یا رب اینان چه کرده اند که غنچه ها از خجالت باز نشد ، گلهای باغچه هم پژمرد و بر زمین ریخت و بهار نشد ، خورشید هم ماتم گرفت و به زیر ابر رفت و سپید نشد ، عشقها مجازی شد و پیمانها بپا نشد !؟ یک عمر شوق دیدن خدا بر فراز بوده ایم انگار سراب بوده است و درد ما هم دوا نشد ، از بس وعده داده ایم به هر کودک و جوان سنگفرش کوچه ها با ما آشنا نشد ، در جمع بچه ها ی کلاس درس انشای آینده ی شغلی زمین افتاد و اعتنایی نشد ، بند بند گلهای بافته ی رندگی ما یک شب به تاراج رفت و فرش خانه ی ما نشد ، خشکیده شد گندمزارهای مزرعه ی زندگیهایمان بارانی نیامد و نسل سوخته بماند و داستانی نشد ، امن یجیب های ما در نماز یا به خلوت شبهای قدر بالا نرفت و کارگر نشد ، صبر خدا تا به کی باشد چهل سال گذشت ظالم به کار و حال ما با صفا نشد !؟ یا رب عمر ما گذشت پاهای خسته و دلهای بیقرار دردیست ما را که آن هم بیان نشد ، از پاکی باغ بهار و ماه خدا رحمی بکن ز آسمان شاید آن هم جفا نشد !؟ رفت انتظار فرج از دامن لغات حافظه پس لااقل خالق بی منتها بر زمین آی دست ما بگیر که کار ما طلا نشد ، شمشیر انتقام بگیر در دستان خویش بر کرسی عدالت نشین احوال ما بپرس یک تصفیه بپا کن بی منتها این فصل کتاب را رقم زن که از ما اثر نشد !؟
عجب صبري خدا دارد ! اگر من جاي او بودم همان يك لحظه ي اول كه اول ظلم را مي ديدم از مخلوق بي وجدان ، جهان را با همه زيبايي و زشتي به روي يكدگر ويرانه مي كردم ، عجب صبري خدا دارد ! اگر من جاي او بودم كه در همسايه ي صدها گرسنه ، چند بزمي گرم عيش و نوش مي ديدم نخستين نعره ي مستانه را خاموش آندم بر لب پيمانه مي كردم ، عجب صبري خدا دارد ! اگر من جاي او بودم كه مي ديدم يكي عريان و لرزان ، ديگري پوشيده از صد جامه ي رنگين ، زمين و آسمان را واژگون مستانه مي كردم ، عجب صبري خدا دارد ! اگر من جاي او بودم كه مي ديدم مشوش عارف و عامي ، ز برق فتنه ي اين علم عالم سوز مردم كش ، به جز انديشه عشق و وفا ، معدوم هر فكري در اين دنياي پر افسانه مي كردم ، عجب صبري خدا دارد ! چرا من جاي او باشم ؛ همان بهتر كه او خود جاي خود بنشسته و تاب تماشاي زشت كاري هاي اين مخلوق را دارد ، و گر نه من به جاي او چو بودم يك نفس كي عادلانه سازشي با جاهل و فرزانه مي كردم ، عجب صبري خدا دارد ! عجب صبري خدا دارد ! شعر از شاعر آزادیخواه معاصر زنده یاد رهي معيري