقایق هست زندگی باید کرد . روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد… خواهم آمد ، گل یاسی به گدا خواهم داد ، زن زیبای جذامی را گوشواری دیگر خواهم بخشید ، کور را خواهم گفتم : چه تماشا دارد باغ … هر چه دشنام از لب خواهم برچید ، هر چه دیوار از جا خواهم برکند ، رهزنان را خواهم گفت : کاروانی آمد بارش لبخند ، ابر را پاره خواهم کرد ، من گره خواهم زد چشمان را با خورشید ، دل ها را با عشق ، سایه ها را با آب ، شاخه ها را با باد ، و به هم خواهم پیوست ، خواب کودک را با زمزمه زنجره ها ، بادبادک ها به هوا خواهم برد ، گلدان ها آب خواهم داد … خواهم آمد ، سر هر دیواری میخکی خواهم کاشت ، پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند هر کلاغی را کاجی خواهم داد ، مار را خواهم گفت : چه شکوهی دارد غوک ، آشتی خواهم داد ، آشنا خواهم کرد ، راه خواهم رفت ، نور خواهم خورد ، دوست خواهم داشت . شعر از زنده یاد سهراب سپهری

برچسب ها :

شعر

،

سهراب_سپهری

،

زندگی

،

عشق

۱۴۰۲/۰۱/۱۶ ساعت ۳:۲۶ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

شرف نفس به جودست و کرامت به سجود ، هر که اين هر دو ندارد عدمش به که وجود ، اي که در نعمت و نازي به جهان غره مباش ، که محالست در اين مرحله امکان خلود ، وي که در شدت فقري و پريشاني حال ، صبر کن کاين دو سه روزي به سرآيد معدود ، خاک راهي که برو مي گذري ساکن باش ، که عيونست و جفونست و خدودست و قدود ، اين همان چشمه خورشيد جهان افروزست ، که همي تافت بر آرامگه عاد و ثمود ، خاک مصر طرب انگيز نبيني که همان خاک مصرست ولي بر سر فرعون و جنود ، دنيي آن قدر ندارد که بدو رشک برند ، اي برادر که نه محسود بماند نه حسود ، قيمت خود به مناهي و ملاهي مشکن ، گرت ايمان درستست به روز موعود ، دست حاجت که بري پيش خداوندي بر ، که کريمست و رحيمست و غفورست و ودود ، از ثري تا به ثريا به عبوديت او ، همه در ذکر و مناجات و قيامند و قعود ، کرمش نامتناهي ، نعمش بي پايان ، هيچ خواهنده ازين در نرود بي مقصود ، پند سعدي که کليد در گنج سعد است ، نتواند که به جاي آورد الا مسعود . شعر از سعدی شیرازی

برچسب ها :

شعر

،

سعدی

،

شرف

،

کرامت

۱۴۰۲/۰۱/۱۶ ساعت ۹:۲۸ ق.ظ توسط مجیدشمس | 

یا رب اینان چه کرده اند که غنچه ها از خجالت باز نشد ، گلهای باغچه هم پژمرد و بر زمین ریخت و بهار نشد ، خورشید هم ماتم گرفت و به زیر ابر رفت و سپید نشد ، عشقها مجازی شد و پیمانها بپا نشد !؟ یک عمر شوق دیدن خدا بر فراز بوده ایم انگار سراب بوده است و درد ما هم دوا نشد ، از بس وعده داده ایم به هر کودک و جوان سنگفرش کوچه ها با ما آشنا نشد ، در جمع بچه ها ی کلاس درس انشای آینده ی شغلی زمین افتاد و اعتنایی نشد ، بند بند گلهای بافته ی رندگی ما یک شب به تاراج رفت و فرش خانه ی ما نشد ، خشکیده شد گندمزارهای مزرعه ی زندگیهایمان بارانی نیامد و نسل سوخته بماند و داستانی نشد ، امن یجیب های ما در نماز یا به خلوت شبهای قدر بالا نرفت و کارگر نشد ، صبر خدا تا به کی باشد چهل سال گذشت ظالم به کار و حال ما با صفا نشد !؟ یا رب عمر ما گذشت پاهای خسته و دلهای بیقرار دردیست ما را که آن هم بیان نشد ، از پاکی باغ بهار و ماه خدا رحمی بکن ز آسمان شاید آن هم جفا نشد !؟ رفت انتظار فرج از دامن لغات حافظه پس لااقل خالق بی منتها بر زمین آی دست ما بگیر که کار ما طلا نشد ، شمشیر انتقام بگیر در دستان خویش بر کرسی عدالت نشین احوال ما بپرس یک تصفیه بپا کن بی منتها این فصل کتاب را رقم زن که از ما اثر نشد !؟

برچسب ها :

شعر

،

رب

،

خدا

،

صبر

۱۴۰۲/۰۱/۱۶ ساعت ۸:۲۳ ق.ظ توسط مجیدشمس | 

من خواب دیده‌ام که کسی می‌آید ، کسی که مثل هیچکس نیست ، من خواب یک ستارهٔ قرمز دیده‌ام ، و پلک چشمم هی می‌پرد ، و کفش‌هایم هی جفت می‌شوند ، و کور شوم ، اگر دروغ بگویم ، من خواب آن ستارهٔ قرمز را ، وقتی که خواب نبودم دیده‌ام ، کسی می‌آید ، کسی می‌آید ، کسی دیگر ، کسی بهتر ، کسی که مثل هیچکس نیست، مثل پدر نیست، مثل انسی نیست، مثل یحیی نیست، مثل مادر نیست ، و مثل آن کسی است که باید باشد ، و قدش از درخت‌های خانهٔ معمار هم بلندتر است ، و صورتش از صورت امام زمان هم روشنتر ، و از برادر سیدجواد هم که رفته‌است و رخت پاسبانی پوشیده‌است نمی‌ترسد ، و از خود سیدجواد هم که تمام اتاق‌های منزل ما مال اوست نمی‌ترسد ، و اسمش آنچنانکه مادر در اول نماز و در آخر نماز صدایش می‌کند یا قاضی‌القضات است ، یا حاجت‌الحاجات است ، و می‌تواند تمام حرف‌های سخت کتاب کلاس سوم را با چشم‌های بسته بخواند ، و می‌تواند حتی هزار را بی آنکه کم بیاورد از روی بیست میلیون بردارد ، و می‌تواند از مغازهٔ سیدجواد، هرچه که لازم دارد ، جنس نسیه بگیرد ، و می‌تواند کاری کند که لامپ «الله» که سبز بود : مثل صبح سحر سبز بود . دوباره روی آسمان مسجد مفتاحیان روشن شود ، آخ.... چقدر روشنی خوبست ، چقدر روشنی خوبست ، و من چقدر دلم می‌خواهد که یحیی یک چارچرخه داشته‌باشد ، و یک چراغ زنبوری ، و من چقدر دلم می‌خواهد که روی چارچرخهٔ یحیی میان هندوانه‌ها و خربزه‌ها بنشینم ، و دور میدان محمدیه بچرخم آخ... چقدر دور میدان چرخیدن خوبست ، چقدر روی پشت‌بام خوابیدن خوبست ، چقدر باغ ملی رفتن خوبست ، چقدر سینمای فردین خوبست ، و من چقدر از همهٔ چیزهای خوب خوشم می‌آید ، و من چقدر دلم می‌خواهد ، که گیس دختر سید جواد را بکشم ، چرا من اینهمه کوچک هستم ، که در خیابان‌ها گم می‌شوم ، چرا پدر که اینهمه کوچک نیست ، و در خیابان‌ها گم نمی‌شود ، کاری نمی‌کند که آنکسی که بخواب من آمده‌است ، روز آمدنش را جلو بیندازد ، و مردم محله کشتارگاه ، که خاک باغچه‌هاشان هم خونیست ، و آب حوضشان هم خونیست ، و تخت کفش‌هاشان هم خونیست ، چرا کاری نمی‌کنند ، چرا کاری نمی‌کنند ، چقدر آفتاب زمستان تنبل است ، من پله‌های پشت‌بام را جارو کرده‌ام ، و شیشه‌های پنجره را هم شسته‌ام ، چرا پدر فقط باید در خواب ، خواب ببیند . من پله‌های پشت‌بام را جارو کرده‌ام ، و شیشه‌های پنجره را هم شسته‌ام . کسی می‌آید ، کسی می‌آید ، کسی که در دلش با ماست ، در نفسش با ماست ، در صدایش با ماست ، کسی که آمدنش را نمی‌شود گرفت ، و دستبند زد و به زندان انداخت ، کسی که زیر درخت‌های کهنهٔ یحیی بچه کرده‌است ، و روز به روز بزرگ می‌شود ، بزرگ می‌شود ، کسی که از باران ، از صدای شرشر باران ، از میان پچ و پچ گل‌های اطلسی ، کسی که از آسمان توپخانه در شب آتش‌بازی می‌آید ، و سفره را میندازد ، و نان را قسمت می‌کند و پپسی را قسمت می‌کند ، و باغ ملی را قسمت می‌کند ، و شربت سیاه‌سرفه را قسمت می‌کند ، و روز اسم‌نویسی را قسمت می‌کند ، و نمرهٔ مریض‌خانه را قسمت می‌کند ، و چکمه‌های لاستیکی را قسمت می‌کند ، و سینمای فردین را قسمت می‌کند ، درخت‌های دختر سیدجواد را قسمت می‌کند ، و هرچه را که باد کرده‌باشد قسمت می‌کند ، و سهم ما را می‌دهد ، من خواب دیده‌ام... شعر از شاعر معاصر زنده یاد فروغ فرخزاد .

برچسب ها :

فروغ_فرخزاد

،

نثر

،

خواب

،

شعر

۱۴۰۲/۰۱/۱۱ ساعت ۱۲:۴۴ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

هر چه تیره تر بشی ای شب سرد ، ما مثل هر چی ستاره روشنیم ، تو تبر بشی واسه ریشه ی ما ، شک نکن بازم جوونه می زنیم ، همه ی سازامونم که بشکنی ، با سرود خنده مون چه می کنی ؟ راه آرزومونو بستی ولی ، با پره پرنده مون چه می کنی ؟ نمیشه خورشید و حاشا بکنیم ، حتی پشت سایه ها و پرده ها ، یه روزی همه کبوتر می شیمو ، نمی مونه هیشکی پشت نرده ها ، شب تیرمون به فردا می رسه ، کابوس کهنه به رویا می رسه ، وقتی دستمون تو دستای همه من میگم معجزه از راه می رسه ، منبع: Musixmatch openmusic.ir https://openmusic.ir › siavash-ghom...

برچسب ها :

شعر

،

معجزه

،

اتحاد

،

پیروزی

۱۴۰۲/۰۱/۰۲ ساعت ۵:۵ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

شهر خالی ، جاده خالی ، کوچه خالی ، خانه خالی جام خالی ، سفره خالی ، ساغر و پیمانه خالی کوچ کرده دسته دسته آشنایان عندلیبان باغ خالی ، باغچه خالی ، شاخه خالی ، لانه خالی وای از دنیا که یار از یار می ترسد غنچه های تشنه از گلزار می ترسد عاشق از آوازه ی دیدار می ترسد پنجه خنیاگران از تار می ترسد شه سوار از جاده هموار می ترسد این طبیب از دیدن بیمار می ترسد سازها بشکست و درد شاعران از حد گذشت سالهای انتطاری بر من و تو بد گذشت آشنا نا آشنا شد ، تا بلی گفتم بلا شد گریه کردم ناله کردم حلقه بر هر در زدم سنگ سنگ کلبه ویرانه را بر سر زدم آب از آبی نجنبید خفته در خوابی نجنبید چشمه ها خشکید و دریا خستگی را دم گرفت آسمان افسانه ما را به دست کم گرفت جام ها جوشی ندارد عشق آغوشی ندارد بر من و بر ناله هایم هیچکس گوشی ندارد شهر خالی ، جاده خالی، کوچه خالی، خانه خالی جام خالی ، سفره خالی ، ساغر و پیمانه خالی کوچ کرده دسته دسته آشنایان عندلیبان باغ خالی، باغچه خالی، شاخه خالی، لانه خالی باز آ تا کاروان رفته باز آید باز آ تا دلبران ناز ناز آید باز آ تا مطرب و آهنگ و ساز آید تا گل افشانان نگاری دل نواز آید باز آ تا بر در حافظ سر اندازیم گل بیفشانم و می در ساغر اندازیم . ترانه از خواننده ی افغان شبنم ثریا https:/// www.delgarm.com

برچسب ها :

آهنگ

،

شعر

،

شبنم_ثریا

،

افغان

۱۴۰۱/۱۲/۲۶ ساعت ۱:۵ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

قطعه گذشته را بشنوید با صدای معین، آهنگسازی ، تنظیم و شعری از بابک رادمنش. گذشته اولین قطعه از آلبوم لحظه هاست که سال 1381 منتشر شد. متن ترانه گذشته از معین مخور غم گذشته گذشته ها گذشته هرگز به غصه خوردن گذشته برنگشته به فکر آینده باش دلشاد و سرزنده باش به انتظار طلعت خورشید تابنده باش عمر کمه صفا کن رنج و غمو رها کن اگه نباشه دریا به قطره اکتفا کن عمر کمه صفا کن گذشته رو رها کن اگه نباشه دریا به قطره اکتفا کن، به قطره اکتفا کن .

برچسب ها :

آهنگ

،

معین

،

گذشته

،

شعر

۱۴۰۱/۱۲/۲۲ ساعت ۱۰:۱۳ ق.ظ توسط مجیدشمس | 

Gentle and light! Nature becomes fresh in her fragrant appearance. Trees sprout, Birds begin singing, And rivers start singing the life melody… صدای قدم هایش را می شنوم آرام و سبک طبیعت با عطر حضورش تازه می شود درختان جوانه می زنند پرنده ها نغمه خوان می شوند و رودخانه آواز حیات سر می دهند Yesterday's frozen and wintry nature becomes like a paradise with her pleasant breeze, And trees forget all the cold memories on the auspicious arrival of spring. دنیای بی روح و یخ زده ی دیروز با نسیم دلنشینش چونان بهشت می شود و درختان تمام خاطرات سرد زمستانی را به یمن ورود بهار از یاد می برند I was thinking; Maybe I am just like this nature. And until my heart is the prison of bitter memories, it won't host the spring! My heart shook! How can I But…forgiveness in not naivety, it’s not forgetfulness… Forgiveness is a present for our heart, to mellow. I clean my heart from hatreds and annoyances, to welcome the spring full of affection, love and truthfulness… Calm and light, like the spring… با خود اندیشیدم؛ شاید من نیز همانند این طبیعتم و قلبم تا زمانی که زندان خاطرات تلخ است، میزبان بهار نخواهد شد دلم لرزید. چگونه فراموش کنم اما… گذشت سادگی نیست، فراموشی نیست بخشایش پیشکشی است برای قلب خود، که سبک شود، که آرامش یابد دلم را از کینه ها و رنجش ها می شویم، تا با وجودی مملو از مهر و پاکی، به استقبال نوروز بیایم سبک و آرام، چون بهار https:///index.php/2013-03-05-17-10-/nicesenandqmenu/1139-nice-poem-in-english-with-persian-translation

برچسب ها :

ادبیات

،

شعر

،

بهار

،

عید

۱۴۰۱/۱۲/۲۲ ساعت ۱۰:۷ ق.ظ توسط مجیدشمس | 

بهار بهار صدا همون صدا بود صدای شاخه ها و ریشه ها بود بهار بهار چه اسم آشنایی ؟ صدات میاد ... اما خودت کجایی وابکنیم پنجره ها رو یا نه ؟ تازه کنیم خاطره ها رو یا نه ؟ بهار اومد لباس نو تنم کرد تازه تر از فصل شکفتنم کرد بهار اومد با یه بغل جوونه عید آورد از تو کوچه تو خونه حیاط ما یه غربیل باغچه ما یه گلدون خونه ما همیشه منتظر یه مهمون بهار اومد لباس نو تنم کرد تازه تر از فصل شکفتنم کرد بهار بهار یه مهمون قدیمی یه آشنای ساده و صمیمی یه آشنا که مثل قصه ها بود خواب و خیال همه بچه ها بود آخ ... که چه زود قلک عیدیامون وقتی شکست باهاش شکست دلامون بهار اومد برفارو نقطه چین کرد خنــده به دلمردگی زمین کرد چقد دلم فصل بهار و دوست داشت واشدن پنجره ها رو دوست داشت بهار اومد پنجره ها رو وا کرد من و با حسی دیگه آشنا کرد یه حرف یه حرف ‚ حرفای من کتاب شد حیف که همش سوال بی جواب شد دروغ نگم ‚ هنوز دلم جوون بود که صب تا شب دنبال آب و نون بود . شعر از شاعر معاصر محمدعلی بهمنی

برچسب ها :

ادبیات

،

شعر

،

بهار

،

عید

۱۴۰۱/۱۲/۱۰ ساعت ۸:۴۹ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

از میان مردگان برخیز پر توان آتشی دیگر برافروز و نقشی بر زمین دیو مرگ و ناامیدی دور کن از خویشتن عقل و انصاف و عدالت را بده هم پیشگی لشکری پیروز مهیا کن صف به صف همره مردم بباش با پیوستگی ، این جهان از سایه های عشق یزدان آمده هر طرف بینی بباشد هم مجازی دلفریب با خدا همسایگی کن عاشقی در مسیر حق با همبستگی بر فراز بالا ببر نام خدای متعال دایما شوکت بده وجدان کار مردانگی این سرای از خاک است و خاکها می‌شود مال و منال همره ما می‌شود روح و روان اخروی نیت رفتار ما ذات عمل بالا رود شاهد و ناظر خدای عالمین ای بشر خواب و خورت از حد فزون گردد زیاد تو اسیر اهرمن باشی بیحرف و حدیث از کفت بیرون کند نور خدا و بندگی حرص و آز و بردگی از حیله های های دشمن است با خرد همراه باش و گفته های هر نبی این جهان نوری است ز صورتهای درون آینه خود درون آینه بنگر که شیشه رفتنیست .

برچسب ها :

ادبیات

،

شعر

،

عدالت

،

اهریمن

۱۴۰۱/۱۲/۰۸ ساعت ۳:۴۹ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

در پیچ و تاب زلف زیبای زنده رودی سبز و مانایی نور یزدانی با سپیداران سر برآوردی در میان کوهها دشت و صحراها عشق و ایمانی یادگار ماندی دفتر یادت هر قدم خاکت سبز و پر باغی باد صبحگاهی شانه ها کرده رنگ و رخسارت قطره ی شبنم شستشو داده برگ و شاخسارت بیقرار گشته بلبلان مست جادوی نرگس چشمت گل به باغهایت برقرار مانده تا ابد پیدا شهر تاریخی ریشه ی مایی سربلندی و روشنی بخشی هر قدم جاریست رود و هم جویی دور هم گشتند سبزه و شادی نور یکتایی جشن و پیروزی شور و شیدایی مانده ای تا حال از جفا ظلمت آشوری و تازی گو چه آمد بر سر و بومت طفل و یارانت پور و شویانت بهر نابودی تا نماند از تو رسم یکتایی دست مردانی شیر میدانی متحد گشتند عاقبت ماندی خرم و جاوید دشمن زارت گور به گور گشت و خرمنی از خاک قصه ی عبرت و آن هم تماشایی بیکران لشکر پهلوان استوار پر ستبر چون کوه از درون کندند هرزه خارای ظلم شیطانی باشدش نامش فرخی زادی شهر زیبایی شهر یزدانی باغ جاودانی آتشین باغی قلب ایرانی باغبادرانی ***

برچسب ها :

شعر

،

ادبیات

،

باغبادران

،

باغبادرانی

۱۴۰۱/۱۱/۲۴ ساعت ۶:۳۲ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

ای زمین اندکی بنما درنگ لرزشی کمتر نما و پر نکن دلهای ما را از شرنگ ! کم نبودست رنج بیماری سیل بنیان کن حبس در خانه ها یا که جنگ و ماتمی در روز و شب اندکی بنما تامل طاقتی نیست در بدن !؟ ما ز خود دانسته ایم ای زمین آرام صبرت به پایان آمده نیست دیگر در وجودت صبر و آرامی کهن ! از سیاهی مردگان بر روی خود مرگ بچه ها هر طرف فقر و رنج نداری لاف یاران اهرمن آتش بیاران معرکه پایمال کردن حق زندگی سیل خون راه انداختن هر طرف نیک گر بنگری باغی نبودست در دلت رفته است سر سبزی از برت نیست قطره آب پای گلی یا که مرغان هوا تشنه اند در سرت بسته اند حق آبه های کودکان در گهواره ات روی هر قبری نشسته است مادری داغدار رخت مشکی بر تن خود کرده است بیدهای مجنون تنت !؟ ای زمین مهربان صبرت به پایان آمده نیست دیگر در تو طاقتی گران از تحمل واقعا اندکی بنما درنگ ! تا شود کهنه این زخمهای کهن فرصتی بنما به ما طاقت برون رفت از بدن ! تا خدای چاره ساز آخر پیدا کند چاره ای برون رفت از این جهت !؟ ای زمین اندکی بنما درنگ .

برچسب ها :

شعر

،

زمین

،

سیل

،

زخم

۱۴۰۱/۱۱/۲۱ ساعت ۷:۱ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

تصور کن اگه حتی تصور کردنش سخته ، جهانی که هر انسانی تو اون خوشبخته خوشبخته ، جهانیکه تو اون پول و نژاد و قدرت ارزش نیست ، جواب هم‌ صدایی ها پلیس ضدشورش نیست ، نه بمب هسته‌ ای داره نه بمب‌ افکن نه خمپاره ، دیگه هیچ بچه ‌ای پاشو روی مین جا نمی زاره ، همه آزاده آزادن همه بی ‌درد بی‌ دردن ، تو روزنامه نمی خونی نهنگ ها خود کشی کردن ، جهانی رو تصور کن بدون نفرت و باروت ، بدون ظلم خودکامه بدون وحشت و تابوت ، جهانی رو تصور کن پر از لبخند و آزادی ، لبا لب از گلو بوسه پر از تکرار آبادی ، تصورکن اگه حتی تصور کردنش جرمه ، اگه با بردن اسمش گلو پر می شه ازسرمه ، تصور کن جهانی رو که توش زندان یه افسانه‌ س ، تمام جنگای دنیا شدن مشمول آتش ‌بس ، کسی آقای عالم نیست برابر با همن مردم ، دیگه سهم هر انسان تن هر دونه‌ ی گندم ، بدون مرز و محدوده وطن یعنی همه دنیا ، تصور کن تو می تونی بشی تعبیر این رویا . برگرفته از متن آهنگ سیاوش قمشی .

برچسب ها :

شعر

،

سیاوش_قمیشی

،

نهنگ_آبی

،

پلیس

۱۴۰۱/۱۱/۱۵ ساعت ۶:۷ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

صدای پای آب می‌آید و نسیم روحبخش بهار ز جنبش روحبخش بهار خبرها زیاد رسیده است از باغ ، قرار خواب و سردی زمستانی رفته است کنار لباس سپید شادی و عروس زیبای بهار ، نشسته است امروز دیدمش بر تخت روان قرار گرفت است بنوبت آرایش جهان ، شکوفه ها زده است بیرون جوانه ها بیدار برون رفته است سردی از خاک ، ز گرمی نور و مهر فروزانش اثر نموده است دعای پیران روزگار برای زندگی بهتر سپیدی دلها شنیده شده صدای زود هنگام گام‌های بهار ، چه بیداد خزانی بود امسال پس از بیماری و رنج زندانها !؟ چه گلهای سرخی که نریخته شد در خیابانها چه سرهایی که نرفت بالا چه دلهایی که شکسته نشد !؟ ولی دوباره آمد پیام آشتی ز بهار !؟ که یک سپاه اردویی ز آسمان در راه است نه داغی می‌زند بر دل و نه سوزشی بر پا نه جاری می‌کند سرخی خون و نه میفرستد اشک و سوزش و آه نه گوشی ز خود میدهد آزار و نه رنجی بسیار تو خود ببین شاهکار لایزال خلقت عروس زیبای بهار ، به رنگ سبزه به جاری آب به چتر گل به قرمزی لاله نگه کن بسیار به آوای بلبل گوش نترس ز فریادها که این صدا باشد صفای زود هنگام پای بهار ، ز بوی عطر گل نرگس و سبزه اشارت باشد که زنده گردد بزودی خاک ایران ز یمن قدمهای عروس بهار .

برچسب ها :

بهار

،

شعر

،

ادبیات

،

زمستان

۱۴۰۱/۱۱/۰۶ ساعت ۱۱:۱۳ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

در دام افتاده ایم و ره به جایی نمیبریم انگار صیاد و فریادرس ما هم رفته و از یاد رفته ایم ، از بس دست و پا زده ایم در این سیاهچاله های این زمان یکدست سیاه گشته ایم و هر روز هم بدتریم ، عمر گران رفت و مقصد ما نزد کاروانیان ناپديد بی اختیار گشته و در ره منزل سردرگمیم ، کبک سپید لانه کرده بر سر و پاها فتاده بر زمین حسرت به دل مانده و با سایه ی مرگ همرهیم ، در حسرت شادی فرزند و مردمان این جهان از داغ و رنج دوست و مرگ عزیزان هم در همیم ، دوری ز جمع کرده و خود و فرزند و اجتماع صورت ز خود پوشیده و انگار جور دیگریم ، یک شب نیاسوده ایم و خوانده ایم خدا را به هر زبان گوییا هم امروز امیدوارتر نشسته ایم ، یا رب تو خود بگردان حال ما در این روزهای پایانی و ابتدای بهار رخت زمستانی بر کن از زمین و مردمان این جهان ، شاد کن حال ما ایرانیان راحتی بخش سختیها و آسان کن بر ما روزگار .

برچسب ها :

فرج

،

شعر

،

ایران

،

ادبیات

۱۴۰۱/۱۱/۰۵ ساعت ۵:۱۴ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

در وقت مرگ روی لبش خنده ای شکفت با خون خود نوشت : “آخر فتاد مرغ سعادت به دام ما” “زد روزگار ، سکه ی عزت به نام ما” “مادر” چنان عقاب به بالین او رسید ؛ “فرزند” را به سینه ی پر مهر خود فشرد ؛ دستی میان اشک ، به موی پسر کشید ؛ بر روی “خون گرفته ی” او بوسه ای نهاد ؛ در موج اشک گفت : رویت سپید باد ، “شهادت” مبارکت ! از ما ببر به شهیدان سلام ما ؛ با کشتگان بگو : با ننگ ظلم ، زیستن ما ، حرام ما ؛ فرزند پاکزاد ؛ مغرور و سر بلند ؛ لبخند زد به مادر و در “آخرین وداع” با دیدگان سرخ شهادت نگاه کرد ؛ گفتا که : ای عزیزترین تکیه گاه من ! بشنو پیام ما : ما کشتگان راه خداییم ، غم مدار ؛ پاینده ایم و این بود آخر کلام ما : “هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق” “ثبت است بر جریده ی عالم دوام ما "

برچسب ها :

شعر

،

شهید

،

ادبیات

،

لاله

۱۴۰۱/۱۱/۰۵ ساعت ۴:۵۸ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

به روز مرگ چو تابوت من روان باشد ، گمان مبر که مرا درد این جهان باشد ، برای من مگری و مگو دریغ دریغ ، به دوغ دیو درافتی دریغ آن باشد ، جنازه‌ام چو ببینی مگو فراق فراق ، مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد ، مرا به گور سپاری مگو وداع وداع ، که گور پرده جمعیت جنان باشد ، فروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر ، غروب شمس و قمر را چرا زبان باشد ، تو را غروب نماید ولی شروق بود ، لحد چو حبس نماید خلاص جان باشد ، کدام دانه فرورفت در زمین که نرست ، چرا به دانه انسانت این گمان باشد ، کدام دلو فرورفت و پر برون نامد ، چاه یوسف جان را چرا فغان باشد ، دهان چو بستی از این سوی آن طرف بگشا ، که های هوی تو در جو لامکان باشد ، شعر از مولانا

برچسب ها :

شعر

،

مرگ

،

مولانا

،

مثنوی

۱۴۰۱/۱۱/۰۵ ساعت ۱:۳۰ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

تخت جم ای سرای سراینده داستان / ای یادگار شوکت ایران باستان ، جام جهان نمایی و دستان سرای / جم آیینه گذشته و آینده جهان ، از عهد حشمت و عظمت یاد می دهی / ای مهد داریوش کبیر عظیم الشأن ، بس دست اقتدار که بودت در آستین / بس سر به افتخار که سودت بر آستان ، وقتا که آفتاب جهان تاب معرفت / از طرف بام قصر تو می شد جهان ستان ، جوشنده آبه و خروشنده بادها / تا زنده تو گشت و تو پاینده همچنان ، آتش زدت سکندر و هر خشتی از تو شد / آیینه سکندر آتش به دودمان ، گردون نشان معدلت از میان نبرد / ای بارگاه حشمت تو معدلت نشان ، تاریخ ما به آتش کین و حسد بسوخت / تاریخ را به سوز درون باز کن دهان ، وز آتش بیان دل هر سنگ آب کن / ای قصه گوی سنگ دل آتشین بیان ، بودی و دیدی آنهمه که ز بخت واژگون / هشتند پای بر سر تاج کیان کیان ، طوفان نوح دیدی و غوغای رستخیز / از ترکتاز رومی و تازی و ترکمان ، پستی گرای گشتی چندی و چون کنی / که این بار ننگ بود به دوش تو بس گران ، مانا که دیده دوخته می خواستی ز شرم / آری فضیحت آنهمه دیدن نمی توان ، امروز آن هوان و سرافکندگی گذشت / سر از زمین برآر و برآور بر آسمان ، هین روز پهلوانی و گردنکشی ست هین / هان روزگار شاه جهان پهلوی است هان ، شاه جهانستان که به گوشش سروش غیب / گفتا به تخت جم شو و میراث خود ستان ، فرمود شه به کاوش اطلال تخت جم / آن سان که گفته بود سروشش به گوش جان ، بس گنج زاد خاک و هم اینک دو گنجه یی ست /سنگین چو فرقدان فلک زاده توامان ، چون دو صدف بهر یک دوسکه و دو لوح / از سیم و زر که چون گهرش هشته در میان ، بر سکه هاست نقش دو غرنده گاو و شیر / یعنی که رمز کوشش و پیروزی ام بخوان ، بر لوحه ها نگاشته میخی بدین مفاد / خطی به دلفروزی سرمشق کهکشان ، ((من شاه داریوشم و فرزند ویشتاسب / خورشید خاوران و شهنشاه آریان)) ، ((اقلیم من ز قاب و دانوب رفته تا حبش / وز مرز سبتها شده تا بوم هندوان)) ، ((آهو مزد کشور پهناور مرا/خواهد ز مکر اهرمنان بود پاسبان)) گویند خاک پارس کو چنین ودیعتی / از درگه نهفته به بر داشت همچو جان ، کس بر فراز مسند جم تا کنون نیافت / شایسته هدیت این گنج شایگان ، گویی به هوش بود که از چشم ذوالقرن / چون چشمه حیات به ظلمت شود نهان ، یا خود به سیل فتنه ترک و عرب نبود / آن قدرتی که بسترد این نقش جاودان ، آری امانت است ونشایدش جز امین / ناموس کشور است و نبایدش جز امان ، شاها چنین به سیرت دارا و جم به چم / پرچم چنان به جیش و حشم تا حبش بران . شعر از مرحوم استاد شهریار

برچسب ها :

تخت_جمشید

،

شعر

،

کوروش_کبیر

،

هخامنشیان

۱۴۰۱/۱۱/۰۴ ساعت ۱۱:۳۲ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

ایران ... فدای اشک و خنده ی تو * دل پر و تپنده ی تو * فدای حسرت و امیدت * رهایی رمنده ی تو ، رهایی رمنده ی تو * ایران اگر دل تو را شکستند ، تو را به بند کینه بستند * چه عاشقانه بی نشانی که پای درد تو نشستند * که پای درد تو نشستند * کلام شد گلوله باران * به خون کشیده شد خیابان * ولی کلام آخر این شد که جان من فدای ایران * تو ماندی و زمانه نو شد ، خیال عاشقانه نو شد * هزار دل شکست و آخر * هزار و یک بهانه نو شد * ایران ... به خاک خسته ی تو سوگند به بغض خفته ی دماوند * که شوق زنده ماندن من به شادی تو خورده پیوند * به شادی تو خورده پیوند * ایران ... اگر دل تو را شکستند تورا به بند کینه بستند * چه عاشقانه بی نشانی که پای درد تو نشستند * که پای درد تو نشستند ... * شعر از افشین یداللهی ، خواننده سالار عقیلی

برچسب ها :

ایران

،

سالار_عقیلی

،

شعر

،

آهنگ

۱۴۰۱/۱۱/۰۲ ساعت ۵:۱۰ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

شب به گلستان تنها منتظرت بودم ، باده نا کامی در هجر تو پیمودم ، منتظرت بودم منتظرت بودم ، آن شب جان فرسا من بی تو نیاسودم ، وه که شدم پیر از غم آن شب و فرسودم ، منتظرت بودم منتظرت بودم ، بودم همه شب دیده به ره تا به سحر گاه ، ناگه چو پری خنده زنان آمدی از راه ، غمها به سر آمد زنگ غم دوران از دل بزدودم ، منتظرت بودم منتظرت بودم ، پیش گلها شاد و شیدا می خرامید آن قامت موزونت ، فتنه دوران دیده تو از دل و جان من شده مفتونت ، در آن عشق و جنون مفتون تو بودم ،، اکنون از دل من بشنو تو سرودم ، منتظرت بودم منتظرت بودم ، منتظرت بودم منتظرت بودم ، شعر از محمود صناعی

برچسب ها :

ظهور

،

منجی

،

شعر

،

ادبیات

۱۴۰۱/۱۰/۲۷ ساعت ۷:۳۵ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

خوب چشتا واکون حسنی ، باباتا نیگا کون حسنی ، این کا سیاه پیش چشاده ، گونی ذاغال نیس ، باباده ، بس کی هوا بیخ حسنی ، پشم و پیلیش ریخت حسنی ، یه چیکه بیشین و گوش بده ، به حرفوم گوشی هوش بده ، درست کا وقتی سر می ذاره ، گدا وصیت نداره ، بیشین تا دردی دل کونم ، واره زبونما هل کونم ، خوب چشتا واکون حسنی ، گلیا نیگا کن حسنی ، له زیری ساقا و سم نشی ، این جا همه چاردستاپان ، حیوونا داخل آدمان ، باور نکون تو هوش زمون ، جدا بشد میونشون ، خوب چشتا واکون حسنی ، باباتا نیگا کون حسنی ، منم یه وقت آدم بودم ، پشت آدما قایم بودم ، سیفید بودم مشکی شدم ، درخت بابا اشکی شدم ، این شیشه و این پنجرا ، این مفتی مفتی تاجرا ، همه چیا خوردن حسنی ، برکتا بردن حسنی ، پول عین گنجیش پر داره ، زندگی دردی سر داره ، آسه بیا ، آسه برو ، کلوق بیا ، ماسه برو ، چشتا می بات هم بیذاری ، هی از خودت کم بیذاری ، هی کلاتا قاضی کنی ، اینا اونا راضی کنی ، امید یه من گندوم نشین ، پا سفره این مردوم نشین ، کا جیره خور توله نشی ، پیش اینا اون چوله نشی ، رفیق کیس ؟ گولشا نخور ، مثی من تو بامبولشا نخور ، اونا کا طبلا بوق دارن ، فقط تالاق تولوق دارن ، اول برات فدا می شن ، بعد یه رادون یه را می شن ، مرغا را کوت کوت می کنن ، شمعا سحر فوت می کنن ، کشمشا چلغوز کتونس ، تعارفا از آب خزینس ، بونه به کینشون نده ، تکیه به چینشون نده ، ای درشونو سفت بزنن ، تمون گدا را می کونن ، اون دستشون کا پرخورن ، فقط رفیقی آخورن ، از اون کا جون داد نون بخوا ، هرچی می خی از اون بخوا ، نون کا تو سفره کارگرس ، از هر چی نونس بیترس ، اون کا کمربندی طلاس ، بپا که بند تمون کوتاس ، ابری کا بارش نداره ، چزیدن و خواهش نداره ، لقمه گرون جونا نخور ، چارلپی نونا نخور ، این نون خسیست می کونه ، ته کاسه لیست می کونه ، بپا کا لاتا پات نشی ، مفت خور و کل عنات نشی ، ای جایزه س جفتی نخوا ، ای کمبیزه س مفتی نخوا ، مث مرغ به هیش کی پشت نکن ، به هوش کی دلدا خوش نکن ، ناکسا خارت می کنن ، وارونه سووارت می کونن ، یخته می گن این جا بیشین ، یخته می گن اونجا نشین ، رفاقتا توش خالیه س ، مث کشمشا پوست خالیه س ، هندونه صحرا پرزونن ، توزرداشون فراوونن ، تو دهشون وقت کا بی کارن ، صناریا را می شمارن ، فعله و کفلح پیدا کرد ، اون کا براش نیششا وا کرد ، هرکی کا زد در کوچما ، چش خیره می رفت کوچه را ، تو مال این دور و زمونی ، چیز که ندیده ی چومدونی ، از وقتی دیدت ماماچه ، تو اشنو گیر کردی بچه ، اشنو یه راه به باغ دارد ، درختا باغ چراغ دارد ، اشنو زمونه تارکیه ،، این را و اون راش یکیه ، بیتر از این بود پیشترا ، حوصله داشتن کفترا ، باق باقورا رو مستی بود ، گندوما تو پیش دستی بود ، بو علفا کا در می مد ، از خاک صدا عر عر می مد ، کت کهنه بو روفو می داد ، گندوم برشته بو می داد ، کوفته چی داشت کماژدونا ، پوسیده نبود بند تمونا ، از وقت کا وقفه دیده شد ، تخم جنگیوم ورچیده شد ، بعد از قنات آب باریکی ، زندگی شد پلاستیکی ، درگاچیا پیش شد شبا ، خنده قایم شد زیر لبا ، کم کم گواردین گونی شد ، ارزونی رفت ، گرونی شد ، یه سانت زیمین تو رشکنه ، یه شمش طلا شد وای نه نه !؟ وقت کا درشکه گاری شد ، گالسکه هم عماری شد ، مث شرعتی پیره زنا ، سولاخ سولاخ شد پیرنا ، اوی حسنی ! نصف شبا وخ برو در خونه خدا ، اون جا گدا نمچزونن ، شاوا را بالا نمشونن ، اون جا می پرسن دردارا ، پیش نمی کنند زود درگا را ، طلا با خاک مساویس ، گدا آدم حسابیس ، بو می کونن گل زردا را ، خجالت نمدن مردا را ، وی حسنی ، ای حسنی ! ای همچینی بچه منی ، جز بر خدا بالا سری ، تعظیم اگه کردی خری ، ای بازی چاق کردی بابا ، پشت به اجاق کردی بابا ، کمک به حالت نمکنم ، نونما حلالت نمکنم . شعر از پریش شهرضایی که به سبک محلی سراییده شده است . آدرس : http://rangeno.blogfa.com

برچسب ها :

شعر

،

محلی

،

حسن

،

روزگار

۱۴۰۱/۱۰/۲۷ ساعت ۱۲:۱۸ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

وطنم گریه مکن ، سخن از اشک مخواه ، از نگه کردنت احوالِ تو را مى دانم ، که سکوتت گویاست... خوب مى دانم من ، چه غمى در دل توست ، دلِ ماتم زده ات ، بى نوایى تنهاست ، وطنم گریه مکن ، از دلت خوب خبر دارم من ، غمِ جانکاهِ تو بسیار عظیم است وطن ، حالِ تو مثلِ مریضى سرطانى و وخیم است وطن !؟ آنچنانى که زمین نیز به خود مى لرزد ، ماه و خورشید عجب نیست که کم سو شده اند ، مدتى هست که اندوه در این خاک مُقیم است وطن !؟ وطنم گریه مکن ، جاى چشمانِ تو تاریخِ وطن مى گرید که چه آمد به سرش ، باغبان تیشه چنان بر تنِ این ریشه زده ، که به حالِ تو دگر مرغِ چمن مى گرید ، همچنان میّتِ افتاده به غُربت شده اى !؟ که زِ تنهایىِ تو بندِ کفن مى گرید ، وطنم گریه مکن ... شعر از مهدى خداپرست

برچسب ها :

وطن

،

شعر

،

تاریخ

،

وخیم

۱۴۰۱/۱۰/۲۷ ساعت ۱۱:۴۳ ق.ظ توسط مجیدشمس | 

ما ز بالاییم و بالا می رویم ، ما ز دریاییم و دریا می رویم ، ما از آن جا و از این جا نیستیم ، ما ز بی‌جاییم و بی‌جا می رویم ، لااله اندر پی الالله است ، همچو لا ما هم به الا می رویم ، قل تعالوا آیتیست از جذب حق ، ما به جذبه حق تعالی می رویم ، كشتی نوحیم در طوفان روح ، لاجرم بی‌دست و بی‌پا می رویم ، همچو موج از خود برآوردیم سر ، باز هم در خود تماشا می رویم ، راه حق تنگ است چون سم الخیاط ، ما مثال رشته یكتا می رویم ، هین ز همراهان و منزل یاد كن ، پس بدانك هر دمی ما می رویم ، خوانده‌ای انا الیه راجعون ، تا بدانی كه كجاها می رویم ، اختر ما نیست در دور قمر ، لاجرم فوق ثریا می رویم ، همت عالی است در سرهای ما ، از علی تا رب اعلا می رویم ، رو ز خرمنگاه ما ای كورموش ، گر نه كوری بین كه بینا می رویم ، ای سخن خاموش كن با ما میا ، بین كه ما از رشك بی‌ما می رویم ، ای كه هستی ما ره را مبند ، ما به كوه قاف و عنقا می رویم ، شعر از مولوی ، کتاب دیوان شمس تبریزی غزل ۱۶۷۴

برچسب ها :

شعر

،

افلاک

،

بالا

،

مولوی

۱۴۰۱/۱۰/۲۷ ساعت ۱۱:۱۴ ق.ظ توسط مجیدشمس | 

خویش را باور کن ، هیچ‌کس جز تو نخواهد آمد ، هیچ‌کس بر در این خانه نخواهد کوبید ، شعله ی روشن این خانه تو باید باشی ، هیچ‌کس چون تو نخواهد تابید ، چشمه جاری این دشت تو باید باشی ، هیچ‌کس چون تو نخواهد جوشید ، سرو آزاده این باغ تو باید باشی ، هیچ‌کس چون تو نخواهد رویید ، باز کن پنجره صبح آمده است ، در این خانه رخوت بگشای ، باز هم منتظری !؟ هیچ‌کس بر در این خانه نخواهد کوبید ، و نمی گوید برخیز ، که صبح است ، بهار آمده است ، خانه خلوت‌تر از آن است که می‌پنداری ، سایه سنگین‌تر از آن است که می‌پنداری ، داغ غمگین‌تر از آن است که می‌پنداری ، باغ غمگین‌تر از آن است که می‌پنداری ، ریشه‌ها می‌گویند ، ما تواناتر از آنیم که می‌پنداری ، هیچ‌کس جز تو نخواهد آمد ، هیچ بذری بی تو ، روی این خاک نخواهد پاشید ، خرمنی کوت نخواهد گردید ، هر کجا چرخی بی‌چرخش تو ، هر کجا چرخی بی‌جنبش و بی چالش و بی‌خواهش تو ، بی‌تواناییِ اندیشه و عزم تو نخواهد چرخید ، اسب اندیشه خود را زین کن ، تک‌سوار سحر جاده تو باید باشی ، و خدا می‌داند ، که خدا می‌خواهد تو «خودآ»یی باشی ، بر پهنه خاک ، نازنین ، داس بی‌دسته ما ، سال‌ها خوشه نارسته بذری را بر می‌چیند ، که به دست پدران ما بر خاک نریخت ، کودکان فردا ، خرمن کشته امروز تو را می‌جویند ، خواب و خاموشی امروز تو را ، در حضور تاریخ ، در نگاه فردا ، هیچ‌کس بر تو نخواهد بخشید ، باز هم منتظری !؟ هیچ‌کس بر در این خانه نخواهد کوبید ، و نمی‌گوید برخیز ، که صبح است ، بهار آمده است ، تو بهاری آری ، خویش را باور کن ... شعر از مجتبی کاشانی

برچسب ها :

باور

،

آگاهی

،

شعر

،

تاریخ

۱۴۰۱/۱۰/۲۶ ساعت ۸:۲ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

یک پنجره برای دیدن ، یک پنجره برای شنیدن ، یک پنجره که مثل حلقۀ چاهی ، در انتهای خود به قلب زمین می رسد ، و باز می شود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ ، یک پنجره که دست های کوچک تنهایی را ، از بخشش شبانۀ عطر ستاره های کریم ، سرشار می کند . و می شود از آنجا ، خورشید را به غربت گل های شمعدانی مهمان کرد . یک پنجره برای من کافیست . من از دیار عروسک ها می آیم ، از زیر سایه های درختان کاغذی ، در باغ یک کتاب مصور ، از فصل های خشک تجربه های عقیم دوستی و عشق ، در کوچه های خاکی معصومیت ، از سال های رشد حروف پریده رنگ الفبا ، در پشت میزهای مدرسۀ مسلول ، از لحظه ای که بچه ها توانستند ، بر روی تخته حرف «سنگ» را بنویسند ، و سارهای سراسیمه از درخت کهنسال پر زدند . من از میان ریشه های گیاهان گوشتخوار می آیم ، و مغز من هنوز ، لبریز از صدای وحشت پروانه ای است که او را ، در دفتری به سنجاقی ، مصلوب کرده بودند . وقتی که اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود . و در تمام شهر ، قلب چراغ های مرا تکه تکه می کردند . وقتی که چشم های کودکانه ی عشق مرا ، با دستمال تیره ی قانون می بستند ، و از شقیقه های مضطرب آرزوی من ، فواره های خون به بیرون می پاشید . وقتی که زندگی من دیگر ، چیزی نبود ، هیچ چیز به جز تیک تاک ساعت دیواری ، دریافتم ، باید . باید . باید . دیوانه وار دوست بدارم . یک پنجره برای من کافی است . یک پنجره به لحظۀ آگاهی و نگاه و سکوت ، اکنون نهال گردو ، آن قدر قد کشیده که دیوار را برای برگ های جوانش معنی کند . از آینه بپرس ، نام نجات دهنده ات را ، آیا زمین که زیر پای تو می لرزد ، تنهاتر از تو نیست ؟ پیغمبران ، رسالت ویرانی را ، با خود به قرن ما آوردند ، این انفجارهای پیاپی ، و ابرهای مسموم ، آیا طنین آیه های مقدس هستند ؟ ای دوست ، ای برادر، ای همخون ، وقتی به ماه رسیدی ، تاریخ قتل عام گل ها را بنویس . همیشه خواب ها ، از ارتفاع ساده لوحی خود پرت می شوند و می میرند . من شبدر چهار پری را می بویم ، که روی گور مفاهیم کهنه روئیده است ، آیا زنی که در کفن انتظار و عصمت خود خاک شد جوانی من بود ؟ آیا من دوباره از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت . تا به خدای خوب ، که در پشت بام خانه قدم می زند سلام بگویم !؟ حس می کنم که وقت گذشته است ، حس می کنم که «لحظه» سهم من از برگ های تاریخ است ، حس می کنم که میز فاصلۀ کاذبی است در میان ، گیسوان من و دست های این غریبه ی غمگین ، حرف به من بزن ، آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد ، جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد ؟ حرفی به من بزن ، من در پناه پنجره ام ، با آفتاب رابطه دارم ... شعر از فروغ فرخزاد .

برچسب ها :

منجی

،

ظهور

،

فروغ_فرخزاد

،

شعر

۱۴۰۱/۱۰/۲۶ ساعت ۷:۲۱ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

هر نیامدنی دلیلی دارد ، همانگونه که هر آمدنی ، نجات دهنده ای در کتاب نیست !؟ ما نجات دهنده را با گناهی کبیره هدر دادیم و قهرمان متولد نشد !؟ شاید روزی از فاضلاب های شهر برخیزد ، با دمی در پشت و نامش کثیف ترین قهرمان دنیا !؟ شعر نو از علی گنجی از دفتر شعر چشمی که پوشیده ام

برچسب ها :

منجی

،

ظهور

،

شعر

،

قهرمان

۱۴۰۱/۱۰/۲۶ ساعت ۵:۱۱ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

اگر چه در کنارم نیستی اما بیادم باش ، به زیرِ بارشِ باران ، کنارِ دشتِ نیلوفر ، درونِ باغِ احساست ، همیشه هر کجا هستی ، به یادم باش ، به یادم باش آن روزی ، که در گلدشتِ تنهایی ؛ کنارِ قاصدک هستی ، و شعری از من و مهتاب ، می خوانی ، به یادم باش ... به یادم باش آن لحظه ، که در دستت ، گلِ سرخی ست ؛ و از چشمانِ خیست شبنمی جاری ست . به یادم باش ، صبحی یا سحرگاهی ؛ که گنجشکان همه مستند و مجنونان همه بیدار . به یادم باش ... به یادم باش ای آنکه ، زمانی در نیایش هم قدم بودیم ، و تا مرزِ ارادت ، پیش می رفتیم . نمی دانم کدامین لحظه ها را من ، به یادت آورم امّا ؛ به یادم باش . به یادم باش حتّی آخرِ قصّه ؛ همان وقتی که تنها زیرِ یک سنگم ، و محتاجِ سلامی خوش ، از آن یارم . دوباره گویمت ای دوست ؛ اگرچه در کنارم نیستی ، امّا به یادم باش ... شعر از ایمان دیالمه از کتاب دفتر شعر مهتاب

برچسب ها :

منجی

،

ظهور

،

شعر

،

ادبیات

۱۴۰۱/۱۰/۲۳ ساعت ۱:۰ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

ای وطن ای مادر تاریخ ساز ، ای مرا بر خاک تو روی نیاز ، ای کویر تو بهشت جان من ، عشق جاویدان من ایران من ، ای ز تو هستی گرفته ریشه ام ، نیست جز اندیشه ات اندیشه ام ، آرشی داری به تیر انداختن دست بهرامی به شیر انداختن ، کاوه آهنگری ضحاک کش پتک دشمن افکنی ناپاک کش ، رخشی و رستم بر او پا در رکاب تا نبیند دشمنت هرگز به خواب ، مرزداران دلیرت جان به کف سرفرازن سپاهت صف به صف ، خون به دل کردند دشت و نهر را بازگرداندند خرمشهر را ، ای وطن ای مادر ایران من مادر اجداد و فرزندان من ، خانه من بانه من توس من ، هر وجب از خاک تو ناموس من ، ای دریغ از تو که ویران بینمت ، بیشه را خالی ز شیران بینمت ، خاک تو گر نیست جان من مباد زنده در این بوم و بر یک تن مباد ، وطن یعنی همه آب و همه خاک ، وطن یعنی همه عشق و همه پاک ، به گاه شیر خواری گاهواره به دور درد پیری عین چاره ، وطن یعنی پدر مادر نیاکان به خون و خاک بستن عهد و پیمان ، وطن یعنی هویت اصل ریشه سر آغاز و سر انجام و همیشه ، ستیغ و صخره و دریا و هامون ، ارس زاینده رود اروند کارون ، وطن یعنی سرای ترک تا پارس ، وطن یعنی خلیج تا ابد فارس ، وطن یعنی دو دست از جان کشیدن به تنگستان و دشتستان رسیدن ، زمین شستن ز استبداد و از کین ، به خون گرم در گرمابه فین ، وطن یعنی اذان عشق گفتن ، وطن یعنی غبار از عشق رفتن ، وطن یعنی هدف یعنی شهامت ، وطن یعنی شرف یعنی شهادت ، وطن یعنی گذشته حال فردا تمام سهم یک ملت ز دنیا ، وطن یعنی چه آباد و چه ویران ، وطن یعنی همین جا یعنی ایران ، وطن یعنی رهایی ز آتش و خون ، خروش کاوه و خشم فریدون ، وطن یعنی زبان حال سیمرغ ، حدیث جان زال و بال سیمرغ ، سپاه جان به خوزستان کشیدن ، شهادت را به جان ارزان خریدن ، نماز خون به خونین شهر خواندن مهاجم را ز خرمشهر راندن ، وطن یعنی اذان عشق گفتن ، وطن یعنی غبار از عشق رفتن ، وطن یعنی هدف یعنی شهامت ، وطن یعنی شرف یعنی شهادت ، وطن یعنی گذشته حال فردا تمام سهم یک ملت ز دنیا ، وطن یعنی چه آباد و چه ویران ، وطن یعنی همین جا یعنی : ایران منبع : اینترنت سایت : roozaneh . net

برچسب ها :

شعر

،

وطن

،

تاریخ

،

ضحاک

۱۴۰۱/۱۰/۲۳ ساعت ۱۲:۱۴ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

تفنگت را زمین بگذار... تفنگت را زمین بگذار ، که من بیزارم از دیدار این خونبارِ ناهنجار ، تفنگِ دست تو یعنی زبان آتش و آهن ، من اما پیش این اهریمنی‌ابزار بنیان‌کن ، ندارم جز زبانِ دل دلی لبریزِ از مهر تو ای با دوستی دشمن ، زبان آتش و آهن زبان خشم و خون‌ریزی است ، زبان قهر چنگیزی است بیا ، بنشین ، بگو بشنو سخن ، شاید فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید برادر ! گر که می‌خوانی مرا ، بنشین برادروار تفنگت را زمین بگذار ، تفنگت را زمین بگذار ، تا از جسم تو این دیو انسان‌کش برون آید . تو از آیین انسانی چه می‌دانی ؟ اگر جان را خدا داده است چرا باید تو بستانی ؟ چرا باید که با یک لحظه غفلت ، این برادر را به خاک و خون بغلتانی ؟ گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی و حق با تو ست ولی حق را ـ برادر جان ـ به زور این زبان نافهم آتشبار نباید جست ... اگر این بار شد وجدان خواب‌آلوده‌ات بیدار ، تفنگت را زمین بگذار ... شعر از فریدون مشیری

برچسب ها :

صلح

،

آزادی

،

شعر

،

تفنگ

۱۴۰۱/۱۰/۲۱ ساعت ۷:۳۷ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

کم زخم ندیده ایم در میان طوفان و بلا !؟ کم بر سر نکوفته ایم در جمع مویه داران به رسم عزا !؟ بنیاد این سرزمین از روز ازل در جفا بوده است ، مرگ عزیز و پیمبر سپهسالار یا جوان ، یاد و خاطرات درد و هجران سخن در میان ، پایین بردن در گلو آب تیره و ناخوشی ساکنان ، رنگهای سیاه پرده های غم عزا قطار ، گلهای ارغوانی و آلاله های سرخ بیشمار ، گورهای دسته جمعی و این همه مزار ، هر قدم گاممان یاد کشته ایست ، نقش می‌زند بر روی هر کوه و دمن گور و یادمان ، گوییا ما هم در میان مزار رفتگان ساکنیم !؟ خشت و خانه و بنیاد آن هم سرد و بی محتواست ، یارب چه حکمتی بوده است در این ملک ایران سرزمین نخست مهر تابان و پروردگار !؟ اینچنین نبایستی میشد و پایان نمی‌گیرد این رسم بد به روزگار !؟ شاد کن لااقل دلهای ما و مهلتی ده در این سه پنج روز مانده تقویم جهان ، شاد باشیم و خرسند در کنار هم و دیدار در جهان ....

برچسب ها :

منجی

،

ظهور

،

شعر

،

رب

۱۴۰۱/۱۰/۲۱ ساعت ۴:۴۸ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

آهسته باز از بغل پله ها گذشت ، در فكر آش و سبزی بیمار خویش بود ، اما گرفته دور و برش هاله یی سیاه ، او مرده است و باز پرستار حال ماست ، در زندگی ما همه جا وول می خورد ، هر كنج خانه صحنه یی از داستان اوست ، در ختم خویش هم بسر كار خویش بود ، بیچاره مادرم ، هر روز می گذشت از این زیر پله ها ، آهسته تا بهم نزند خواب ناز من ، امروز هم گذشت ، در باز و بسته شد ، با پشت خم از این بغل كوچه می رود ، چادر نماز فلفلی انداخته بسر ، كفش چروک خورده و جوراب وصله دار ، او فكر بچه هاست ، هرجا شده هویج هم امروز می خرد ، بیچاره پیرزن ، همه برف است كوچه ها ، او از میان كلفت و نوكر ز شهر خویش ، آمد به جستجوی من و سرنوشت من ، آمد چهار طفل دگر هم بزرگ كرد ، آمد كه پیت نفت گرفته بزیر بال ، هر شب در آید از در یك خانه فقیر ، روشن كند چراغ یكی عشق نیمه جان او را گذشته ایست ، سزاوار احترام : تبریز ما ! بدور نمای قدیم شهر ، در ( باغ بیشه ) خانه مردی است با خدا ، هر صحن و هر سراچه یكی دادگستری است ، این جا بداد ناله مظلوم می رسند ، این جا كفیل خرج موكل بود وكیل ، مزد و درآمدش همه صرف رفاه خلق ، در ، باز و سفره ، پهن ، بر سفره اش چه گرسنه ها سیر می شوند ، یک زن مدیر گردش این چرخ و دستگاه ، او مادر من است ، انصاف می دهم كه پدر رادمرد بود ، با آن همه درآمد سرشارش از حلال ، روزی كه مرد ، روزی یك سال خود نداشت ، اما قطارهای پر از زاد آخرت ، وز پی هنوز قافله های دعای خیر ، این مادر از چنان پدری یادگار بود ، تنها نه مادر من و درماندگان خیل ، او یك چراغ روشن ایل و قبیله بود ، خاموش شد دریغ ، نه ، او نمرده ، میشنوم من صدای او ، با بچه ها هنوز سر و كله می زند ، ناهید ، لال شو ، بیژن ، برو كنار ، كف گیر بی صدا ، دارد برای ناخوش خود آش می پزد ، او مرد و در كنار پدر زیر خاک رفت ، اقوامش آمدند پی سر سلامتی ، یك ختم هم گرفته شد و پر بدک نبود ، بسیار تسلیت كه بما عرضه داشتند ، لطف شما زیاد ، اما ندای قلب بگوشم همیشه گفت : این حرف ها برای تو مادر نمی شود ، پس این كه بود ؟ دیشب لحاف رد شده بر روی من كشید ، لیوان آب از بغل من كنار زد ، در نصفه های شب ، یك خواب سهمناک و پریدم به حال تب ، نزدیک های صبح ، او زیر پای من اینجا نشسته بود ، آهسته با خدا ،‌ راز و نیاز داشت ، نه ، او نمرده است ، نه او نمرده است كه من زنده ام هنوز ، او زنده است در غم و شعر و خیال من ، میراث شاعرانه من هرچه هست از اوست ، كانون مهر و ماه مگر می شود خموش ، آن شیر زن بمیرد ؟ او شهریار زاد ، هرگز نمیرد آن كه دلش زنده شد به عشق ، او با ترانه های محلی كه می سرود ، با قصه های دلكش و زیبا كه یاد داشت ، از عهد گاهواره كه بندش كشید و بست ، اعصاب من بساز و نوا كوک كرده بود ، او شعر و نغمه در دل و جانم بخنده كاشت ، وانگه به اشک های خود آن كشته آب داد ، لرزید و برق زد بمن آن اهتزاز روح ، وز اهتزاز روح گرفتم هوای ناز ، تا ساختم برای خود از عشق عالمی ، او پنج سال كرد پرستاری مریض ، در اشک و خون نشست و پسر را نجات داد ، اما پسر چه كرد برای تو ؟ هیچ ، هیچ ، تنها مریض خانه ، به امید دیگران ، یک روز هم خبر : كه بیا او تمام كرد ، در راه قم به هر چه گذشتم عبوس بود ، پیچید كوه و فحش بمن داد و دور شد صحرا همه خطوط كج و كوله و سیاه ، طوماز سرنوشت و خبرهای سهمگین ، دریاچه هم به حال من از دور می گریست ، تنها طواف دور ضریح و یكی نماز ، یك اشک هم به سوره یاسین چكید ، مادر به خاک رفت . آن شب پدر به خواب من آمد ، صداش كرد ، او هم جواب داد ، یک دود هم گرفت بدور چراغ ماه ، معلوم شد كه مادره از دست رفتنی است ، اما پدر بغرفه باغی نشسته بود ، شاید كه جان او به جهان بلند برد ، آن جا كه زندگی ،‌ ستم و درد و رنج نیست ، این هم پسر ، كه بدرقه اش می كند بگور ، یك قطره اشک ، مزد همه زجرهای او ، اما خلاص می شود از سرنوشت من ، مادر به خواب ، خوش ، منزل مباركت ، آینده بود و قصه بیمادری من ، ناگاه ضجه یی كه بهم زد سكوت مرگ ، من می دویدم از وسط قبرها برون ، او بود و سر بناله برآورده از مغاک ، خود را به ضعف از پی من باز می كشید ، دیوانه و رمیده ، دویدم بایستگاه ، خود را بهم فشرده خزیدم میان جمع ، ترسان ز پشت شیشه در آخرین نگاه ، باز آن سفیدپوش و همان كوشش و تلاش ، چشمان نیمه باز : از من جدا مشو ، می آمدیم و كله من گیج و منگ بود ، انگار جیوه در دل من آب می كنند ، پیچیده صحنه های زمین و زمان بهم ، خاموش و خوفناك همه می گریختند ، می گشت آسمان كه بكوبد به مغز من ، دنیا به پیش چشم گنهكار من سیاه ، وز هر شكاف و رخنه ماشین غریو باد ، یك ناله ضعیف هم از پی دوان دوان ، می آمد و بمغز من آهسته می خلید : تنها شدی پسر . باز آمدم به خانه چه حالی ! نگفتنی ، دیدم نشسته مثل همیشه كنار حوض ، پیراهن پلید مرا باز شسته بود ، انگار خنده كرد ولی دلشكسته بود : بردی مرا به خاک كردی و آمدی ؟ تنها نمی گذارمت ای بینوا پسر ، می خواستم بخنده درآیم ز اشتباه ، اما خیال بودی !؟ وای مادرم ... شعر از استاد شهریار

برچسب ها :

شعر

،

روز_مادر

،

شهریار

،

مادر

۱۴۰۱/۱۰/۱۹ ساعت ۹:۵۰ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

این فروغ بی زوال و جاودان من ، قبله گاه و جان پناه نیکم این وطن این همیشه سبز این همیشه پاک این همیشه روشن و بلند و تابناک ، این زلال تا همیشه جاری زمان ، این طلوع بی غروب و مهر بی کران ، این فلات پر شکوه ایمن از گزند در گذار نیک و بد همیشه سربلند ، آشیان دلفروز و خانه من است در زمانه ای چنین تباه و سرد ، مهر او بهین بهانه من است زیر آسمان پر فروغ و روشنش ، از درون سینه ی ستبر سنگها می جهد به خاک چشمه های نور وز پس غبار میکشد به دوش خاطرات دور سد دفینه عشق سد خزانه شور ، گوییا هنوز از پس قرون آن زمان که ماه میدمد به ناز پشت کوهسار بر ستیغ کوه قلعه گاه بذ ، می شود عیان وز پس حصار جلوه میکند روح بابکان بابک غیور ، از فراز کوه میرود به تک در رکاب او ، شیهه میکشد اسب راهوار این یل دلیر از نژاد شیر در سکوت شب ، میرود به پیش سر پناه او کوه و آسمان ، در بلور ماه موج می زند نقش گنگی از عهد باستان ، می درد ز هم پرده ی زمان وز پس غبار سالهای دور ، میشود عیان کار و انی از خلق خسته جان دیده ناروا خورده ناسزا تازیانه از دست تازیان ، مانده از ستم زیر بار غم فقر و احتیاج جزیه و خراج ، میکشد به دوش بار ذمه این خلق ناتوان ، تا بپاشد آن بارگاه ظلم تا بسوزد آن خانه ستم ، در خیال من جلوه میکند باز بابکان شعله میکشد در نگاه او گرم وآتشین خشم بی امان آن یل دلیر شیر کوه بذ ، آن طلایه دار در کنار او سرخ جامگان جمله جان سپار ، راه بی عبور کوهها بلند قله سرفراز لرزه افکند کاخ ظلم را گرد یکه تاز سال های سال ، کاخ اهرمن در تب شکست سال های سال در هراس و بیم دشمنان پست ، سال ها نبرد رزم و کارزار ، سال ها جدال فتح و افتخار ، نقش های گنگ می دود به هم پنجه های شب ، نقش دیگری میکشد کنون میشود عیان نقش مکر و خون یار نیمه راه حیله و جنون ، آنکه میزدی لاف دو ستی از برای او ، خنجر جفا می کشد کنون در قفای او ، آسمان سیاه چهره ها دژم خلق ناامید ، میکشد به بند شیر شرزه را روبه پلید ، آه روزگار روزگار دون روزگار تار بخت واژگون بابک دلیر زیر یوغ و بند ! ژنده شیر نر بسته در کمند ؟ آه از این ستم وای از این فسون ، شهسوار یل میرود اسیر تا به سامرا نزد گرگ پیر ، فوج دشمنان ترک و تازیان روز و شب همه در کنار او لیک در قفا قلب ملتی میتپد زغم سوکوار او ، معتصم همان خصم بدنهاد بار گاه او خانه فساد ، خود نشسته در انتظار او پیر و نوجوان کودک و کلان گر د دارالعام صف کشیده اند ، بابک غیور با ردای سرخ بر نشسته بر پیل کوهوار همچو شیر نر پر دل و جسور همچو کوه بذ سخت و استوار ، جمع تازیان گرد او به صف نیز ه ها به دست تیغ ها به کف ، معتصم بر او بانگ میزند : "مرد نا خلف کیستی ؟ بگو.. نیست پاسخی بهر پرسشش دیدگان خلق سوی بابکان خیره میشود ، آن دلیر گرد میرود به پیش خورده بر لبش مهری از سکوت نیش خنجری در نگاه او بار دیگر ش میدهد ندا : آی خیره سر ، کر شدی مگر ؟ نام خود بگو بابک و سکوت یک جهان پیام در سکوت او زهر نفرتش میچکد ز رو ، معتصم ز خشم نعره میکشد : ای بریده کام با من و سکوت ؟ آنگه از جنون میکشد غریو : "مردتیغ زن کتف او بزن" ----- مردک پلید میرود به پیش می درد به تن سرخ جامه اش خون روشنش میچکد به خاک تیره میشود آن نگاه پاک لیکن از غرور تا نبیند آن دشمن دنی روی زرد او می زند به رخ رنگ لاله از زخم خون فشان چهره میکند از گلاب خون رنگ ارغوان ، آنگه از زمین سوی آسمان خیره می شود شاد و پر توان بر خدای جان سجده میبرد " آه کردگار ، ای همیشه یار در ره وطن سهل باشدم مرگ و افتخار " باز معتصم می زند نهیب : تیغ زن بزن کتف دیگرش برکنش زبان مثله کن تنش" بابک دلیر در زلال خون آوردخروش واپسین ندا از گلوی او میرسد به گوش "اینک ای وطن ای همیشه پاک مرگ را چه باک بی بها سری خونبهای تو گر فتد به خاک ؟ " باز نقش ها می دود به هم سایه های شب می کشد مرا سوی آسمان تا شکوه عشق تا سرای نور تا ستارگان بینم آن زمان درسکوت شب ، روح خرمش جلوه میکند پشت کوهسار بانگ مبهمی میرسد به گوش از پس حصار "بابک دلیر خرمی تراست ای بهین تبار کی فتد به خاک آن درخت سبز آنکه زاده شد از برای عشق کی شود فنا آن که شد فدا در ره وطن بهر افتخار ؟ ... تهران ، بیست و نهم دیماه هزار و سیصد و هشتاد ، هما ارژنگی

برچسب ها :

بابک_خرمدین

،

ایران

،

تاریخ

،

شعر

۱۴۰۱/۱۰/۱۱ ساعت ۹:۳۷ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

آوازخوانی در شبم ، سرچشمه‌ی خورشید تو یار و دیار و عشق تو ، سرچشمه‌ی امید تو ای صبح فروردین من ، ای تکیه‌گاه آخرین ، ای کهنه سرباز زمین جان جهان ایران‌ زمین ، ای در رگانم خون وطن ، ای پرچمت ما را کفن ، دور از تو بادا اهرمن ، ایران من ایران من ، ای داغدیده بازگو بلخ و سمرقندت چه شد صدها جفا ای مادرم دیدی و مهرت کم نشد ، از خون سربازان تو گلگون شده رویت وطن ، ای سرو سبز بی‌خزان ای مهر تو در جان و تن ای مادرم ایران‌ زمین ، آغاز تو پایان تویی بر دشت من ، باران تویی در چشم من ، تابان تویی ایران من ایران من ، آن مهر جاویدان تویی ، ای در رگانم خون وطن ای پرچمت ما را کفن دور از تو بادا اهرمن ایران من ایران من ، در ظلمت جانکاه شب مرغ سحر خوان منی در حصر هم آزاده‌ای ، تنها تو ایران منی ، اینجا صدای روشنت در آسمان پیچیده است گویی لبانت را خدا روز ازل بوسیده است * ای مرغ حق در سینه‌ات با شور خود بیداد کن آوازخوان شب شکن بار دگر فریاد کن "ظلم ظالم جور صیاد آشیانم داده بر باد ای خدا ای فلک ای طبیعت شام تاریک ما را سحر کن " ای مادرم ایران زمین آغاز تو پایان تویی بر دشت من باران تویی در چشم من تابان تویی ایران من ایران من ، آن مهر جاویدان تویی ، ای در رگانم خون وطن ای پرچمت ما را کفن دور از تو بادا اهرمن ایران من ایران من * این شعر زیبا با الهام از سروده‌ای از ایرج زبردست توسط پوریا سوری ساخته شد و با اجرای استاد آواز ایران همایون شجریان برای اولین بار در مجموعه ی فرهنگی سعد آباد تهران سروده شده است که مورد تشویق حاضرین و سایر هنردوستان و مشتاقان ایران قرار گرفت .

برچسب ها :

ادبیات

،

ایران

،

همایون_شجریان

،

شعر

۱۴۰۱/۱۰/۱۱ ساعت ۹:۸ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

گفت دانایی که : گرگی خیره سر ، هست پنهان در نهاد هر بشر ! لاجرم جاری است پیکاری سترگ ، روز و شب مابین این انسان و گرگ ، زور بازو چاره ی این گرگ نیست صاحب اندیشه داند چاره چیست ، ای بسا انسان رنجور پریش سخت پیچیده گلوی گرگ خویش ، وی بسا زور آفرین مرد دلیر هست در چنگال گرگ خود اسیر ، هر که گرگش را در اندازد به خاک ، رفته رفته می شود انسان پاک ، وآنکه از گرگش خورد هردم شکست گرچه انسان می نماید گرگ هست ، وآن که با گرگش مدارا می کند خلق و خوی گرگ پیدا می کند ، در جوانی جان گرگت را بگیر ! وای اگر این گرگ گردد با تو پیر ، روز پیری گر که باشی هم چو شیر ، ناتوانی در مصاف گرگ پیر ، مردمان گر یکدگر را می درند گرگ هاشان رهنما و رهبرند ، اینکه انسان هست این سان دردمند گرگ ها فرمانروایی می کنند ، وآن ستمکاران که با هم محرم اند گرگ هاشان آشنایان هم اند ، گرگ ها همراه و انسان ها غریب با که باید گفت این حال عجیب ؟ ... شعر از شاعر معاصر زنده یاد فریدون مشیری

برچسب ها :

ادبیات

،

شعر

،

فریدون_مشیری

،

شاعر

۱۴۰۱/۱۰/۱۱ ساعت ۸:۱۷ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

شب سردی است و من افسرده ، راه دوری است و پايی خسته ، تيرگی هست و چراغی مرده ، می کنم تنها از جاده عبور ، دور ماندند زمن آدمها ، سايه ای از سر ديوار گذشت ، غمی افزود مرا بر غمها ، فکر تاريکی و اين ويرانی ، بی خبر آمد تا با دل من ، قصه ها ساز کند پنهانی ، نيست رنگی که بگويد با من ، اندکی صبر سحر نزديک است ، هر دم اين بانگ بر آرم از دل ، وای اين شب چقدر تاريک است ، خنده ای کو که به دل انگيزم ، قطره ای کو که به دريا ريزم ، صخره ای کو که بدان آويزم ، مثل اينست که شب نمناک است ، ديگران را هم غم هست به دل ، غم من ليک غمی غمناک است ، هر دم اين بانگ بر آرم از دل ، وای اين شب چقدر تاريك است ، اندکی صبر سحر نزديک است . شعر از شاعر معاصر مرحوم سهراب سپهری

برچسب ها :

ادبیات

،

شعر

،

سهراب_سپهری

،

ظهور

۱۴۰۱/۱۰/۰۷ ساعت ۴:۳۱ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

یه روز تو تهران بارون می باره ♫♪ یه روزی که ابری تو آسمون نیست یه روز که روی سر ِ ترانه ♫♪ سایه ی ترس و خط و نشون نیست ، قطره به قطره بارون می باره ♫♪ توی هر قطره صدتا کبوتر صد تا ستاره ♫♪ نم نم می بارن رو سر ِ نسل ِ با هم برابر ♫♪ قطره به قطره بارون می باره ♫♪ روی هر قطره صد تا کبوتر ♫♪ صد تا ستاره صد تا ترانه ♫♪ رو سر ِ نسل ِ با هم برابر ♫♪ یه روز تو تهران بارون می باره ♫♪ یکی از همین روزای ساده ♫♪ هر کی گرسنه ست میشه سیر ِ سیر هر کی سواره ست میشه پیاده ♫♪ بارون میباره بارون میباره ♫♪ اونقدر که این شهر سبز ِ سبز بشه اونقدر که زیر بارون گم بشه ♫♪ دستی که روی گل خط می کشه قطره به قطره بارون می باره ♫♪ توی هر قطره صد تا کبوتر صد تا ستاره ♫♪ نم نم می بارن رو سر ِ نسل ِ با هم برابر ♫♪ قطره به قطره بارون می باره توی هر قطره صد تا کبوتر ♫♪ صد تا ستاره صد تا ترانه ♫♪ رو سر ِ نسل ِ با هم برابر یه روز تو تهران بارون می باره ♫♪ یه روز تو تهران بارون می باره ♫♪ آهنگ و ترانه از شهزاد سپانلو ، متن ترانه و آهنگ از سایت Listen Persian

برچسب ها :

ادبیات

،

شعر

،

موسیقی

،

ترانه

۱۴۰۱/۱۰/۰۷ ساعت ۳:۴۵ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

این شعر را مرحوم علی اکبر خان دهخدا پس از آن که شهید میرزا جهانگیر خان مدیر روزنامه ی صور اسرافیل را در خواب دید سرود زیرا مدتی از کشته شدن وی و مشروطه خواهان و سرداران ملی که در باغشاه بدستور محمد علی شاه انجام گرفت میگذشت ، در خواب دید که او به وی اشاره کرد ، استاد یادی از ما نمیکنی !؟ دهخدا از خواب پرید و همان دم شروع به سرودن این شعر پرداخت و اینک متن سروده : یادآر زشمع مرده یادآر ، ای مرغ سحر ! چو این شب تار / بگذاشت ز سر سیاهکاری وز نفحه‌ی روح‌بخش اسحار / رفت از سر خفتگان خماری بگشود گره ز زلف زرتار / محبوبه‌ی نیلگون عماری یزدان به کمال شد پدیدار / و اهریمن زشت‌خو حصاری یادآر ز شمع مرده یادآر ای مونس یوسف اندرین بند / تعبیر عیان چو شد ترا خواب دل پر ز شعف ، لب از شکرخند / محسود عدو ، به کام اصحاب رفتی برِ یار و خویش و پیوند / آزادتر از نسیم و مهتاب زان کو همه شام با تو یک چند / در آرزوی وصال احباب اختر به سحر شمرده یاد آر چون باغ شود دوباره خرّم / ای بلبل مستمند مسکین وز سنبل و سوری و سپرغم / آفاق ، نگار خانه‌ی چین گل سرخ و به رخ عرق ز شبنم / تو داده ز کف زمام تمکین زآن نوگل پیشرس که در غم / ناداده به نار شوق تسکین از سردی دی فسرده ، یاد آر ای همره تیهِ پور عمران / بگذشت چو این سنین معدود و آن شاهد نغز بزم عرفان / بنمود چو وعدِ خویش مشهود وز مذبح زر چو شد به کیوان / هر صبح شمیم عنبر و عود زان کو به گناهِ قوم نادان / در حسرت روی ارض موعود بر بادیه جان سپرده ، یاد آر چون گشت ز نو زمانه آباد / ای کودک دوره‌ی طلائی وز طاعت بندگان خود شاد / بگرفت ز سر خدا ، خدائی نه رسم ارم ، نه اسم شدّاد ، / گِل بست زبان ژاژخائی زان کس که ز نوک تیغ جلاد / مأخوذ به جرم حق ستائی پیمانه‌ی وصل خورده یاد آر‌ / یاد آر ز شمع مرده یاد آر ...

برچسب ها :

ادبیات

،

شعر

،

دهخدا

،

میرزا_جهانگیرخان

۱۴۰۱/۱۰/۰۷ ساعت ۳:۱۹ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

عجب صبري خدا دارد ! اگر من جاي او بودم همان يك لحظه ي اول كه اول ظلم را مي ديدم از مخلوق بي وجدان ، جهان را با همه زيبايي و زشتي به روي يكدگر ويرانه مي كردم ، عجب صبري خدا دارد ! اگر من جاي او بودم كه در همسايه ي صدها گرسنه ، چند بزمي گرم عيش و نوش مي ديدم نخستين نعره ي مستانه را خاموش آندم بر لب پيمانه مي كردم ، عجب صبري خدا دارد ! اگر من جاي او بودم كه مي ديدم يكي عريان و لرزان ، ديگري پوشيده از صد جامه ي رنگين ، زمين و آسمان را واژگون مستانه مي كردم ، عجب صبري خدا دارد ! اگر من جاي او بودم كه مي ديدم مشوش عارف و عامي ، ز برق فتنه ي اين علم عالم سوز مردم كش ، به جز انديشه عشق و وفا ، معدوم هر فكري در اين دنياي پر افسانه مي كردم ، عجب صبري خدا دارد ! چرا من جاي او باشم ؛ همان بهتر كه او خود جاي خود بنشسته و تاب تماشاي زشت كاري هاي اين مخلوق را دارد ، و گر نه من به جاي او چو بودم يك نفس كي عادلانه سازشي با جاهل و فرزانه مي كردم ، عجب صبري خدا دارد ! عجب صبري خدا دارد ! شعر از شاعر آزادیخواه معاصر زنده یاد رهي معيري

برچسب ها :

ادبیات

،

شعر

،

خدا

،

صبر

۱۴۰۱/۰۷/۰۹ ساعت ۲:۲۳ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

به جاده ها نگاه نکن و راههای بیقرار ، این خط نامردی هاست برای تسخیر جان ما ، دیروز با هم در یک سنگر بودیم ولی امروز روبروی هم آخر چرا !؟ این حماقت بود ، نبود دیالوگ بود ، کوهی از خودپنداره های منفی ، این قدرت تبلیغات بود که ما را از هم دور کرده و دشمن یکدیگریم !؟ راستی چرا ما با زحمت فراوان به الماس در قعر زمین می رسیم ، ولی روی زمین نمی‌توانیم با هم گفتگو کنیم و به تفاهم و صلح و آرامش برسیم !؟ تو بر کوه تفاخر و تجمل و ریا بنشین و ما را از بالا کوچک بین ولی ما هم شما را از دشت های سرسبز و همنشین با آب و گل و چکاوک ، حتی تصور کردن چهره ی عبوس بت صفت شما را نخواهیم یافت !؟ امروز باز هم اجساد گلهای پرپر دانش آموزان را در شهر کابل دیدم براستی در این جهان گناهی بالاتر از دانش آموز و دانشجو بودن وجود دارد که در خیابان‌ها تکه تکه می‌شوند !؟ چه حسی داری ای فرشته ی مرگ ، وقتی که از روی نعش بچه های کار و کارتن خوابها و مرگ آرزوی های یک جوان افتاده در زیر پلی عبور می کنی !؟ فردا هم کپی برابر با اصل امروز است با این تفاوت که یک روز از عمرمان کاسته شده است !؟ تو بخواب در حسرت یک صفر به حسابتان ، او میخوابد در آرزوی فرجام فردا ، و ما میخوابیم در ابهام بازی زمان ، نقطه ی اشتراک همه ی ما یک حس است و آن اضطراب !؟ مگر حالی از بشریت و انسان بودن در این عصر باقی مانده است که رنگ طبیعت طاقت سبز ماندن داشته باشد !؟ چه بخواهی و چه نخواهی عمرمان می‌گذرد و برگی از دفتر زندگی ورق میخورد ، چقدر خوشحالند دانش آموزانی که مشق شب خود را با خواب ناز و دست مهربان مادر گذرانده اند !؟ شاید روزی هم سگها و گرگها بر بی وفایی این زمانه و خشم گرسنگی ، دشمنی هایشان فراموش شود !؟ هر وقت خواستی بیا ، آمدنت برای من دیگر مهم نیست ، فقط وقتی خواستی بروی پشت سرت درب را ببند و چراغ را خاموش کن و رویت را ببند ، که خجالت نکشی ای طبیب بی جواب دردهای کهنه ی ما !؟ چه ارزشی دارد که درس بخونی مدرک بگیری بیکار باشی ، و پدرت هم تا پاسی از شب در بین آشغالها پرسه بزند تا خرجت را تامین کند !؟ چند روز پیش زن فرتوتی را دیدم که برای پختن نذری آبرومندانه گدایی می کرد بهش گفتم پختن نذری واجب نیست اون هم شما !؟ فکری کرد و گفت برای بچه هام نذری پخت میکنم ...!؟ اعتیاد دردی است که برای درمان آن طرف به هر آب و آتیشی می‌زند تا خودش را بسازد !؟ آیا می‌شود زمانی نادانی یک دردی مانند اعتیاد شود !؟

برچسب ها :

ادبیات

،

شعر

،

اتحاد

،

دکلمه

۱۴۰۱/۰۷/۰۳ ساعت ۹:۲۳ ق.ظ توسط مجیدشمس | 

صدای پای آب میاد شر شر بارون میاد ، گرما اگر زیاد بود تابستون گرد و خاکش فراون ، جاش اومده زمستون پر آب ، برکت فراون ، همش میاد مداوم این بارون برف و تگر ، جوبها ز آب پر شده رودخونه ها هم سرازیر ، تو کوچه ها سیل میاد با شدت فراون ، نودونا بیقرارن گرگا سگا فراری ، برق آسمون زیاده سر و صدا رعد و برق ، ابرها سیاه و پرپشت رنگشونم ذغالی ، بیرون پر از بارونه لرزش صدا آسمون ، فکر کنم این بارونه پشت سر هم باشه ، قطعی تو کارش نباشه ، قیلونی هم چاق نکنه ، مدام همش بباره پشت سر هم باشه ، بشوره اون دنیا را غمها و این سیاهی ، پاک کند کوچه ها را از جمله این خاکها را ، شالام بیاد تا صبح زود دنیا بشه گلستون ، زمین بشه سبزه زار پرگل ز باغ و کوهسار ، چشمه ها باز زنده شند ، گلها ز خواب بیدار شند ، مرغا آواز خونند نغمه ی شادی خونند ، شاید خدا چه دیدی منجی ز غیب هم درآد ، جهان عدالت گیره دیوها فراری بشند ، خدا دوباره بیاد تاریکی هم فراری ، نور جلال ایزد پر کند این دنیا را ، شادی شور و سبزی عشق و امید سرمستی ، زندگی و آرامش لبخند عشق آزادی ... ، عجب حالی بوده است ی اندک چرت و خوابی ، صدای پای آب میاد شرشر بارون میاد...

برچسب ها :

ادبیات

،

شعر

،

نثر

،

آب

۱۴۰۱/۰۷/۰۲ ساعت ۴:۵۲ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

آیا میشه ی روز صبح ، از خواب که ما بیدار شیم ، دشمنی ها نباشه ، گرد و خاکی نبینیم ، شادی و لبخند ، باشه ، غم و عزا نبینیم ، ما نسل چهل که سوختیم ، تو جنگ با این بعثی ها ، باقیه ی نسل ها میگم ، کوچیک واین بزرگا ، خدا بده صبرتون ، عمر درازی بتون ، هر روز بی قضا شید ، پیر و زمین گیر نشید ، وعده ها دادید به ما ، وعدهای سر خرمن ، ارزونی نرخ و بشن ، حالا که شدیم ملتفت ، آخر زنگ کلاس ، دروغ بوده این حرفا ، شعار و گفته هاتون ، رنگ و وارنگ اداتون ، سنمونام بالا رفت ، جونیمون هدر رفت ، عجب شده حالمون ، دستامون و کارمون ، شب که میشه تو خونه ، همش تو فکر چاره ، سکته نکرده باشیم ، رو به قبله نباشیم ، رو مخمون سوارید ، سوهان زنده بی امون ، بی برکتی فراون ، بارون نیومد رو بوم ، هر چی دعا ، ما کردیم ، نفرین واغوثا کردیم ، درب هوا بسته شد ، آتیش و هور اومده ، سنگ و گل و لای اومد ، گاه گاهی هم زلزله ، زمین شده گهواره ، اسیر دشمنانه ، نوری نمونده از عشق ، خنده ، شادی ، آرامش ، تنها شدیم روسیاه ، چشمامونم سیایی رفت ، حرفی دیگه نداریم ، فقط تو دل میزاریم ، وقت اونه که رحم شه ، از بنده و ، اون بالاها ... ، آیا میشه ی روز صبح ، از خواب که ما بیدار شیم ، دشمنی ها نباشه ، گرد و خاکی نبینیم ، شادی و لبخند باشه ، غم و عزا نبینیم ...

برچسب ها :

ادبیات

،

شعر

،

نثر

،

اجتماعی

۱۴۰۱/۰۶/۱۲ ساعت ۱۱:۲۸ ق.ظ توسط مجیدشمس | 

ای به جا مانده ، از جفای تازی ، ای سترگ قلعه ، قلعه ی جان ما ، چهار برج ، برج غیرتها ، جانفشانی ها ، برج عزتها ، تاج سرفرازیها ، دست مهربانت ، بر سر ما است ، طول دورانها ، در نهان ، پیدا ، مادر تاریخ ، شاهد آن است ، ای رخت برجا ، پیکرت پیدا ، هر کجا باشیم ، در میان باغ ، دشت و این ، صحرا ، شکل و سیمایت ، جلوه و جاهت ، باشد و پیدا ، امن و ایمانی ، عشق و ایثاری ، رنج مردانی ، پایدار برپا ، آینه دار ، قدرت مردم ، دست پیوسته ، این شکوه ، سازه ، من کنون اینجا ، در برت خسته ، پر ز گرد و خاک ، گردش دوران ، خشت و خشت دیدم ، تک تک مشتها ، پر ز آب و گل ، رنج مردان و ، کوشش زنها ، همت والا ، من در اینجا دیدم ، چشم بیداران ، دست بر ماشه ، زوزه ی گرگ و ، سوزش سرما ، بارش برف و ، گرمی و سرما ، پر شکوهی تو ، پر غروری تو ، در کنارم مان ، از گذشته تا حال ، سالهای دور ، از سر شوقی ، لک لکی بر آن ، خانه ای داشته ، رفته بود ، بیرون حس تنهایی ، بار دیگر گشت ، چهار برج ما ، سرد و خاموشی ، درب پیوسته ، شادی و شوری ، نیست در آن ، تا برون آرد ، رنج تن خسته ، مشتی خاک و سنگ ، در برت ریخته ، درب و رویت را ، کرده اند بسته ، باز کن درب ، وقت دیدار است ، جملگی یاران ، سوی تو پیدا ، تا به وجد آرند ، شور و شیدایی ، سبز و خرم شو ، زنده و جاوید ، بار دیگر شو ، حاضر و باقی ، این تفنگچیان ، این نگهبانان ، آمدند از راه ، تا که بگشایند ، درب این قلعه ، بر فلک سازند ، نام و آوازه ، وقت دیدار است ، گاه سرمستی ، چهار برج عشق ، چهار باغ دل ، آمده پیدا ، بر سر و بومش ، جمع یاران است ، ورد آنان هست ، خاطره دوران ، گشته است باقی ، نام سربازان ، یاد جانبازی ، همت والا ، پر نشان کیفر ، قلب اهریمن ، این شکوه دوران ، باشدش پیدا ، چهار برج ما ، چهار راه عشق ، باز بمان روشن ، روشن و پیدا ، وقت دیدار است ، زنگ شادمانی ، شادی و شوری ، برقرار بنما ، بر فراز کن ، بانگ آسماني ...

برچسب ها :

ادبیات

،

شعر

،

نثر

،

چهاربرج

۱۴۰۱/۰۴/۰۳ ساعت ۲:۰ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

تا به کی ، چشم انتظار روشنی  !؟ تا به کی ، غمگین و ماتم ، درهمی  !؟ وه ، چه زود ،  پایان یافت ، دیدن ، تصویر شادی ، شادمانی ، از کوچه های ، کودکی ، رفت از ما ، این زمان ، روزهای بچگی ، آمدیم اکنون در بن بست ، کار و زندگی ، بختک احساس غم ،  پژمردگی ، می‌زند بر جان ما ، دلواپسی ، از گرانی ها و داغ و ، خرمن بیچارگی !؟ بس که‌ ، این ، باد خزان ، شلاق زده ، بر پیکر نالان ما ، تک درختی در بیابان و ، یا که در ، جنگل نامردمی ، آخرش ما هم شدیم ، همچون ، بتان بتکده ، سرد و خاموش و ، هم بی عاطفه ،  گاه گاهی ، بی سبب ترمز بریده ، این جسد ، حالات ما ، درسرازیری و ، جاده ، گاه جمع و ، هم درماندگی !؟ خنده های بی سبب ، گاه گاهی اشک و ، انقلاب عاطفی ، زندگی و ، عمرمان ، پر شده  و ، میشود دایما ، هر وقت و ، هر زمانش ، از استرس ، اضطراب ، ترس و ، وهم و غم ، یا حالات ، پژمردگی ، ... وای بر ما و ، بر فردای ما !؟ در نبود همره و ، یار و مددکار ، یا بی سرمایگی !؟ این بهار عمرماست ، احوالش ، هر روز ، و شبش ، فرسودگی  ، در به گاه گردش ، چرخ زمان ، و روزمرگی  !؟ هر نکو سالی ، پیداست ، از بهار خرمش ، کوپه های سال و ، ماه ، پشت سر هم ، به صف  ، بی سبب ، مست و نالان ، می‌روند ، رو به سمت ، مردگی  !؟ ... گر نشینیم جملگی ، روی زمین ، یا که بندیم ، پنجره بر ، مهر تابان ،  دایمی ، دیوهای ظلمت و ، گاه گاهی ، تیرگی ، کرده اند ، خاموش ، نورهای خدا و ، این مردمان  باصفا و ، این ، چراغهای  زندگی ....

برچسب ها :

ادبیات

،

شعر

،

ظهور

،

منجی

۱۴۰۱/۰۳/۲۲ ساعت ۱۱:۳۸ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

داغ شده انگاری ، هوا هو ، و دود میره از مغز کلمون ، مث مودبقا ، اون بالاها ، کار که آدم  نداشته باشه ، بیخودی هم دور و برت  میچرخیو و علاف میشی ، تا شوو بشه ، مث قدیمترا  ، ی پته گرفتیمو و سی سال ، آزگار رو پاهامون ، وایسادیم  ، حال که از پا افتادیم  ، آخروش افتادیم ، از چشم این زن ، و این ، بچه ها ،  تا بیاد این ماه بره چشمامونم ،  سیاه میشه ، تا بگیریم ،  این آب باریکه ، چندر غازا ، اونم با این نرخ و با این عجیب ، این قیمتا ، با کوجامون سرکنیم ، والا به خدا ،  دشتونای آبادی هم کنار آب و علف ، بی غصه ترند  ، دو تا  گونی و ، ی کیسه برنجی به کولمونه همیشه ، پر ز دیازپام و آسکار وقرصهای فشار و قند و چربی و اون بدترا ،  اوقات تلخ مث چودوربا به اون بدی ، فشار خونمونام مث همیشه  رفته ، اون بالاها ، هی میره ته چاه ، و باز مث چرخه چی ،  بالا میاد ، قل میخوره حالمون ،  مث قوری رو سماورا ،  آخه ارزش مگه داشت ، ننه جون ، دود چراغ هی ، بوخوری ، و سر گلت سوز و لامپاها با داشی و با آباجی ، دایموش ، جنگ بکنی ، بعدوشام ، هم  بخوری فحش ،  هم ، ی تو سری ، دس آخروش هم بری پا آینه و ، شکر کنی ، که چشاتام ، از کاسه نپرید و ، با نفرین ننه به باباها ، با شکم خالیو و دن خشک ، قهر کنی و ، بری دایم ، توی قید ، کرسیا !؟ ... آدم اصلا شاخ درمیاره ،  ز حال و اوضاع ، این زمونه ها !؟  بند ناف طرف نیفتاده ، نشسته ، پشت پیکابو ، یا سواری ، تو خیابونا ، یا که چارقد ، افتاده ، ز سر دخترا ، میون ، نامحرما ، تو نه انگار کو ککوش بگزه ، تو  بغلوش ، خوابونده و ، دس میکشه به سر  ، یک گربه ی ، دم پشمالو ، یا که افسار کرده و ، میچرخونه ، ی سگ ، پاچه خورا ، اون طرف پارکو میگم ، وای ننه ، عجیب تره ، ی کوپه آتش شده ، سر به هوا ، ی هزار سیم و سیخ و سوزن ، پاشم شده ، صلی علی  !؟ وای ننه عجب دوره زمونیه ، به خدا راس میگم  ، توی هر دادگاه میری ، دخترا از خونه و از سکه میگند ، دایم به خدا ،  پیش هر وکیل میری مردا ز قربتی بازی زنو ، و طلبکاری میگند ، داد و بر هوا ، اگرم پاد بکشه و بری ، خدا نکرده ، ی وقت ، پیش مطب ، این دکترا ، اونقدر دست به سروت می‌کنند ، تا که دعا کنی که اصلا بری ، اون بالاها ، نزد خدا ، اون طرف  ادارارا ،  بگم که ده جفت ، کفش میخاد ، برای کار بچاهامون نیست ، ی اداره کاری ،  به خدا ، شب که بی خوابی ، بیاد سراغدون ، و بزنی از خونوو ، بری تو پارک این ،  محله ها ، اونقدر موتور میاد و گاز میده  ، که انگار فکر کنی رفتی ، تو خیابونا  ، کاشکی کو ، از اولوشام ، رعیت بودم ، مینشستم ، توی ی  باغ و ی ، خونه ، میساختیم و ، اون دور دورا ، کنارشو و ، هم  داشتیم ، این دست و پاها ، همشوم ، تو سایه سر می‌کردیم و ، راحت بودیم ، اون طرفا ، از این ، صداها و ، این ، ناله ها ، بهتر و ، سالم بودیم ، مث قدیمترا و ، چشامون ، هم دایم باز  ، نمی کردیم ،  به این مردمون ، کله خراب و نالون و ، این قیمت ها ...

برچسب ها :

ادبیات

،

شعر

،

نثر

،

اجتماعی

۱۴۰۱/۰۳/۰۷ ساعت ۱۰:۵۵ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

آبادان مانده نامت جاودان گشته شد اکنون خاک پاکت نینوای میهن ایران ما ، سرزمین بی فروغ گریان ز داغ لاله ها ، بر دلت خنجر زدند گرگان بی اصل و نسب ، در زمین کردند گور گوهر و درهای این خاک وطن !؟ آه و نفرین خدا باد بر اشقیای این زمان ، رحم هم نکردند بر سفره های خالی و سوز جگرهای ما ، باز حرمله خولی به میدان آمده ، آجر و آهن بتونها می‌زند بر قلب ما ، زخم ها باز شد از یاد رکس و طریق القدس و داغ و سوز عطشان ما ، بر هوا رفته ناله و فریاد ای خدا و ای خدا ، رفته است بالا مرثیه و سوز جگر هر روز و شب بر کبریا !؟ ای خدا تا به کی شاهد و ناظر باشی در مرگ و داغ کودکان ، زجه ی مادر پدر در زیر و لای خرمن اشک و جفا !؟ کم نبود شلاق باد و سوزش ارض و سما بر جسم و رویتان ، کم نبود زجر نفس در میان دود و گرد و سیل و خاک ، کم نبود برگشت بی صاحب بلم لنج و قایق در کنار ، کم نبود مرگ پدر نان آور در شط و دریا و خلیج فارس ، کم نبود فقر و فلاکت ، مرگ خاطرات ، کم نبود بر دوشتان نعش جوانان ، سینه زن با طبل و شیپور عزا !؟ .... تا به کی پایان رود زجر و محنت در خاک وطن !؟ تا به کی خاموش گردد قصه ی مرگ در آه و سخن !؟ ما همه در گوشه گوشه های این وطن ، داغدار جمع و همراه شماییم ای عزیزان داغداران هموطن ، کی شود پایان شیون مرگ و عزا !؟ کی رود دیو مرگ از سرزمین و شهر ما !!!؟؟؟ ... ای خدا فریادرس مظلوم در هر ملک و سرای منتقم باش و زود فرست ذو انتقامی از نسل نبی در خاک وطن ایران ما ، تا ببینیم با دو چشم خود باز وعده های انبیا ، مرگ ظالم قاتل و اهریمنان دشمنانت ای خدا ، وعده های صادق را بینیم گاه شادی رفع حصر از آبادان استوار ، آبادان گردد دوباره آبادان و شاد گردد مردمان داغدار آبادان . انشاءالله * این شعر به یاد جانباختگان فاجعه ی متروپل سراییده شده است . روحشان شاد و در بهشت برین باد .

برچسب ها :

آبادان

،

تظاهرات

،

اعتراضات

،

ایران

۱۴۰۱/۰۲/۱۷ ساعت ۶:۴۹ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

تا باز کردیم در این زمانه چشمان خود ، به دنیا ، جز آه و ناله و فریاد و مرگ ، چیزی دیگر نبود ، گاه گاهی اخبار بد از جهان و حال و روزگار ، جنگ و مصیبت و فریاد درکنار و خانه ی همسایگان ، جز کشتار و گریه ی زن و بچه ها ، شنیدن ، چیزی دیگر نبود ، دیو مرگ و خشکسالی و دروغ و خصم به هم داده بودند دستها ، محکم بسته بودند کمرها بهر ما ، بر هوا رفتن عمر و زندگی و آرزوی مردم وطن ، ماندگار برای ما ، چیزی دیگر نبود ، تا آمدیم بیاساییم و لختی درنگ کنیم بر این زمین ، فریاد واغوثا و امصیبتا رسید بر گوشمان مدام ، در گوشه ای از این ملک داور ، جز خرابی سیل و زلزله و فنا ، چیزی دیگر نبود ، خواستیم بر گردن نهیم وارثان خطبه ی غدیر بر سر ، گردن شکست و جابجا شد کمر ، جز درد جانکاه و عزا چیزی دیگر نبود ، در بدر رفتیم به صحرا و باغ و چمن ، بهر رنج و کشیدن نان و آب از خاکمان ، آمد ندایی به گوش ، خموش ای مرد دهقان ، هان بدان دانا ، کشتی نکاری و نباشدت امیدی به آن ، جز خشکی رود و قنات و چاه و فنا ، چیزی دیگر نبود ، کردیم اشارت به سوی بندر و بار و چاه بهار ، افتاده ایم در چاه قرض و اجرا شد سفته ها ، حالیا حالمان جز محنت و گوشه نشینی و غم ، چیزی دیگر نبود ، آمدیم گوشه ی بازار و کنج دنجی اجاره ، بهر نان ، کردیم دکانی به پا و ریختیم اجناس قسطی به آن ، حالیا مانده بر دست و خراب شد جملگی اثاث دکان ، مانده برما دوصد قرض و روسیایی نزد خلق خدا ، فقر و فلاکت و التماس ، بر طلبکاران ، حال ما دگر ، چیزی دیگر نبود ، پیری بیامد و بگفت چاره ی ما مرکب است ، هم هست شادی اهل بیت و هم تجارت است ، ناگهان مرد نابینایی بزد بر ما و بمرد زود ، رفت گوشه ی پارکینگ مرکب و ما هم به حال نزار ، زندان ، حال ما جز زانوی غم در بغل گرفتن ، چیزی دیگر نبود ، گفتم شاید پدر کمک کند ، این بیچاره را ، ناگهان رفت فشار بالا و بیفتاد قلب او ز کار ، رفتن سر به بالین و حساب اطبا مدام ، این بوده است کار ما و چیزی دیگر نبود ، تا آمدیم به خانه شویم و لختی بیاساییم ، ناگهان مامور پاسگاه بیامد و داد مشتی کاغذ به ما ، گفتا همسرت اجرا گذاشته سکه ها و خانه ی مشترک ، حالیا فردا بیا با ضمانت نزد دادگاه ، گر نیایی میشوی بسته دستان و آوریم اینجا ، خاموشی و بیخودی حرف زدن شد کار ما ، دیگر ، چیزی دیگر نبود . آخرش بزرگان با سفارش و قسم دادند ما را دوباره صلح ، آمد به خانه همسر و دگر جز فزون بار غم و محنت و قهر ، حال ما ، چیزی دیگر نبود ... ای خدا شاهدی بر جفای روزگارت و بلای وارثان صالحت !؟ این زندگی و این زمانه جز بلا و محنت چیزی دیگر نبود ، گر تو داری باز محنت و عذاب جدید که یادت رفته باشد فرستی العیاذ ، پس زود فرست بر ما ، تا که باز هست دو چشممان و نفس می‌رود بالا حالا ، بار میکشیم باز بر خود جمیع بلا و کمی محنتها ، این زندگانی در این عصر و زمان جز بلا و عزا و صبر و مصیبت ، چیزی دیگر نبود ...

برچسب ها :

زندگینامه

،

نثر

،

شعر

،

ادبیات

۱۴۰۱/۰۲/۱۴ ساعت ۱۲:۳۹ ق.ظ توسط مجیدشمس | 

ما قربانیان  ،  بی خبران ز یکدیگریم  ، مسخ شدگان روزی خور خدای متعال ،  بی درد و غم  ز همدیگریم  ، عمری نشسته ایم پای منبر و  شنیدیم  بی وفایی کوفیان  ، گوییا انگار ، در صفت بی خبری از آنها  ، بالاتریم  ،  در صف مترو  ،  و اتوبوس واحد  و صندلی جان نثار یکدیگریم  ، حالیا پشت صندلی و دست بر قلم دشمن تشنه ی خون دیگریم  ، رفت ز ما جان و کشیدند پاهایمان ، رو به قبله به حال  نزار ، در دم مرگ ، ادامه  دهندگان دشمنی با آل  پیامبریم ، میخوریم به نام عزیزان  و  عرشیان خدا ، هر روز  آه و ناله به دروغ ،  قسم ، دم زدگان خروس در هر لباس و هر پیروهنیم ، فریاد واغوثای ما کنون آید از ملک تایلند و آنتالیا !؟ ، گوییا بهر حوریان و شراب طهور ،  سوی آن جنتیم ، روز عزا چشمان بیقرار ما  و دیدار یار ،  سر بن بسته منتظر  ، رنگ و خضاب و مد لباسمان منتخب از دلبریم ، پرچم زدگان ، گاه رفتن به کربلای معلا و نجف اشرف ، بر لب ، التماس دعا ، ما زائرین ، گاه گاهی هم آبرو ریز ، حرمت مردم با شرافتیم ، لب تر نکردیم  و به کام نبردیم ، گلوی فقیری ،  از نذر و حرمت ماه حرام  ، گوییا  قربانی خدا ،  رفت به یخچال و شد ، طعام دوستان ، در به وقت دعوت و روز محشریم ، پوشیده ایم لباس گوسفندی به تن در میانه ی خلق و حضور ، وقت خلوت شویم خونخوار واز گرگ درنده تریم ، یارب سر این خلقتت چیست  !؟  استغفرالله ، مکشوف نما بر ما ، عاقبت هر چه باشد ای خدا ،  اشرف مخلوقاتت ، خلیفه اللهییم  ،  شاید  ما کنون ، حیران و سردرگم  ، افتاده در دام ابلیس ، خود خبر نداریم و  بیخود ز خویشتنیم  ...!؟

برچسب ها :

نثر

،

شعر

،

ادبیات

،

خدا

۱۴۰۱/۰۱/۰۹ ساعت ۸:۳۲ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

گر حق مرا بدزدی این ثروت نیست گر روز و شب مست قدرت بشوی این عزت نیست !؟ رخ تابناک یتیمان پسرانت در کف چاه مانده است مستند ساخته ی فقر و فلاکت بر سر هر چهار راهی !؟ گر که لاف عزیز مصر یا یوسف کنعان بزنی این گزافه مسخره و خنده ی حضار است !؟ روزها معتکف دیر و نمازی دایم شب که شد همره ابلیس این صبحت نیست !؟ قافیه گویی از وصف یار و تماشای دوستان دایم گاه گاهی به خلوت بزنی نقشی به کاغذ به دروغ میفرستی به مقامات بالا این انصاف نیست !؟ نزدت آراید ابلیس و بیارد نشانه کف دست هم بدی صاحب قال و هم مکنت و مال گاهی هم ذکر خدا و سر بدگویی خلق !؟ این نشد رسم مروت این عزت نیست !؟ بس که دایم عوض کردی رنگ و خط و نشان بس که چریدی دایم در هر بوم و سرای جمله عالم بشدند مات و مبهوت که چه نهند نامی بر این پوسته بادی پر ز حباب !؟ عمر اندک و روز حسابت در پیشت حالیا چه ارزد که بگیری دانه ای موری را یا که آتش بزنی لانه ی یک مرغی را !؟ این جهان در دل خاک نهان کرده هزاران کابین عروس و داماد اندکی صبر نما و یک لحظه تامل بنما سایه ای از جسدت افتاده به روی کوهها !؟ خوب گوش بکن ما همه سوی آن جهانیم چو رودی بسمت دریا...

برچسب ها :

جهان

،

ایران

،

شعر

،

قارون

۱۴۰۰/۱۲/۲۳ ساعت ۳:۵۱ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

لعنت بر جنگ ، و جنگ افروزان ، دشمنان خدا ، یاوران شیطان ، کشتن ، سوختن ، نیست پسندیده نزد ، وجدانها ، آن بود زشت و یک عمل ، شیطان ، مالک و صاحب این جهان ، خداوند است ، عقل و صلح و شادی، دستور اهورامزداست ، گر بباشد اختلافی ، ظلمی ، چاره ی کار حکم قرآن است ، گفتگو ، قانون ، امر یزدانست ، کشتن زن ،  بچه ها ، بارش موشک نیست !؟ این بود دستور خدا  ، صلح و آشتی ، خوب است ، ای بنی آدم ، گر بود شما را صاحب عقل ، کیش ، همی صحبت ، پس چرا خاموش کرده اید ، دزدان ،  شب پرستان ، چراغهای روشن !؟ خونخواران ، سگان ولگرد !؟  بردارید از چهره ،  نقاب‌های گمراهی ، کفتارهای خونخوار ، گرگان آدمخوار ، افتاده سرمست ، به جان ملتها ، برقعه ها را زنید کنار ، وحشیان سرمست ، بی خبر از جزای آن خدای ، منتقم ، قادر و داور ، گربباشد نامی نهیم بر شما ، باشید ، در صف دیوان ، اهریمنان خونخوار بی مسلک ،  گر بود صبری ، پس رود زود ، صبر آن جبار ، خدای واحد ، سرمد  ، پر جلال ، بر زمین ،  هستی ، میدرخشد قدرت ، فریادش ، سوخته خواهید شد ، شما ، ای سران کفر و الحاد ،  نابکاران ، قاتلان ، دشمنان امت ، این زمان باشد شما را زود ،  توبه و آشتی ، صلح  با مردم و جمیع این ملت ...

برچسب ها :

جنگ

،

اوکراین

،

روسیه

،

ایران

۱۴۰۰/۱۲/۰۱ ساعت ۱۲:۳۲ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

ای پسر ، غصه نخور ، ی روز خوب ، آخروش ، میاد ، چرخ روزگار اگر با ما نساخت ،  و میزنه بر گرده مون ،  بی امون ، این ضربه ها ،  بازام انگار ، میره و  میتابه و ، ی روز خوب ، آخروش ، میاد ،  بس که رفتیم سر قبرا ، و زدیم بر ، سرمون ، ما، همگی تو این سالا ، آخرش جشن و سروره ، آباجی و داداشی ، ته نامه رابوخون ، ی روز خوب ، آخروش میاد ، دیشب از کابوس و ترس و کف دستای بی مو ، و خالی ، دربدر تو فکر ، بچه ها وحرف  ننه ها ، تو  این شب عید ، این روزا ، آخر سالا ، یهویی اومد تو خوابم روح ، اون ننه ، مادرپیر ، گفت بچه ،  اوی ننه، این قدر نخور غم و غصه ی ،  دربدی ، آخروش یهویی ، هم ،  پیر میشی ، سکته هم ، نکنی  و نمیری  ، شایدوم ی دفعه هم ،  ی دفعه،  ممکنه،  زمین گیر ، هم بشیا ، بعدوشام ، گفت به من ، با خوشی و سرخوشی، هوی ننه گوش بده ، سر به هوا،  از همه جا ،  همه جا پره، ای ، ننه، توی بهشت و ، پیش ما ،  بهشتیان ، با هم میگند ، همگی ، در به  گوشی ، و تو جمعا،  به خدا ، دیشبم ، شنیدم ازشون تو خبرا ،  ی روز خوب ، ننه گوش بکن ، آخروش میاد ،  داد زدم تا کی،  همش قول و وعید ، تو خالی ، بس کنید ، همش ، به ما دادید ، همش حرف مفت و تو خالی ،  سخنان  رنگی و ادای ، آدمای ، رمالی !؟ گرگا را آخروشام ، رها کردید ، تو خونه ، مهمون ما ، وای ، خدایا ، چپون شده،  از کله صبح ،  بیکار و ، دربدر ، تو صحراها  ، صبح زود شد و بازام ،  همش غر غر ،  این زن و حرفای ،  نداری ، سرما و فیش آب و برق و گاز و صورت حساب ، رومالی ، خرخونی ، مداوم ، و   حرفای ، ی سناری ،  وعده دادن ، مدام ، به مردمان ، جیب خالی ، به خودم ، نهیب زدم این که باشد ، کار اونا و ماها ، همش دیدن ،  ی فیلم تکراری  ، به خودم قسم دادم ، که حالم  ، اگه خوب نشه،  یا که حال مردم و دوست و کناری ، ول می کنم ، به خدا و ،  می‌روم تو ، سال نو،  دربدری ، در کنار قبرسونای کنار خونه  و زندگی ، میرم اونجا ، ی چادر میزنم و پنجا اوو و قوت و غذا ، بد بیاری !؟ هی می‌خونم ، و میگم به مرده ها ، حال و قضای خود ،  و این مردمای ، دست خالی ،  تا یکی ز قبرا ، دربیاد  و بگد ، مرگتون چیه، سرمون درد گرفت ، بچا ،  این همه زاری ، چیه ، به خدا !؟ یا بکند چاره ما را ، هم ، دوا ، یا که حرفمون را ، خوب ، بشنود  ، و  ببره ، نزد خدا، اون بالاها ،  کار خوبی اس که من ، پسندیدم ،  والا به خدا ، هم ثوقاب داره ، رفتن نزد ، مرده ها ،  و هم راحت میشی از غم ،  و این ، غصه ها ، تو نه انگار که از اولش ،  به دنیا اومده بودی ، توی این ، ملک و زمون ، می نشینیم ،  تا که یا بمیریم یا بشد ، حالمون ، خوب ، بهتر ، از  این حال و ، حالاها ...

برچسب ها :

تنها

،

غمگین

،

شعر

،

سپید

۱۴۰۰/۱۱/۲۸ ساعت ۱۱:۱۵ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

برای رفتنت شعر گویم یا برای آمدنت شاید قسمت ما آن بودست که از اول نبینمت * دفتر دلم پر بود ز عشق به بودنت پیر رهنمایم بودی ای رخت مشتاق دیدنت * سرو جاوید سبز خانه ام بودی از چرا رخ برکشیدی و کشیدی به سر این سپید پیروهن تنها * تک تک واژه های احساسم را تومیکردی معنا حالیا تا به جان آمدم دیدم نبوده ای تنها * بار دیگر امروز دلم گرفت رفتم باز به باغی نزدیک اینجا * پر بود آنجا از درختان پر برگ و غنچه های زیبا * بر سر هر شاخسار گل فریاد میزد بلبلی شیدا چتر برگ باز شده بود پیروهن قرمز بر تن گلها * نقش می‌زد دایم بر هوا این صدا آب طلا پر شده بود و یاقوت بر گلها * پرسیدم کوجا رفت از این مکان از این باغ زیبا آن یگانه مرد آن فرزانه ای بی همتا * پس چرا نیست در جوابم یک صدا یی تنها پس چرا خاموشید گوییا مرده است صاحب اینجا !؟ * ناگهان خاموش شد اندک صدایی مانده در نزدم فوری بر دلم آمد ندایی والا * گفتا خموش باش از این کلام و گفته ها بس که خوب بودست او بردندش زود به سمت بالا * بر زبر بالای این جهان باشد خانه اش حال او باشد همیشه والا * در کنار یار و انجمن دلها او ندارد هیچ درد و غمی از ما * داد زدم فریاد این نباشد انصاف و من تنها راحتم کن از غم تنهایی یا بگو که او آید اینجا * گفت آن ندا دوباره بر من اصل دنیا بوده است ز روز اول بر هوا * لاجرم هر که آمد در این سرای او بوده است تنها پس رود هم روزی از جهان خود بخود تنها * شک نباشد هم شما و هم ما نخواهیم باشیم تا ابد اینجا * اندکی مسرور گشتم از این سخن زیبا این جهان نباشد پایدار و من همیشه تنها ....

برچسب ها :

نثر

،

شعر

،

سپید

،

دوست

۱۴۰۰/۱۱/۲۵ ساعت ۱۲:۴۶ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

شعرهایم را ، روی آمدنت ، تنظیم کرده ام ... قافیه ها را ، چیده ام ...  صدای گامهایت را ، ردیف کرده ام ... این هفتمین بار است  که با ، آمدنت ... قرار می‌گذارم ... دقیقا ، یک غزل می شود ...  اگر بیایی ،  یک  ، غزل گفتگو را  ، رها نکن ...  عشق را  ، از شعر ،   از شاعر ،  از صدا ، جدا نکن ... چه ناخدا گون ! کوک کرده ام آمدنت را ...

برچسب ها :

ایران

،

منجی

،

نثر

،

شعر

۱۴۰۰/۱۱/۲۲ ساعت ۳:۳۱ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

هست شهرم ، شهری کهن ،  زیباتر از ملک ختن *  در درون خود بسی دارد ،  صد راز کهن  *  در هزاران سال پیش ماوای مردم بوده است *  سرزمین آب و خاک و باغ و بوستان بوده است  *  سنگ سنگ این زمین ،  نقش شکار و زندگی است  *   قدمتی دیرینه دارد سنگ و کوه آدران  *  گوییا اقوامی از بهر چمنزارهای آن *   از برای کار و بهر  پرورش ، اسبان خویش * فرسنگها پیموده اند ، هزاران سال پیش *  هست در  سند ، در  موزه های معتبر  *  آمدند از آریا آن قوم مهاجر ، از شمال شرقی ایران ما  *  ساختند شهری بر فراز کوه  و بر ،  قله ها ،  شهری کهن *  نام بودش سبزه زاران در ابتدا *  در زمان  بگردید نامش ،  آن ملک سمندگان ،  از جفا ،  آشوریان  * مدتی اندر کنار جلگه ی زاینده رود *  اختلاف افتاد میان دو قوم  ، آریاییان *  یعنی  پارسه و هم قوم ،  مادیان *  کشته ها شد پوران  و مردان ، در نبردی  بی مثال *   خون جگر شد مادران و ،  ناله ها رفت  ،  بر خدای متعال  *   ناگهان فرمان آن دادار اورمزد ،  خدای  بی مثال  *  وارسید بر ملک ایران  یعنی خاک ،  بلخیان *  وحی ایزد چون رسید بر ،  حضرت زرتشت نبی  ، جانشین خدا  *  در به وقت دعا و در نماز ،  در معبدی ،  پیش خدا  *  بی درنگ فرمان داد ، پور خود ،  مهرزاد نبی آن عزیز  ،  زیبا نما  *  گفت باید چون روی بر سرزمین مرکزی کشورم ، یعنی ، ملک پاگبادان *  کن دوباره صلح و آشتی و صفا را ،  برقرار *  در میان ،  آن دو قوم ، یعنی ، ماد و پارسیان آن ،  روزگار  *  مرز را تقسیم کنی با کوه بلندی در کنار  *  بر فراز ، قدرت دهی ،  نور یزدان ، آن ، خدای متعال *  آن پسر مامور  ،  یعنی جد ما ، مهرزاد نبی  *  آمدست با قوم خود اندر کنار شهر ما  *  برطرفها  کرد ، جنگها و ،  به پا کرد  حکم خدا  *  برفراز کرد آتشی را به پا ، اندر فراز و  تپه ها  *   زرنگار برج و باروی بساخت  ،  با مردمان با صفا  *  بهر حفظ مردم  و ساکنین ،  از هرگونه بلا  *  بود مردانی کهن اسطورهای سرفراز و پهلوان *  زندگی می‌کرده اند آینجا آماده با ، هر اسب و سلاح *   همسری از قوم آذرگاهان بستر زاینده رود  *   نام او ناهید بودست ،  زهره ای ،  در آسمان  *  از نژاد و نام فرزندان او اندر  وسعت،  ایران زمین *  طایفه آمد به اسم و این نشان ،  فرخ زادیان  *  شهری زیبا ساخته شد ،  پس از جفا ،  آشوریان *   نام او گشت ،   ز پاگبادان و شد  * بغ آدران *  شهر نور و پر فروغ  ،  باغ انوار خدا ، بغ آذران  *  آدر و آذر ،  آتر و آتش ،  پاک‌ بوند نزد ایرانیان ، یکتاپرست *  در جفای قوم تازی و عرب  ، بی حد و حساب *  در پس کشتارها و جنگهای بی امان * یادگار مانده است از آنان نزد خاطرات و  ساکنان این محل  *  گورهای دسته جمعی ،  جوانان از نسل نبی  *  گورآبادهای یک و دو  * سرداب سورآبادیان ، در بشمگان  *  بی  حد و بی اندازه ، بشمار کشته  ، ای جوان ، دانای این ،  روزگار   *  در زمان حاکمان  وابسته ی آن زمان  *  محو کردند نامها و رسم ، انبیای ، ایرانیان  *  نام او را تحریف کردند و ،  بگذاشته اند ، باغبادران  *  شاید روزی هم تغییر کند ، نام شهرمان *  در به وقتی جدید و در  زمان ، کردگار  *  بار دیگر برقرار گردد ، یاد اجداد و ، پور نبی  *  بر فراز ایزد رود آن نام سنگین و ، وزین  * بغ آدران   *  شهر  ما شهر خداست ،   * بغ آدران  *  نوری از آتش دیدار او هست * آتش به قلب عاشقان   ***  بغ آذران ***  ♡♡♡

برچسب ها :

ایران

،

اصفهان

،

باغبادران

،

شعر

۱۴۰۰/۱۱/۲۱ ساعت ۱۲:۲۱ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

خواب خوابی ، در شبی ،  مرا در بود  *  خسته بودم در درون خانه  *  آن شب  پر خاطره و ،  رویا  *  کارگری بودم  خسته و تنها  * خواب در خواب در ربودم بی سبب   * بس عجیب بود این خواب و این  رویاها * آرام  آرام ، یک  صدایی آمد  *  هان ای به خواب رفته در خواب گران  *  دوست داری با من آیی *  سر به پایان  زمان  * منتها اندر حیات نه  در  ،  ممات  *  گفتم کیستی تو  !؟  از چرا گفتی ،  این مطلب *  گفت تشنه ی آب را  سیرابش کنید * چشم نابینا را  گر توانی ،  بینایش کنید *  هجر  دیدار دوست ،  را کم کنید * اندکی بر حرف من یادی کنید ... !؟  من ندیدم رخ نگار ،  او را  * این صدای اندک و خاموش را *   از شمیم روح و ریحان محیط *  بر خودم خواندم  بسی فکر و احساسی ،  عجیب  *  این چه شخصی است با کلام آشنا  * یعنی هست  آشنا بر رمز و راز ،   یا خدا *  سر اسرار جهان ،  و حال  را  * شایدم برتر از این فکر و ادعا !؟  کم کمک رفت از من خستگی * درد و ترس و پژمردگی *  برق برق  شادی ،  در نگاهم * شد پدید  *  دست در پرده ای زدم   *  من کشیدم آن  به یکباره کنار  *  وای ای  خدای متعال ... !؟  * من ،  چه می بینم !؟   *  اینجا کوجاست !؟  ملک ایران است  !؟  یا  ملک عدن !؟ * باغ و پردیس است ،  یا خاک وطن !؟   *  نور یزدان آن خدای ذوالجلال  * بی سبب پخش بود اندر ، آن زمان   * در پس این همه بارش بی منتها ،  باران  و  نور *  بودند مردمانی خرم و ،   شاد  !؟  *  دستها محکم به  یکدیگر فشار  *  شاد و خرم و زیبا بود ،   این جمله ،  بهار  * ورد دست جمعی آنان *  بود این سخن ،  با  فریاد   *  میهن خویش را کنیم  آباد  ،  ای جوان  *  خشت ، خشت  خواهیم زد ،  از جان خود  ، ای جوان  *  بار دیگر   خواهیم ساخت این وطن ، زنده از نو ، ای جوان    *  وه  !؟  چه دنیایی بود  ، آن شب *  گوییا خوابی نبود ، الان بود  ، آن صدا  *  آه و ناله رفته بود ، از ، میان *  رخت بسته بود از ما  جملگی ،  دیو گران  *  ....  گاه گاهی ما مردم ایران زمین  *  می شماریم این چنین ،  خوابها را  *  بس که تکراری هستند  و ،  نخ نما   *  فاش هرگز ،  ما نکردیم  این ،  خوابها را !؟  *  شاید هم از نگاه روشنفکری *  گوییم این کار مغز ، و عقده ی ماست ،  شاید    *  یا که عادت کردیم به ،  خواب و خیال روزگار ،  شاید  !؟  ...  من شنیده ام که  امروز  به  هنگام سحر  *  در پس   نماز و ،  آه  ، ورد و  دعا  * بانگ برداشت مکرر ،  یک خروسی  ، سپید ، در محله هایمان  * در میان زوزه ای از  گرگ و  سردی  ، برقرار  *  دایما  گم میشد فریاد و آن صدا   *   داد  میزد  دایم ، این پرنده ی زیبای ،  خدا  * این نگهبان سپهر ،  پر جلا  *  با صدایی  بلند ،  فریاد میزد   * هان ای مردم محله ، ساکنین کوی نیرنگ و ریا ،  پس  بهوش باشید،  بیدار با شمام   * یک قیامت موقعه ای ،  نزدیک است ، پس بدان   *  گر نباشد مر  شما را توبه از ، رنج به دیگران  *  بد باشد حال و ،  فرجام شما  * در روز بلا ،  روز خدا  *  وعده ی روز و  ،  روشنایی می داد  * صبح صادق بسی ،  نزدیک است  *  ناگهان زود آمد به ذهن و  خیالم  ،  این ، ندا    *  خواب پر رازم  زود ،  تعبیر شد  *   ای خدا ،  تو بدان الان  *   گوییا  ،  ظهور منجی حق ، حضرت  مهدی منتظر ،   نزدیک است ... ***   انشاءالله 

برچسب ها :

جهان

،

ایران

،

شعر

،

ظهور

۱۴۰۰/۱۱/۱۴ ساعت ۹:۳۳ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

من کیستم ؟ من کیستم ؟ ... من زادگاه کوروشم ، آزاده ای پر شورشم ، من شهر پاک آرشم ، خون تن سیاوشم ، از غرب از ماد آمدم ، از گلشن داد آمدم ، من شیر مرد پارسم ، موج خلیج فارسم ، من پارتم اشکانیم ، ارژنگ پاک مانی ام ، شهنامه ی فردوسی ام ، اعجاز نظم شیرازی ام ، من کاوه آهنگرم ، از ملک اسپادان منم ، تاب ستم را ناورم ، از چرم پرچم ساختم ، تا بر ستمگر تاختم ، سرباز مام میهنم ، گودرز و گیو و بیژنم ، سهراب خون غلتیده ام ، پور پدر نادیده ام ، من داریوش پرجلال ، آن پادشاه بی مثال ، یاد خشایار شاه منم ، سردار بی پروا منم ، نام مرا فریاد کن ... همرزم و همراهش منم ، گهواره ی دانش منم ، هم یسن و یسنا داشتم ، خرده اوستا داشتم ، من سومینم داریوش ، آن شاه خونین و خموش ، یورش به قیصر برده ام ، تیغ از سکندر خورده ام ، یک شاه اما بی سپاه ، با دشمنانش بی پناه ،  جنگید و کشت و کشته شد ، تاجش به خون آغشته شد ، کس بر تنش دستی نبرد ، تا آریو برزن نمرد ، داغ دل یونانیان ، من سورن اشکانیم ، من تخت جمشید جمم  ، کسرا و شوش و ارگ بمم ، من اردشیر بابکم ، گیتی به نوک ناوکم ، نوشیروانم شاه داد ، از دوده ی بابک نژاد ، یعقوب لیثم ، استاد اعظم صباحی ام ،  سردار خراسان مسلمم ،  نادرم ، من مازیارم  ،  طاهرم ، تیغ کریم زندیم ،  ختم حقار تمنیم ، من دیوهای مست را ، تورانیان پست را ، تاتار و چنگیز ها را ، تازی و بربرها را ، من دختران بی پدر ، من مادران بی پسر ، بسیار بر خود دیده ام ، وز داغشان رنجیده ام ، من پور فرخزاد را ، آن پاک دین راد را ، دیدم که در جنگ و نبرد ، با دشمن ایران چه کرد ، آتشگهم ویرانه شد ، ایزد زما بیگانه شد ، می کوفت سوت تازیان ، تا قرن ها بر پشتمان،  کردند خونین جگر ، ضحاک ها بار دگر ، ذلت خدایا تا کجا ، قوم قجر شد پادشاه ، از جور شاهان قجر ، آن بزدلان بی جگر ، صد تکه ام تاراج شد ، سهم خراج و باج شد ، امروز بی بال و پرم ، افتاده دیهیم از سرم ، اما به خود بالیده ام ، من وارث مشروطه ام ، همراه جشن ملتم ، من در کنارم دیده ام ، سردار و شاعر ، همرهم ، صد راه را کردیم گذر ، از فتنه و جنگ و خدنگ ، تا جان خود همراه خود ، گردد قرین ، ملک  وطن ، ایران شود از نو ، پدید ، ققنوسی از خاکستر ، پدید ، شیری چو غران و دلیر ، بی باک از رزم و نبرد ، با فوج این اهریمنان ، این دشمنان آب و خاک ، آزاد از بند زمان ، آرام از مکر روبهان ، باز  آفریند هیبتش ، شوکت  ، جلال و قدرتش ، از اتحاد و وحدتش ، از نور پاک رحمتش ، این کردگار بی مثال ، همراه شور ملتش ، بر ما بود صد آفرین ، همراه قوم آخرین ، از جور تاریخ مانده ایم ، سرو سپیدار ،  خرمم  ، ختم حقار ، ملتم  ،  آتشفشان ،  سرکشم  ...

برچسب ها :

ایران

،

اصفهان

،

باغبادران

،

شعر

۱۴۰۰/۱۱/۰۷ ساعت ۲:۱۳ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

باران ، ای  نعمت پاک خدای بی نیاز ،  بی دلیل و بی ریا ، با بارشی آرام ،  پاک و با صفا ، بر زمین و دشت و باغ و بوستان ، تشنه  است خاک وطن در انتظارت با  دعا، پاک می سازی  دوباره ، فرش زیر پایمان ، روشنی بخش هوای آسمان، طاق رنگین میزنی باشکوه و  پر فروغ ، در آسمان ، تا دوباره کاممان  لبریز  گردد از شمیم  عطر برگ و گل به باغ  ، قدرتی گیرد بدن از رنج نفسهای بریده ، پر ز گرد و خاک در این ماتم سرا ، ماوایمان  ، باران ، ای نعمت پاک خدای بی نیاز ، لطف حق را باز بنشان بر کام وطن ، بارشی باران رحمت در تمام این خاک وطن ، زنده گردد دوباره  کوه و باغ و این دمن ،  آب ،  آب لبریز گردد ،  ساحل رود کهن ، خاطرات کهنه را بار دگر زنده شود  ، شادی و شور و شعف میهمان این خانه شود ، باران ، ای نعمت پاک خدای بی نیاز ، می شود لطفی کنی با جلال  و پرشکوه و مستدام ، آنقدر باری میان این دو ماه پر عجب،  یعنی جمادی و رجب ،  آنقدر جریان بیندازی بی صبر و حدیث ،  آب‌های سرفراز را چشمه چشمه ، در کوه و دمن ، آنقدر زیبا بباری بر قلوب پاک  مردمان ، این وطن ، بی اشاره از من و از ما و از خلق  این وطن ، آنقدر باری که گم گردد درد و ماتم از تمام  این وطن ، آنقدر باری بر  کوزه های خالی ،  مردمان این وطن ، در پس این بارش و این  مستدام و این عمل ،  پاک گردد جملگی   نیز اهرمن  ، از خاک پاک این وطن ....

برچسب ها :

طبیعت

،

ایران

،

اصفهان

،

باران

۱۴۰۰/۱۰/۲۶ ساعت ۸:۳۳ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

سرزمینی را  می شناسم من در آن ،  دور دستها  ***   در میان قله های سرفراز و باغ و انبوهی ز  ،  بستان ها   ***    فرخی دارد نژاد و قدمت دیرینه اش  ***   بس عجب باشد دوران کهن ،  در درون خاطرات  و  سینه ها   ***  در جهان نامش پر آوازه و در دلها همی ،  دلدارها  ***    در دلش جاری بود رگبرگ آب و سبزه و ،  آوازها ***   سرزمین پاک مردم ،  خاک حاصلخیز ، عطر سیب و  میوه ها   ***  با شهیدانی به روی  دشت و کوه خفته ،  در  فراز و ،   تپه ها  ***   در نبردی بی امان باسپاه اهرمن ،  جرار ها  ***   دشمنانی دون صفت ،  آشوری و تازی و این ،   تاتارها   ***  در شکستی پایدار ، بشکسته پاها و حزین گشت ،  دشمنان  ***  ناامید گشتند  حرامی ها  ز تسخیر دژ و  انبوهی ،  قلعه ها  ***   در نبرد با مردم این شهر کهن  ، در طول تاریخ  ،   دوباره  ،  بارها  ***  من شناسم نام او با جنگجویانش ، همیشه ،  دوستان   ***  پس بدان ای مرد دانا  ،  نام او باشد  ،  ثبت بر ملک جهان  ،  باغ یزدان  ،   باغ خرم   ،   جاودان  ،   باغبادران .  ***

برچسب ها :

ایران

،

اصفهان

،

باغبادران

،

تاریخ

۱۴۰۰/۱۰/۲۳ ساعت ۲:۲۷ ق.ظ توسط مجیدشمس | 

قله های سر فراز میهنم را میستودم دائما در خفا و در جلا در بیان و در دعا ، ناگهان دیشب بیامد بر من این آوازی رسا ، در میان خواب و اندر آن شب پر رمز و راز ، آمد ای نادان خاموش شو بدان نام جان باخته ی خاک وطن بالا تر از این قله هاست ، در کنار جنگلی سرسبز همراه دعا خواندم ای خدا ای خالق بی منتها ، کن اجابت این دعا از بهر ما ، گر تو را دادم قسم در جنگلی پر برگ و سبز تا کنی تعجیل در پاسخ به این نالیدن و این گریه ها ، ناگهش دیشب بیامد بر من این آوازی رسا در میان خواب و اندر آن شب پر رمز و راز آمد ای نادان خاموش شو بدان نام جان باخته ی خاک وطن بالاتر از این سبزه هاست ، در پس دریا شدم اندر شبی تاریک و بیراه و نما ، ظلمت شب همره ما بود با طوفانی از بلا ، دست شستیم همراه تمام دوستان ، در مسیر این ره پر پیچ و پر خطر با صد جفا ، با دو صد پاره میان موج دریا رها ، هر کسی فریادی میزد نامهای یزدان و نبی ، عده ای هم بر زمین و هم هوا پشت سر می‌گفته اند ای خدا و ای الاه ، ناگهش اندر شب ظلمانی آن کردگار آمد ای نادان خاموش شو بدان نام جان باخته ی خاک وطن بالاتر از این نامهاست ... ای شهید ای شهید ای لطف بی منت خدا ، ای شهید ای شهید ای وارث خون حسین در زمین نینوا ، ای بجا مانده به وقت امروز در دور دستها صدها جسد اندر زمین کربلای پنج و چهار ، خون پاک تو فریاد چشمان هزاران ملت است ، جوشش زمزم کنار کعبه ی دلدارهاست ، هروله پاهای تو در خاک گرم آن نگاه در اشارت سوی دشت کربلا ، قدرت پاهای ماست اندر صفا و مروه ی ایران ما ، کربلا یادش بخیر آن کربلای پنج و چهار خونین ما یاد یاران و شهیدان یاد جمله شاه مرادی های ما ، ما کنون تنها بمانیم در کنار یادمان ، کن اجابت این دعا از ما حاضران این مکان ، در ظهور حجتت تعجیل کن ای صاحب عصر و زمان ، تا دوباره در کنار لشکر صاحب زمان ، شاهدان مستجاب الدعوه را بینیم دوباره یا خدا ، باز فریاد شهیدان نوحه ها را بشنویم بر صف اهریمن نابکاران ظالمان ، کربلایی مفتخر بیت المقدس آفریم یا خدا ، نام والایت نام والایت بالا می رود ای ورنامخواست ، در کنار نام یزدان می‌رود ای ورنامخواست ، نام اینجا باغ و گلستان خداست مدفن پاک شهیدان خداست ، سوره ای از هل اتی از نام شهیدان خدا ، گر مرا باشد فقط یک هدیه ای فرستم بر جمیع پاک ارواح شما ، بر شما گویم این ندا فریادها ، ای خدا و ای الهه کن درود بر خاندان حق و بر آل خدا کن ظهور حجت حقت مهدی صاحب الزمان خونخواه این شهیدان والسلام . ... درود و رحمت خداوند بر تمامی شهیدان ایران زمین باد .

برچسب ها :

ایران

،

اصفهان

،

باغبادران

،

شهید

۱۴۰۰/۰۸/۲۸ ساعت ۲:۸ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

 مهتاب شبی به یاد تو می مانم                                              در اوج فلک سوار نور می خوانم                                            در دفتر خاطرات پر سیمینم                                            تصویر تو را در جهان می بینم                                        دستانی پر از عشق و صفا و شادی                                         در نرگس چشم مردم این وادی                                              با رنگ زمرد و طلا رنگین شد                                               این کهنه سرا ملک هر ایرانی                                            دیوار بلند غم دگر ویران شد                                                  از غرش مردم و خروش ربانی                                               هر چند که دراین موسم سرد                                             مأوا داشتیم                                                                         با تاریکی و عزا و غم مشکل داشتیم                                       از روزنه ی کوچک کاشانه ی خود                                          آخر به امید صبح رویا داشتیم ...

برچسب ها :

ادبیات

،

شعر

،

ایران

،

جهان

۱۴۰۰/۰۸/۲۸ ساعت ۱:۴۱ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

 دیشب از سنگ بسترهای آشنا                                              من شنیدم که می گفتند با هم                                        گفتگوی یک راز پنهانی                                                          در کنار ریشه های بیدار                                                    خسته از داد و ناله ی بی آبی                                                  که رسیده است بر تمامی ما                                                 این پیام مهم از دور دستها                                                    از کلام باد و دعای باران                                                   جاری خواهد شد در دلهای مردم آبادی                               زاینده رودی مملو از مهربانی و شادی ...

برچسب ها :

اصفهان

،

زاینده رود

،

تاریخ

،

ادبیات

۱۴۰۰/۰۸/۱۴ ساعت ۱:۱۷ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

 گل ها دارند پر پر میشند ای خدا  *   قلبها دارند پر خون میشند ای خدا   *  روی دیوار خونه و مغازه   *   پر شده از عکس جوون ای خدا   *   تو گفتی که  من‌ پشتتونم  *   یار و مدد کارتونم  *   وقتی که  دیدم دوستام  *  توی کلاس کم شدند  *   جوونای تو شهرم  *   خوار و‌گوشه گیر شدند  *  صدای جغد و کلاغ روی تموم بوم ها  *  رنگ سیاه مد شده  *  از توی قبرسونها  *   خالی گشته جیب ما  *  خشکیده گل غنچه ها *  از روی  باغ  لبها *   در بدر و رو سیاه  *  پیش خانم  و  بچه ها *   سطل ذباله ها را مخفی کنید از ماها  *   از بس خجالت داره دست توی این آشغالا...

برچسب ها :

ادبیات

،

شعر

،

ایران

،

جهان

۱۴۰۰/۰۸/۱۴ ساعت ۱۲:۱۹ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

فتنه گر و آشوبگریم   *   موجی ز دریای جنون  *    در پس دیواری بلند  *   مسند تو نیست کویر  *    باد و شن و خاک و غبار  *   خاطره شد ابر بهار  *   اشک طبیعت ببار بر دل خشکیده ها *   خشم طبیعت بخواب از سر بیچارگان *   ما ز بلا رسته ایم موج رها خسته ایم  *   بر سر هر کوه و سنگ میزنیم این واژه ها *   تک تک سنگریزه ها  *  هر وجب از خاکمان  *    هر قدم از پایمان ناله ای از رنج ماست   *   شاهدی بر این جفاست *   ما ز جنون مانده ایم  *   درد و دوا مرگ و فنا جور و جفا خشم خدا  *   یورش هر دشمنی شادی هر غارتی  *  در دل خود کاشتیم  *   سرو شهیدان ما یاد عزیزان ما  *  چشمه ی خشکیده ها نم نم چشم شماست  *   تا که به ما آورد مژده ی فصل بهار *   از پس صبر و دعا زحمت و رنج و فنا  *    گردش باد و صدا در پس این کارگاه  *   فتنه گر و آشوبگریم  *  ما ز بلا رسته ایم  *   موج رها خسته ایم ...

برچسب ها :

ادبیات

،

شعر

،

ایران

،

جهان

۱۴۰۰/۰۸/۰۹ ساعت ۱:۵۲ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

سال قبل در جشن برداشت میوه ای به نام به که به همت علاقمندان و دوستداران و باغداران و مدیران شهری در شهر باغبادران برگزار شد در جمع دوستان از من درخواست شد که چند کلمه ای صحبت کنم .  من هم چند بیتی را که شب قبل آماده کرده بودم برای آنها خواندم که برای آنان و گردشگران دلنشین بود و خاطره شد . جا دارد که از برگزار کنندگان این چنین یادبودهای کهن و جشنواره ی گردو سپاسگزاری کنیم و بطور  یقین ادامه دادن این کارهای  زیبا باعث رونق فرهنگی و اقتصادی شهر شده است و شادی و سرور را به همراه داشته است . باشد که به یاری خداوند شهرمان بیشتر شناخته شود .           به ز به و عطر دلفریبش باد                                                   بر گل و شاخسار و نهالش آفرین باد                                           خلقت هستی را گر دگر کنیم یاد                                               بر رخ و چهره و هستی به آفرین باد                                          بر سر دستم می درخشد امروز جام زرفامش                         ساغری می نوشم ز یاد صهبای به آفرین باد                             جمع یاران و دوستان و حضرت به جمعند                                 غم و غصه نیا حداقل به گاه به آفرین باد                                 هر که بشد بر این شهر کهن کرسی سوار                                      تا بود ذکر و همتش آبادی و آسایش مردم                              ورد زبان من و دوستان همیشه به آفرین باد ...

برچسب ها :

به

،

ادبیات

،

شعر

،

باغبادران

۱۴۰۰/۰۸/۰۷ ساعت ۲:۴۵ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

به بلندای سپیداران و صنوبران و قله های سرفراز به سمت خدا بالاتر و باشکوه‌تر بمان ای شهرمن باغبادران. به رنگین خون جانباختگان شاهد خفته آرمیده در گوشه گوشه های خاک سرزمینت ای شهر من باغبادران. به جوشش و سرسبزی کهن رود زنده رود که دستان مهربانش بر کالبد دشت و صحرا و باغ و بوستان‌ها افکنده است ای شهر من باغبادران . به گذشته و نسل و نژاد پاکت که از فرخزاد ی های ایران زمین است مانده از جفای روزگار ای شهر من باغبادران . به خفتگان غیرت مردان و زنان آریایی به پای حصار و آبرویت ز یوغ اهریمنان ای شهر من باغبادران .  به رنج و تلاش رنجبرانت که شهد میوه ها و طعم شیرین را به کام مردم چشاندند ای شهر من باغبادران . به غیور مردانی که آنان را از کوچه باغهای سرسبز و پهنای دشت‌های زیبایت به دورترین مرزها در مصاف با نابکاران کشاندند به بهای آزادیت ای شهر من باغبادران .  به پرواز سبکبالان برآمده بر فرازت ای شهر من باغبادران ...  قسم به زلالی قطره قطره های آب چشمه ها و رودت ،  سوگند به شمیم عطر گلهای بهاری و نسیم روح بخشت ، تو می مانی مانا و پایدار، باشکوه و پر افتخار . تو می مانی از آغاز تا پایان تاریخ و زندگی ، زیباتر آبادتر هر روز و هر زمان به رغم دشمنان ، ریشه های ما در پهنای دشت‌هایت با درختان کهن گره خورده است . تو سرزمین پاکانی ای پاگبادان مقدس . تو واژه های گستره ی نوری ای بغ آدران . تو باغ سرسبز آتش و گرمای اهورایی ای باغ آذران . تو سر رشته ی حب الوطن و ایمان مایی . جاوید و سرفراز بمان ای نامت مانده در دفتر دلهای ما . ای شهر من باغبادران .♡♡♡

برچسب ها :

ادبیات

،

نثر

،

شعر

،

باغبادران

۱۴۰۰/۰۸/۰۷ ساعت ۱۲:۱۷ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

بس که بودی گوشه گیر وتنها    *****   خوردی دایم غصه  ای کرونا   ****  درمکانی دور دست دردل جنگل‌های مخوف  ووهان *****  ‌‌ آمدی از دل خفاشان بالا ای کرونا   *****  حال دیدار مردم جهان کردی  ****  بی بلیط و طیاره می گردی ای کرونا  ****  از خوراک خام خوران برادران چینی  ****  ‌‌ ‌ سنگ بر چینی دل مردم زدی ای کرونا  ****  تو کنون صاحب خانه شده ای !؟   ****   هر کجا خواستی خواهی رفت ای کرونا  ****  درغم ماندن بی حسابت در جهان  ****  حالیا گشته خانه خالی و رفته جان ما ای کرونا   ****   ما که خیری ندیدیم از سوزن و دواء ****  پس لااقل کمی درنگ کن ای کرونا  ****   گر بچرخد روز و شب عمرمان براین حرفا   ****   می شود چند تایی شمرد آدم در جهان ای کرونا  ****    ما که قطع امید کردیم چند روزیست   **** ‌   از وزیر و وکیل و دولت ای کرونا  ****   قدری لااقل بشین بر تخت و گوی بر ما   ****   الغرض چه کنیم چاره ی حل این معما ای کرونا ...!!!؟؟؟

برچسب ها :

کرونا

،

جهان

،

ادبیات

،

شعر

مشخصات
Majid shams baghbadorani درود بر شما : به وب سایت مجید شمس باغبادرانی خوش آمدیدمطالب،مقالات،تاریخی،فرهنگی،ادبیات،طنز،شعر،روانشناسی ، مشاوره خانوادگی،شغلی،تحصیلی،کارآفرینی،حل اختلافات ، تبلیغات،گردشگری،اکوتوریسم میباشد،این نوشتارها به هیچ گونه حزب و یا گروه خاصی وابسته نمیباشد و بر اساس ادبیات عامه ، طنز و زبان مردم و تاریخ شفاهی تنظیم شده است ، هر گونه سوء استفاده از مطالب و یا بهره برداری از عنوان ، نام ، شغل ممنوع است و طبق قانون قابل پیگیری است ، به آشنایانتان معرفی فرمایید ، در صورت خواهان ارتباط با اینجانب یا پرسش و مشاوره در زمینه های تحصیلی شغلی سازشی روانی با شماره ی اینحانب میتوانید تماس بگیرید یا در پیام رسان ایتا یا وات ساپ پیام بفرستید . شماره ی همراه :  ۰۹۱۳۷۲۸۵۳۵۷     با سپاس
برچسب ها
ابزار رایگان وبلاگ

آمارگیر وبلاگ

B L O G F A . C O M