به روز مرگ چو تابوت من روان باشد ، گمان مبر که مرا درد این جهان باشد ، برای من مگری و مگو دریغ دریغ ، به دوغ دیو درافتی دریغ آن باشد ، جنازهام چو ببینی مگو فراق فراق ، مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد ، مرا به گور سپاری مگو وداع وداع ، که گور پرده جمعیت جنان باشد ، فروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر ، غروب شمس و قمر را چرا زبان باشد ، تو را غروب نماید ولی شروق بود ، لحد چو حبس نماید خلاص جان باشد ، کدام دانه فرورفت در زمین که نرست ، چرا به دانه انسانت این گمان باشد ، کدام دلو فرورفت و پر برون نامد ، چاه یوسف جان را چرا فغان باشد ، دهان چو بستی از این سوی آن طرف بگشا ، که های هوی تو در جو لامکان باشد ، شعر از مولانا