یک عمر پای تخته ایستادی و به ما درس شجاعت و آزادگی دادی اما بی خبر بودی که سرنوشت من و شما را مترسکانی رقم زده اند که دیشب پنهانی با کلاغهای سیاه مزرعه نجوا میکردند !!!؟؟؟ آن مرد هم آمد را دیدیم خیلی زود هم او با اسب آمد او با سبد هم آمد و ما دیدیم در سبدش چه بود !!!؟؟ چه سخت بود بر ما حساب و کتاب اعداد اعشاری امافیش های حقوقی و حسابهای اعشاری و نجومی آقازاده ها و ژنهای برتر را هم دیدیم و سخت هم نبود دیدن این همه اعداد و صفر و سر جمع آنها !!!؟؟؟ ما را با داستانهای گرگهای ساده لوحی آشنا کردی که فقط دستانشان را آرد مالی میکردند تا شنگول و منگول های قصه ها را گول بزنند و درب خانه را باز کنند ولی ما گرگهایی را با چشمانمان دیدیم که یادمان از انسان بودنمان رفت با دستانی رو به آسمان و در جیب مردم و از جنس خودمان !!!؟؟؟ سرمشق خطاطی کردن را با قلم و جوهر آموختی اما بیخبر بودی از آدمهایی که هر روز برای حرص و طمع ورزی خط و چهره ای را عوض میکنند !؟ قلمهای سیاه در جعبه های قلم نقاشیمان همیشه باقی میماند قلم سبز و سرخ و نارنجی و زرد زود تمام ولی امروز آنچه زود تمام میشود قلمهای سیاه است !؟ دیگر تخته سیاهایمان سبز نیست کیفهایمان برکول نیست خطهایمان زیبا نیست و موهایمان هم بلند است گوشی هم داریم ولی انشایمان دیگر واقعیتی ندارد و شاید عادت کرده ایم به روزمرگی و فکر نکردن به سراب آینده ...
من خواب دیدهام که کسی میآید ، کسی که مثل هیچکس نیست ، من خواب یک ستارهٔ قرمز دیدهام ، و پلک چشمم هی میپرد ، و کفشهایم هی جفت میشوند ، و کور شوم ، اگر دروغ بگویم ، من خواب آن ستارهٔ قرمز را ، وقتی که خواب نبودم دیدهام ، کسی میآید ، کسی میآید ، کسی دیگر ، کسی بهتر ، کسی که مثل هیچکس نیست، مثل پدر نیست، مثل انسی نیست، مثل یحیی نیست، مثل مادر نیست ، و مثل آن کسی است که باید باشد ، و قدش از درختهای خانهٔ معمار هم بلندتر است ، و صورتش از صورت امام زمان هم روشنتر ، و از برادر سیدجواد هم که رفتهاست و رخت پاسبانی پوشیدهاست نمیترسد ، و از خود سیدجواد هم که تمام اتاقهای منزل ما مال اوست نمیترسد ، و اسمش آنچنانکه مادر در اول نماز و در آخر نماز صدایش میکند یا قاضیالقضات است ، یا حاجتالحاجات است ، و میتواند تمام حرفهای سخت کتاب کلاس سوم را با چشمهای بسته بخواند ، و میتواند حتی هزار را بی آنکه کم بیاورد از روی بیست میلیون بردارد ، و میتواند از مغازهٔ سیدجواد، هرچه که لازم دارد ، جنس نسیه بگیرد ، و میتواند کاری کند که لامپ «الله» که سبز بود : مثل صبح سحر سبز بود . دوباره روی آسمان مسجد مفتاحیان روشن شود ، آخ.... چقدر روشنی خوبست ، چقدر روشنی خوبست ، و من چقدر دلم میخواهد که یحیی یک چارچرخه داشتهباشد ، و یک چراغ زنبوری ، و من چقدر دلم میخواهد که روی چارچرخهٔ یحیی میان هندوانهها و خربزهها بنشینم ، و دور میدان محمدیه بچرخم آخ... چقدر دور میدان چرخیدن خوبست ، چقدر روی پشتبام خوابیدن خوبست ، چقدر باغ ملی رفتن خوبست ، چقدر سینمای فردین خوبست ، و من چقدر از همهٔ چیزهای خوب خوشم میآید ، و من چقدر دلم میخواهد ، که گیس دختر سید جواد را بکشم ، چرا من اینهمه کوچک هستم ، که در خیابانها گم میشوم ، چرا پدر که اینهمه کوچک نیست ، و در خیابانها گم نمیشود ، کاری نمیکند که آنکسی که بخواب من آمدهاست ، روز آمدنش را جلو بیندازد ، و مردم محله کشتارگاه ، که خاک باغچههاشان هم خونیست ، و آب حوضشان هم خونیست ، و تخت کفشهاشان هم خونیست ، چرا کاری نمیکنند ، چرا کاری نمیکنند ، چقدر آفتاب زمستان تنبل است ، من پلههای پشتبام را جارو کردهام ، و شیشههای پنجره را هم شستهام ، چرا پدر فقط باید در خواب ، خواب ببیند . من پلههای پشتبام را جارو کردهام ، و شیشههای پنجره را هم شستهام . کسی میآید ، کسی میآید ، کسی که در دلش با ماست ، در نفسش با ماست ، در صدایش با ماست ، کسی که آمدنش را نمیشود گرفت ، و دستبند زد و به زندان انداخت ، کسی که زیر درختهای کهنهٔ یحیی بچه کردهاست ، و روز به روز بزرگ میشود ، بزرگ میشود ، کسی که از باران ، از صدای شرشر باران ، از میان پچ و پچ گلهای اطلسی ، کسی که از آسمان توپخانه در شب آتشبازی میآید ، و سفره را میندازد ، و نان را قسمت میکند و پپسی را قسمت میکند ، و باغ ملی را قسمت میکند ، و شربت سیاهسرفه را قسمت میکند ، و روز اسمنویسی را قسمت میکند ، و نمرهٔ مریضخانه را قسمت میکند ، و چکمههای لاستیکی را قسمت میکند ، و سینمای فردین را قسمت میکند ، درختهای دختر سیدجواد را قسمت میکند ، و هرچه را که باد کردهباشد قسمت میکند ، و سهم ما را میدهد ، من خواب دیدهام... شعر از شاعر معاصر زنده یاد فروغ فرخزاد .
فروغ_فرخزاد
،نثر
،خواب
،شعر
با مردم باش در شادیهایشان بخند و درغمهایشان شریک ، در خیابان باش در جمع در پای صحبت کارگران کنار یک آتش ، در ملاقات بیماران بدون همدم در چشمان سالهای منتظر سالمندان به درب ، پاککن از چهره ی کودکان زخمها را ، دردها را کم کن مرحمی باش بر زخمها ، آشتی و صلح را بگستران دستها را در هم قرار ده ، مرزهای ساختگی را بردار از خشم و غریزه ی مرگ بکاه ، آشیانه های خراب را بساز نسل سوخته را جان ده ، مسیح آلام ناتوانان باش نور را بگستران جلال خدا را بر زمینش قدرت ده ، دشمن ستمکار و یاور ستمدیده باش ، پرندگان را دانه ده و حیوانات را حمایت کن ، گاه گاهی هم نگاهی به آسمان بینداز ببین چقدر خورشید برایت درخشانتر شده است !؟ انگار ستاره ها بیشتر بهت چشمک میزنن ، به آیینه نگاه کن چقدر زیبا شده ای و به دریا فکر کن که بخشندگی را از تو میجوید و سبزه زندگی و سرسبزی را به دنبال تو پیدا میکند ، آنوقت در آسمانها هم نامت برده خواهد شد که شما جانشین خدایی بر زمین و چه زیباست زندگی کردن با مردم و هستی و قانون پاکی و انسانیت در جهان که تو انسانی و یک معجزه ی خدا بر زمین و هم مسافری از نور به سمت نور ...
انسانیت
،نثر
،زندگی
،شادابی
خلاصه کتاب داستان ماهی سیاه کوچولو : کتاب ماهی سیاه کوچولو (The Little Black Fish) یکی از الهام بخش ترین داستان های کودکانه به قلم صمد بهرنگی نویسنده توانای ایرانی است که با خواندن و تعمق در آن می توان نکات فراوانی درباره زندگی و ارزش های آن آموخت . خلاصه داستان ماهی سیاه کوچولو قصه ماهی سیاه کوچولو از آن جا شروع می شود که ماهی پیر حکایت زندگی ماهی کوچولویی را برای دوازده هزار ماهی کوچولوی دیگر تعریف می کند … ماهی سیاه کوچولوی قصه ما در کنار مادرش در جویباری زندگی می کرد اما روحیه کنجکاو و ماجراجوی او با تکرار خو نمی گرفت ، او از این که هر روز با مادرش در آن فضای کوچک بی هدف این طرف و آن طرف بروند و صبح را به شب برسانند خسته شده بود . سرانجام با وجود مخالفت مادر و تهدید اطرافیان تصمیم گرفت برای دیدن آخر جویبار راهی سفر شود ، دوستانش او را تا آبشار همراهی کردند و ماهی کوچولو سفرش را آغاز کرد . او از آبشار به داخل برکه ای افتاد و با چند کفچه ماهی روبرو شد که خودشان را موجوداتی زیبا می دانستند و ماهی کوچولو را مسخره کردند ، ماهی کوچولو به آن ها گفت که این تصور آن ها از نادانی آن هاست چون فکر می کنند دنیا تنها به برکه آن ها خلاصه می شود . بعد از جدایی از کفچه ها به خرچنگی رسید که در شن های کف آب های کم عمق قورباغه ای را شکار می کرد ، خرچنگ سعی کرد ماهی کوچولو را گول بزند و به او نزدیک شود اما ماهی کوچولو باهوش تر از آن بود که حرف هایش را باور کند ، خرچنگ فرصت بیشتری برای حرف زدن پیدا نکرد و با ضربه پسرک چوپانی بر سرش زیر شن ها رفت . ماهی کوچولو از مارمولکی که در همان نزدیکی بود درباره مرغ سقا ، اره ماهی و مرغ ماهیخوار سوال کرد که داستان ترسناک آن ها را از ماهی های دیگر شنیده بود . مارمولک گفت که در این اطراف تنها یک مرغ سقا وجود دارد و به او یک خنجر داد که اگر شکارش شد بتواند شکم مرغ را پاره کند. او به ماهی کوچولو درباره ماهی های دانای دیگری نیز گفت که امان ماهیگیر را بریده بودند . ماهی کوچولو به راهش ادامه داد و در مسیرش با آهوی زخمی هم صحبت شد ، چرت لاک پشت ها را تماشا کرد ، به صدای کبک ها گوش داد و بوی علف های کوهی را استشمام کرد . کمی بعد با یک دسته ماهی ریزه روبرو شد ، آن ها از این که ماهی کوچولو می خواست آخر جویبار را ببیند و از مرغ سقا ترسی نداشت تعجب کردند و با این که دوست داشتند با ماهی کوچولو همراه شوند اما ترس از مرغ سقا و بزرگترها مانع آن ها شد . ماهی کوچولو نیمه های شب با ماه خوشگلش حرف ها زد و صبح روز بعد با ماهی های ریزه ای همراه شد که اگرچه می خواستند آخر جویبار را ببینند اما هنوز از مرغ سقا می ترسیدند ، کمی بعد همگی در کیسه مرغ سقا گرفتار شدند ، مرغ سقا به آن ها قول داد اگر ماهی کوچولو را بکشند آزادشان می کند . ماهی کوچولو متوجه کلک مرغ سقا شد و گفت من خودم را به مردن می زنم ببینید که مرغ سقا به قولش عمل می کند یا نه . مرغ سقا سر قولش نماند و همه ماهی ها را قورت داد و ماهی کوچولو با خنجرش کیسه او را پاره و فرار کرد . ماهی کوچولو به راهش ادامه داد و پس از نجات پیدا کردن از چنگ یک اره ماهی با گروهی از ماهی ها روبرو شد که رسیدنش به دریا را خوشامد می گفتند ! همان ماهی هایی که ماهیگیر را کلافه کرده بودند … ماهی کوچولو تصمیم گرفت بعد از گشت زدن به آن ها ملحق شود اما شکار مرغ ماهیخوار شد ، او برای نجاتش مرغ را به حرف کشید و سرانجام مرغ ماهیخوار دهانش را باز کرد و ماهی کوچولو از دهانش افتاد اما دوباره شکارش شد و مرغ او را بلعید . در شکم مرغ ماهیخوار ماهی ریزه ای دید که گریه می کرد کمک کرد تا ماهی ریزه نجات پیدا کند اما خودش ماند تا مرغ ماهیخوار را با خنجرش بکشد . چند لحظه بعد مرغ ماهیخوار در آب افتاد و مرد اما هرگز از ماهی کوچولوی قصه ما خبری نشد. شب بود و همه یازده هزار و نهصد و نود و نه ماهی کوچولو بعد از شنیدن قصه به همراه ماهی پیر خوابیدند ، تنها یک ماهی سرخ کوچولو بود که تا صبح از فکر دریا خوابش نبرد ! پیام های داستان ماهی سیاه کوچولو ماهی سیاه کوچولو نماد آن آدم هایی است که از روزهای تکراری و تکرار بی پایان و بی حاصل خسته شده اند همان ها که به آن سوی مرزهای ناشناخته ای فکر می کنند که بسیاری حتی تصورش را ندارند و برای رسیدن به پاسخ سوالات خود دست به ماجراجویی های بزرگ می زنند . این داستان به ما می آموزد: شجاعت نترسیدن نیست بلکه به معنای آن است که با وجود تمامی ترس ها همچنان به دنبال تحقق رویاهای خود پیش برویم … ماهی کوچولو از ماهی سقا می ترسید اما اجازه نداد این ترس مانع حرکتش شود . همه ی ما در زندگی به چیزهایی عادت می کنیم و این عادت ها کم کم به یقینیات زندگی ما تبدیل می شوند ، عادت بدترین دشمن پیشرفت و کشف ناشناخته ها می باشد … عادت کردن را می توان در رفتار مادر ماهی کوچولو و همسایگانش دید . غرور و این که گمان کنیم بهترین و شایسته ترین آدم دنیا هستیم ما را در حد کفچه های خودبین برکه کوچک پایین می کشد … آن هایی که وسعت نگاه شان تنها به قد و قامت خودشان می رسد و بس ! برای دنبال کردن آرزوهای خود باید از هوش و ذکاوت خود استفاده کنیم و به سادگی تسلیم شکست نشویم … ماهی کوچولو چه در برابر خرچنگ و یا مرغ سقا و مرغ ماهیخوار با درایت عمل کرد . قبل از مواجهه با مشکلات و موانع زندگی درباره آن ها اطلاعات گرفته و با افراد دانا مشورت کنیم … همانند ماهی کوچولو که از مارمولک دانا درباره خطراتی که بر سر راهش بود سوال کرد . وحدت آدم های به ظاهر ضعیف قدرتی بزرگ می آفریند که می تواند دشمن بزرگی را از پا درآورد … همانند دسته ماهی های دانایی که امان ماهیگیر را بریده بودند . نباید به استقبال مرگ رفت اما هنگام رویارویی با مرگ چه بهتر که جان انسان فدای هدفی والاتر و نجات همنوعان و رهایی از ظلم شود … مرگی به زیبایی آخر قصه ماهی سیاه کوچولو ! دوازده هزار ماهی کوچولو به داستان ماهی پیر گوش دادند اما تنها یک ماهی سرخ از این قصه خوابش نبرد و تنها او بود که یک روز به دنبال رویاهایش خواهد رفت . جملات زیبای کتاب ماهی سیاه کوچولو “شما زیادی فکر می کنید . همه اش که نباید فکر کرد . راه که بیفتیم ترسمان به کلّی می ریزد .” “آخر مادر جان مگر نه اینست که هر چیزی به آخر می رسد ؟ شب به آخر می رسد ، روز به آخر می رسد ؛ هفته ، ماه ، سال …” “راستی راستی زندگی یعنی اینکه توی یک تکه جا ، هی بروی و برگردی تا پیر بشوی و دیگر هیچ ، یا اینکه طور دیگری هم توی دنیا می شود زندگی کرد ؟” “من نه بدبینم و نه ترسو ، من هر چه را که چشمم می بیند و عقلم می گوید ، به زبان می آورم .” “مرگ خیلی آسان می تواند الان به سراغ من بیاید ، اما من تا می توانم زندگی کنم نباید به پیشواز مرگ بروم . البته اگر یک وقتی ناچار با مرگ روبرو شدم – که می شوم – مهم نیست ، مهم این است که زندگی یا مرگ من چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد .
داستان
،کتاب
،نثر
،ادبیات
برگها دارن میریزن و من ، احساس میکنم تمام غمهایت فروریخته است .چه عجیب است ! تماشای این صحنه ها ، هر که باشی ، هر کجا باشی ، در وزش باد مهرگان دوام نخواهی یافت ، پاییز به من آموخت ، وقتی یکرنگ نباشی ، فرو خواهی افتاد ، پاییز پادشاه فصلهاست ، به شرطی که بهاری در کارنباشد ، بخاطر خودخواهی های حاکمان ، برگ برگ سربازان همچون برگهای پاییزی ، در میدان های جنگ ، فروریختد ، صدای بچه ها در راه مدرسه ، قاصدک های سرگردان در کوچه ها ، و وزش باد پاییزی ، خاطرههای زیبای کودکی را به یادم آورد ، گاهی وقتها مانند درختان قامت برافراشته ، باید بیاموزی که رهاشی و پاییزی شی تا بمانی ، پاییز یک تابلوی رنگی از حس خداوند به وضع و حال بشر در حال حاضر است ، وقتی نخواهی با افتخار بمانی و اسیر بادهای سرد نشی ، باید همچون برگهای پاییزی ریخته و سوخته شی ، نه بهار سرسبز آمدی و نه تابستان گرم ، لااقل در پاییز برگ ریزان بیا و بر خزان قلب ما پادشاهی کن ، برگ برگ درختان به استقبال گامهایت فرش طلایی شدند و منتظرند ! پاییز به ما می آموزد که اگر هزاران برگ میخ شده بر تنه ی کهن درختان باشی روزی خواهی افتاد ، در ریزش برگها و سردی هوا ، این زندگی است که جریان دارد و نام نیک است که باقی خواهد ماند ...
دکلمه
،ادبیات
،نثر
،پاییز
صدای پای آب میاد شر شر بارون میاد ، گرما اگر زیاد بود تابستون گرد و خاکش فراون ، جاش اومده زمستون پر آب ، برکت فراون ، همش میاد مداوم این بارون برف و تگر ، جوبها ز آب پر شده رودخونه ها هم سرازیر ، تو کوچه ها سیل میاد با شدت فراون ، نودونا بیقرارن گرگا سگا فراری ، برق آسمون زیاده سر و صدا رعد و برق ، ابرها سیاه و پرپشت رنگشونم ذغالی ، بیرون پر از بارونه لرزش صدا آسمون ، فکر کنم این بارونه پشت سر هم باشه ، قطعی تو کارش نباشه ، قیلونی هم چاق نکنه ، مدام همش بباره پشت سر هم باشه ، بشوره اون دنیا را غمها و این سیاهی ، پاک کند کوچه ها را از جمله این خاکها را ، شالام بیاد تا صبح زود دنیا بشه گلستون ، زمین بشه سبزه زار پرگل ز باغ و کوهسار ، چشمه ها باز زنده شند ، گلها ز خواب بیدار شند ، مرغا آواز خونند نغمه ی شادی خونند ، شاید خدا چه دیدی منجی ز غیب هم درآد ، جهان عدالت گیره دیوها فراری بشند ، خدا دوباره بیاد تاریکی هم فراری ، نور جلال ایزد پر کند این دنیا را ، شادی شور و سبزی عشق و امید سرمستی ، زندگی و آرامش لبخند عشق آزادی ... ، عجب حالی بوده است ی اندک چرت و خوابی ، صدای پای آب میاد شرشر بارون میاد...
ادبیات
،شعر
،نثر
،آب
آیا میشه ی روز صبح ، از خواب که ما بیدار شیم ، دشمنی ها نباشه ، گرد و خاکی نبینیم ، شادی و لبخند ، باشه ، غم و عزا نبینیم ، ما نسل چهل که سوختیم ، تو جنگ با این بعثی ها ، باقیه ی نسل ها میگم ، کوچیک واین بزرگا ، خدا بده صبرتون ، عمر درازی بتون ، هر روز بی قضا شید ، پیر و زمین گیر نشید ، وعده ها دادید به ما ، وعدهای سر خرمن ، ارزونی نرخ و بشن ، حالا که شدیم ملتفت ، آخر زنگ کلاس ، دروغ بوده این حرفا ، شعار و گفته هاتون ، رنگ و وارنگ اداتون ، سنمونام بالا رفت ، جونیمون هدر رفت ، عجب شده حالمون ، دستامون و کارمون ، شب که میشه تو خونه ، همش تو فکر چاره ، سکته نکرده باشیم ، رو به قبله نباشیم ، رو مخمون سوارید ، سوهان زنده بی امون ، بی برکتی فراون ، بارون نیومد رو بوم ، هر چی دعا ، ما کردیم ، نفرین واغوثا کردیم ، درب هوا بسته شد ، آتیش و هور اومده ، سنگ و گل و لای اومد ، گاه گاهی هم زلزله ، زمین شده گهواره ، اسیر دشمنانه ، نوری نمونده از عشق ، خنده ، شادی ، آرامش ، تنها شدیم روسیاه ، چشمامونم سیایی رفت ، حرفی دیگه نداریم ، فقط تو دل میزاریم ، وقت اونه که رحم شه ، از بنده و ، اون بالاها ... ، آیا میشه ی روز صبح ، از خواب که ما بیدار شیم ، دشمنی ها نباشه ، گرد و خاکی نبینیم ، شادی و لبخند باشه ، غم و عزا نبینیم ...
ادبیات
،شعر
،نثر
،اجتماعی
ای به جا مانده ، از جفای تازی ، ای سترگ قلعه ، قلعه ی جان ما ، چهار برج ، برج غیرتها ، جانفشانی ها ، برج عزتها ، تاج سرفرازیها ، دست مهربانت ، بر سر ما است ، طول دورانها ، در نهان ، پیدا ، مادر تاریخ ، شاهد آن است ، ای رخت برجا ، پیکرت پیدا ، هر کجا باشیم ، در میان باغ ، دشت و این ، صحرا ، شکل و سیمایت ، جلوه و جاهت ، باشد و پیدا ، امن و ایمانی ، عشق و ایثاری ، رنج مردانی ، پایدار برپا ، آینه دار ، قدرت مردم ، دست پیوسته ، این شکوه ، سازه ، من کنون اینجا ، در برت خسته ، پر ز گرد و خاک ، گردش دوران ، خشت و خشت دیدم ، تک تک مشتها ، پر ز آب و گل ، رنج مردان و ، کوشش زنها ، همت والا ، من در اینجا دیدم ، چشم بیداران ، دست بر ماشه ، زوزه ی گرگ و ، سوزش سرما ، بارش برف و ، گرمی و سرما ، پر شکوهی تو ، پر غروری تو ، در کنارم مان ، از گذشته تا حال ، سالهای دور ، از سر شوقی ، لک لکی بر آن ، خانه ای داشته ، رفته بود ، بیرون حس تنهایی ، بار دیگر گشت ، چهار برج ما ، سرد و خاموشی ، درب پیوسته ، شادی و شوری ، نیست در آن ، تا برون آرد ، رنج تن خسته ، مشتی خاک و سنگ ، در برت ریخته ، درب و رویت را ، کرده اند بسته ، باز کن درب ، وقت دیدار است ، جملگی یاران ، سوی تو پیدا ، تا به وجد آرند ، شور و شیدایی ، سبز و خرم شو ، زنده و جاوید ، بار دیگر شو ، حاضر و باقی ، این تفنگچیان ، این نگهبانان ، آمدند از راه ، تا که بگشایند ، درب این قلعه ، بر فلک سازند ، نام و آوازه ، وقت دیدار است ، گاه سرمستی ، چهار برج عشق ، چهار باغ دل ، آمده پیدا ، بر سر و بومش ، جمع یاران است ، ورد آنان هست ، خاطره دوران ، گشته است باقی ، نام سربازان ، یاد جانبازی ، همت والا ، پر نشان کیفر ، قلب اهریمن ، این شکوه دوران ، باشدش پیدا ، چهار برج ما ، چهار راه عشق ، باز بمان روشن ، روشن و پیدا ، وقت دیدار است ، زنگ شادمانی ، شادی و شوری ، برقرار بنما ، بر فراز کن ، بانگ آسماني ...
ادبیات
،شعر
،نثر
،چهاربرج
بشنو و آگاه باش ، کوه پیر شمع الدین ، سر بر فلک داری ، خرم و جاوید ، هر دو دستانت ، رفته است بالا ، در دلت کاشتی ، خرمن گلها ، بیکران سرخ ، و خونشان پیدا ، در دلت کاشتی ، داغ لاله ها ، حامیان نور ، جاننثاران ، خاک و گوهر ها ، قلعه ها داشتی ، محکم و بسیار ، در کنار و ، بومت ، بوده است جاوید ، نام یارانت ، بر سر کوهها ، یادگار ماندست ، پیکر پاک ، این شهیدانت ، کوه پیر ما ، شمع دورانی ، رنجها دیدی ، داغ و محنت ها ، دیده ای بسیار ، مرگ و یورشها ، پشت سر بودست ، جملگی اعدا ، در دلت ماندست ، تا به روز حشر ، ساکنین مردم ، رانده از ظلم و ، جور و غارتها ، هر زمان بود ست ، در النگانت ، مرگ و بدبختی ، شاهد و پیدا ، هر زمان غمگین این ، دل مردم ، سخت و پر نالان ، هر زمان آمد ، شور و غوغایی ، یورش دشمن ، سیل و بیدادی ، مادری کردی با دو دستهایت ، دست کشیدی بر ما ، خانه ی ما بود ، مسکن و مأوا ، پیش هم بودین ، هر دو قله ها ، سرفراز بالا ، سمت دادارت ، کوه برفی تو ، تو سپید مویی ، با دو صد قندیل ، سرفراز ، روشن ، پیر شمعی تو ، زرنگار خرم ، معبد مردم ، آه و فریاد و ، راز تو پنهان ، تو کنون مانده ، در گران خوابی ، بی خبر از حال ، ناله ی مردم ، زاری ملت !؟ ، وقت پایان است ، آخر گیتی ، روز معلوم است ، وقت فرجام است ، روز پیدا است ، آمده اکنون ، حکم یزدان است ، هر دو چشم ، باز کن ، ای گران مایه ، هر وجب خاکت ، شد قدم پیدا ، بشنو این حرفا ، پاک بنما ، این رخ خاکی ، از جفا ، بیداد ، در پس دوران ، هر دو چشم باز کن ، بشنو این اخبار ، در سخن ها است ، در کتابها است ، وحی و الهام است ، در میان دنیا ، در النگانت ، در کنار هم ، هر دو و هر سویت ، بر فراز آید ، بر سر قله ، بر سر اوجت ، منجی دنیا ، آخرین نور ، یادگار مانده ، پیش آن ، اورمزد ، داور سبحان ، باز کن این راه ، سنگ بردار ، مژدگانی ده ، کوه سرسبزی ، جاودان باقی ، بر خودت راه ده ، میهمان آمد ، با جلال ، شوکت ، همره لطف ، ایزد داور ، جمع سیصد و اندی آن سپاهانند ، یادگارانی ، از نبیانند ، همره آنان ، صد هزار فوج ، لشکری از روح ، هم ملک ، هم جن ، پهلوانان ، ملک ایرانند ، در نهان ، پیدا ، زنده و حاضر ، صلح و آرامش ، شادی و شوری ، در جهان سرکش ، بهر ما دیدند ، آمدند اکنون ، با کلید زندان ، تا که آزاد و ، درب بگشایند ، آب و باران را ، خاک و انسان را ، معنوی ، مادی ، باز بنمایند ، این گران قفلها ، از سر و پاها ، از قفس دوران ، ّبرخیر ای قله ، کوه پیر ما ، رهنما ، شاهد ، مهربان مادر ، بار دیگر شد بر سر و بومت ، جمع مردان ، پاک و آزاده ، برخیز ای کوه ، بر خیر ای کوه ، میهمان آمد ، از جهان ، بالا ، جمع اصحاب و بیکران لشکر ، یک سپاه نور ، یک سپاه جوشن ، با تبر ، با گرز ، پر ز هر برگی ، منتقم ، یاور ، باهزاران اسم ، بیکران اعظم ، منتقم خون ، ریخته از پیکر ، بهر ناله ها ، پاسخ شیون ، این همه زاری ، برخیز ، ای کوه ، کوه پیر ما ، کوه شمع ما ، یادگار شمع ، سرفرازان و ، رفتگان گوهر ، برخیز ای کوه ، تیرگان آمد ، روز جنگ حق ، با اهرمن ، ظلمت ، روز خشم حق ، روز میعاد است ، روز الله است ، گاه میلاد ، نور و آگاهی است ، روز معلوم است ، آمده وقت ، مرگ شیطان و ، ظالمان ، کافر ، برخیز ای کوه ، بیدار شو ای کوه ، میهمان آمد ، وقت انجام ، وعده داور ، گاه الهام و روز احقاق است ، روز شادی ، جمله دینداران ، مردمان خوب ، سرفراز ، روشن ، روز مرگ ، روز خسرانَ است ، جمله ی یاران ، آخرین دجال ، اهرمن ملعون ، روز فتح و ، وقت پیروزی ، گاه بارش ، رحمت و ، نور و قدرت یزدان ، روز حق و ، روز ، وعده ی ، داور ، روز معلوم است ، منجی و یاران ، بر فراز آید ، کوه پیر ما ، بیدار شو ، اینک ، این سپهر رنگین ، این صدا ، فریاد ، میرسد بر ما ، مژده ی دوران ، بشنو ای کوه ، زنگ پایان است، جمع میهمانان ، رو به سوی تو ، عزم تو دارند ، گل بپاش در راه ، بی گمان ، آیند ، گوش بده الان ، این نشانه ها ، در خبر هستند ، استوار ، برجا ، کوه پیرشمع الدین ، بیدار شو ، میهمانان در راهند ... انشاءالله
پیرشمع الدین
،کوه
،قلعه
،ادبیات
تا به کی ، چشم انتظار روشنی !؟ تا به کی ، غمگین و ماتم ، درهمی !؟ وه ، چه زود ، پایان یافت ، دیدن ، تصویر شادی ، شادمانی ، از کوچه های ، کودکی ، رفت از ما ، این زمان ، روزهای بچگی ، آمدیم اکنون در بن بست ، کار و زندگی ، بختک احساس غم ، پژمردگی ، میزند بر جان ما ، دلواپسی ، از گرانی ها و داغ و ، خرمن بیچارگی !؟ بس که ، این ، باد خزان ، شلاق زده ، بر پیکر نالان ما ، تک درختی در بیابان و ، یا که در ، جنگل نامردمی ، آخرش ما هم شدیم ، همچون ، بتان بتکده ، سرد و خاموش و ، هم بی عاطفه ، گاه گاهی ، بی سبب ترمز بریده ، این جسد ، حالات ما ، درسرازیری و ، جاده ، گاه جمع و ، هم درماندگی !؟ خنده های بی سبب ، گاه گاهی اشک و ، انقلاب عاطفی ، زندگی و ، عمرمان ، پر شده و ، میشود دایما ، هر وقت و ، هر زمانش ، از استرس ، اضطراب ، ترس و ، وهم و غم ، یا حالات ، پژمردگی ، ... وای بر ما و ، بر فردای ما !؟ در نبود همره و ، یار و مددکار ، یا بی سرمایگی !؟ این بهار عمرماست ، احوالش ، هر روز ، و شبش ، فرسودگی ، در به گاه گردش ، چرخ زمان ، و روزمرگی !؟ هر نکو سالی ، پیداست ، از بهار خرمش ، کوپه های سال و ، ماه ، پشت سر هم ، به صف ، بی سبب ، مست و نالان ، میروند ، رو به سمت ، مردگی !؟ ... گر نشینیم جملگی ، روی زمین ، یا که بندیم ، پنجره بر ، مهر تابان ، دایمی ، دیوهای ظلمت و ، گاه گاهی ، تیرگی ، کرده اند ، خاموش ، نورهای خدا و ، این مردمان باصفا و ، این ، چراغهای زندگی ....
ادبیات
،شعر
،ظهور
،منجی
داغ شده انگاری ، هوا هو ، و دود میره از مغز کلمون ، مث مودبقا ، اون بالاها ، کار که آدم نداشته باشه ، بیخودی هم دور و برت میچرخیو و علاف میشی ، تا شوو بشه ، مث قدیمترا ، ی پته گرفتیمو و سی سال ، آزگار رو پاهامون ، وایسادیم ، حال که از پا افتادیم ، آخروش افتادیم ، از چشم این زن ، و این ، بچه ها ، تا بیاد این ماه بره چشمامونم ، سیاه میشه ، تا بگیریم ، این آب باریکه ، چندر غازا ، اونم با این نرخ و با این عجیب ، این قیمتا ، با کوجامون سرکنیم ، والا به خدا ، دشتونای آبادی هم کنار آب و علف ، بی غصه ترند ، دو تا گونی و ، ی کیسه برنجی به کولمونه همیشه ، پر ز دیازپام و آسکار وقرصهای فشار و قند و چربی و اون بدترا ، اوقات تلخ مث چودوربا به اون بدی ، فشار خونمونام مث همیشه رفته ، اون بالاها ، هی میره ته چاه ، و باز مث چرخه چی ، بالا میاد ، قل میخوره حالمون ، مث قوری رو سماورا ، آخه ارزش مگه داشت ، ننه جون ، دود چراغ هی ، بوخوری ، و سر گلت سوز و لامپاها با داشی و با آباجی ، دایموش ، جنگ بکنی ، بعدوشام ، هم بخوری فحش ، هم ، ی تو سری ، دس آخروش هم بری پا آینه و ، شکر کنی ، که چشاتام ، از کاسه نپرید و ، با نفرین ننه به باباها ، با شکم خالیو و دن خشک ، قهر کنی و ، بری دایم ، توی قید ، کرسیا !؟ ... آدم اصلا شاخ درمیاره ، ز حال و اوضاع ، این زمونه ها !؟ بند ناف طرف نیفتاده ، نشسته ، پشت پیکابو ، یا سواری ، تو خیابونا ، یا که چارقد ، افتاده ، ز سر دخترا ، میون ، نامحرما ، تو نه انگار کو ککوش بگزه ، تو بغلوش ، خوابونده و ، دس میکشه به سر ، یک گربه ی ، دم پشمالو ، یا که افسار کرده و ، میچرخونه ، ی سگ ، پاچه خورا ، اون طرف پارکو میگم ، وای ننه ، عجیب تره ، ی کوپه آتش شده ، سر به هوا ، ی هزار سیم و سیخ و سوزن ، پاشم شده ، صلی علی !؟ وای ننه عجب دوره زمونیه ، به خدا راس میگم ، توی هر دادگاه میری ، دخترا از خونه و از سکه میگند ، دایم به خدا ، پیش هر وکیل میری مردا ز قربتی بازی زنو ، و طلبکاری میگند ، داد و بر هوا ، اگرم پاد بکشه و بری ، خدا نکرده ، ی وقت ، پیش مطب ، این دکترا ، اونقدر دست به سروت میکنند ، تا که دعا کنی که اصلا بری ، اون بالاها ، نزد خدا ، اون طرف ادارارا ، بگم که ده جفت ، کفش میخاد ، برای کار بچاهامون نیست ، ی اداره کاری ، به خدا ، شب که بی خوابی ، بیاد سراغدون ، و بزنی از خونوو ، بری تو پارک این ، محله ها ، اونقدر موتور میاد و گاز میده ، که انگار فکر کنی رفتی ، تو خیابونا ، کاشکی کو ، از اولوشام ، رعیت بودم ، مینشستم ، توی ی باغ و ی ، خونه ، میساختیم و ، اون دور دورا ، کنارشو و ، هم داشتیم ، این دست و پاها ، همشوم ، تو سایه سر میکردیم و ، راحت بودیم ، اون طرفا ، از این ، صداها و ، این ، ناله ها ، بهتر و ، سالم بودیم ، مث قدیمترا و ، چشامون ، هم دایم باز ، نمی کردیم ، به این مردمون ، کله خراب و نالون و ، این قیمت ها ...
ادبیات
،شعر
،نثر
،اجتماعی
مرگ تدریجی و وعده های مرده شور ، فقر و نکبت دایم و سرهای پر ز شور ، باز گرگها دور گله آمدند ، با هزاران تازیانه در دست و چشمانی پر ز نور ، تا بن دندانزده سوهان و پاها و گردنها سرفراز ، گشنگان گوشت و پوست مردمان هستند ، اینان در هر بزم و سرور ، روبهان احمق ، ته مانده خوران ، التماس ، پشت سر ، صابون زدند ، بر معده های بیقرار ، حالیا باقی نمانده است دانه ای در پس این سفره های رایگان ، در عجب مانده است مرغان هوا و جانشین حق ، در جهان !؟ در عجب مانده است چه گوید از جفای روزگار ، ته کشیده خرمن الفاظ و نقشه های ماندگار ، این جهان پر بود و هست دایم ، ز مکر گرگ و حیله های روبهان ، هست هر روز و شبش یکسان با انبوهی از نیرنگ و نقشه های ماندگار ، ما چه داریم در میان خرمنی از دیو و دد و اهریمنان این جهان ، تشنگان خون ما و کودکان ، میزنند حلقه به هم دایم در هر بزم و سرای کردگار ، خائنین روزگار ، گر خدا قدرت دهد با نور مهر و تابشش جاودان ، جمع آرد لشکر و انبوهی بیکران ، از زمین و آسمان ، میتوان امید داشت به فردای گشایش و نجات ، و دفع بد در روزگار ...
ظهور
،منجی
،موعود
،نثر
تا باز کردیم در این زمانه چشمان خود ، به دنیا ، جز آه و ناله و فریاد و مرگ ، چیزی دیگر نبود ، گاه گاهی اخبار بد از جهان و حال و روزگار ، جنگ و مصیبت و فریاد درکنار و خانه ی همسایگان ، جز کشتار و گریه ی زن و بچه ها ، شنیدن ، چیزی دیگر نبود ، دیو مرگ و خشکسالی و دروغ و خصم به هم داده بودند دستها ، محکم بسته بودند کمرها بهر ما ، بر هوا رفتن عمر و زندگی و آرزوی مردم وطن ، ماندگار برای ما ، چیزی دیگر نبود ، تا آمدیم بیاساییم و لختی درنگ کنیم بر این زمین ، فریاد واغوثا و امصیبتا رسید بر گوشمان مدام ، در گوشه ای از این ملک داور ، جز خرابی سیل و زلزله و فنا ، چیزی دیگر نبود ، خواستیم بر گردن نهیم وارثان خطبه ی غدیر بر سر ، گردن شکست و جابجا شد کمر ، جز درد جانکاه و عزا چیزی دیگر نبود ، در بدر رفتیم به صحرا و باغ و چمن ، بهر رنج و کشیدن نان و آب از خاکمان ، آمد ندایی به گوش ، خموش ای مرد دهقان ، هان بدان دانا ، کشتی نکاری و نباشدت امیدی به آن ، جز خشکی رود و قنات و چاه و فنا ، چیزی دیگر نبود ، کردیم اشارت به سوی بندر و بار و چاه بهار ، افتاده ایم در چاه قرض و اجرا شد سفته ها ، حالیا حالمان جز محنت و گوشه نشینی و غم ، چیزی دیگر نبود ، آمدیم گوشه ی بازار و کنج دنجی اجاره ، بهر نان ، کردیم دکانی به پا و ریختیم اجناس قسطی به آن ، حالیا مانده بر دست و خراب شد جملگی اثاث دکان ، مانده برما دوصد قرض و روسیایی نزد خلق خدا ، فقر و فلاکت و التماس ، بر طلبکاران ، حال ما دگر ، چیزی دیگر نبود ، پیری بیامد و بگفت چاره ی ما مرکب است ، هم هست شادی اهل بیت و هم تجارت است ، ناگهان مرد نابینایی بزد بر ما و بمرد زود ، رفت گوشه ی پارکینگ مرکب و ما هم به حال نزار ، زندان ، حال ما جز زانوی غم در بغل گرفتن ، چیزی دیگر نبود ، گفتم شاید پدر کمک کند ، این بیچاره را ، ناگهان رفت فشار بالا و بیفتاد قلب او ز کار ، رفتن سر به بالین و حساب اطبا مدام ، این بوده است کار ما و چیزی دیگر نبود ، تا آمدیم به خانه شویم و لختی بیاساییم ، ناگهان مامور پاسگاه بیامد و داد مشتی کاغذ به ما ، گفتا همسرت اجرا گذاشته سکه ها و خانه ی مشترک ، حالیا فردا بیا با ضمانت نزد دادگاه ، گر نیایی میشوی بسته دستان و آوریم اینجا ، خاموشی و بیخودی حرف زدن شد کار ما ، دیگر ، چیزی دیگر نبود . آخرش بزرگان با سفارش و قسم دادند ما را دوباره صلح ، آمد به خانه همسر و دگر جز فزون بار غم و محنت و قهر ، حال ما ، چیزی دیگر نبود ... ای خدا شاهدی بر جفای روزگارت و بلای وارثان صالحت !؟ این زندگی و این زمانه جز بلا و محنت چیزی دیگر نبود ، گر تو داری باز محنت و عذاب جدید که یادت رفته باشد فرستی العیاذ ، پس زود فرست بر ما ، تا که باز هست دو چشممان و نفس میرود بالا حالا ، بار میکشیم باز بر خود جمیع بلا و کمی محنتها ، این زندگانی در این عصر و زمان جز بلا و عزا و صبر و مصیبت ، چیزی دیگر نبود ...
زندگینامه
،نثر
،شعر
،ادبیات
ای سرایت گشته رنگین ، خونین شده ، خاک پاکت ، ای وطن ایران من ، پر شده آلاله ها و شد سیه پوش هر وجب خاکت ، ای وطن ایران من ، هر قدم ، از این مزارت یادگار محنت است ، ثبت گردیده تاریخت ، ز یورش دشمنانت ، دائما ، ای وطن ایران من ، هم ز تورانی و سکندر زخم های فراوان خورده ای ، هم ز رومی و بربر و تازیان ، هم مغول ، هم از تیمور لنگ بی خرد ، از چه خاطر بهر چه سود و مدعا ، بربر و تاتار و روس و این فرنگ ، رحم نکردند و روز خوش بر تو ندادند ، هیچوقت ، ای وطن ايران من !؟ این چه خاکی است که خائن پروری کرده و دایم میکنند هر روز و شب !؟ گر که منصف باشی و همراه عدالت در بیان ، ناشده ملکی چو ایران پر زمحنت از ازل ، ای وطن ، ایران من ، ای خدای ناظر ، حی و داور در سخن، دانی هر چه نور ، ای یزدان پاک ، پروریدی ، دشمن و خائن بکشت اندر این سرای ، خاک وطن ، گاه گاهی هم رحمی نکردند بر گلوی خردسالان ، ای وطن ایران من ، گر که جنگی را ، بباختیم ، در صحنه و میدان نبرد ، گر جدا گشت مادری از پور و شوی خود ، سیه پوش و نالان ، بر هر فرق و سر ، گر به خون غلتیده شد ، پیکر ، رسولی و امیری سر به سر ، پشت پرده باشدش ، همره دشمن ، جمع خائنین در خاک پاکت ، ای وطن ایران من ، ننگ و نفرین باد بر سود جو و حسود ، همرهان اهریمن ، اندر این سرای ، خاک وطن ، عشق یزدان و نبی و حب این مادر ، وطن ، باشدش برتر ز پول و سود ورزی ، ای وطن ایران من ، گر که باشد افتخاری از گذشته تا به حال ، وحدت ملت ببوده و پیشوایی مرد کهن ، یا که کوته کردند دست و پای و زبان خائنین از این سرای خاکت ، ای وطن ایران من ....
جهان
،ایران
،نثر
،تاریخ
ما قربانیان ، بی خبران ز یکدیگریم ، مسخ شدگان روزی خور خدای متعال ، بی درد و غم ز همدیگریم ، عمری نشسته ایم پای منبر و شنیدیم بی وفایی کوفیان ، گوییا انگار ، در صفت بی خبری از آنها ، بالاتریم ، در صف مترو ، و اتوبوس واحد و صندلی جان نثار یکدیگریم ، حالیا پشت صندلی و دست بر قلم دشمن تشنه ی خون دیگریم ، رفت ز ما جان و کشیدند پاهایمان ، رو به قبله به حال نزار ، در دم مرگ ، ادامه دهندگان دشمنی با آل پیامبریم ، میخوریم به نام عزیزان و عرشیان خدا ، هر روز آه و ناله به دروغ ، قسم ، دم زدگان خروس در هر لباس و هر پیروهنیم ، فریاد واغوثای ما کنون آید از ملک تایلند و آنتالیا !؟ ، گوییا بهر حوریان و شراب طهور ، سوی آن جنتیم ، روز عزا چشمان بیقرار ما و دیدار یار ، سر بن بسته منتظر ، رنگ و خضاب و مد لباسمان منتخب از دلبریم ، پرچم زدگان ، گاه رفتن به کربلای معلا و نجف اشرف ، بر لب ، التماس دعا ، ما زائرین ، گاه گاهی هم آبرو ریز ، حرمت مردم با شرافتیم ، لب تر نکردیم و به کام نبردیم ، گلوی فقیری ، از نذر و حرمت ماه حرام ، گوییا قربانی خدا ، رفت به یخچال و شد ، طعام دوستان ، در به وقت دعوت و روز محشریم ، پوشیده ایم لباس گوسفندی به تن در میانه ی خلق و حضور ، وقت خلوت شویم خونخوار واز گرگ درنده تریم ، یارب سر این خلقتت چیست !؟ استغفرالله ، مکشوف نما بر ما ، عاقبت هر چه باشد ای خدا ، اشرف مخلوقاتت ، خلیفه اللهییم ، شاید ما کنون ، حیران و سردرگم ، افتاده در دام ابلیس ، خود خبر نداریم و بیخود ز خویشتنیم ...!؟
نثر
،شعر
،ادبیات
،خدا
پس از فرو کش کردن رودخانه ها بویژه در فلات مرکزی ایران در ۴۰۰۰ سال قبل و آماده شدن دشتها و جلگه ی زاینده رود برای کشاورزی و دامپروری ، اقوامی از طایفه های آریایی از صفحه های جنوبی رشته کوه البرز و ساوه به شهر کنونی اصفهان و لنجان کوچ کردند . و از سکونت در گابه یا گی در انتهای شرقی اصفهان کنونی نزدیک پل شهرستان تا روستای پرکستان از بخش باغبادران فعلی که دوردست ترین مکان آن روزگار در لنجان بود در دو طرف زاینده رود برای بهره مندی از چمنزارهای آن این مکان های سرسبز را در اختیار گرفتند . که نام این طایفه ها و قبیله ها به شرح بیان خواهیم کرد . اولین گروهی که از آریایهای مهاجر به لنجان کهن یا لنگان آمدند طایفه ی آذرگاهان از جنوب البرز مرکزی بود ، آنها با وارد شدن به سرزمین لنجان در سرتاسر آن برای سکونت و چرای دام هایشان و پرورش اسب پخش گردیدند ، حدود دو سوم آنها به اطراف مبارکه یا مهربد و روستاهای کنونی آن رفتند و یک سوم باقیمانده در لنجان مرکزی و باغبادران تا روستاهای مجاور زاینده رود که دارای چمنزار و دشت حاصلخیز بودند کوچ کردند . شاخه ای از آریایهایی که به مبارکه رفتند طایفه ی بزرگی را به نام فربدها تشکیل دادند که این طایفه ۴۲ قبیله داشت که بزرگترین آنها نامش جمشید بود که نسب خود را به جمشید پادشاه و پیامبر ایرانی میدادند ، طایفه ای که به سرزمین باغبادران آمدند طایفه ی آذرگاهان بود که دارای ۵۵ قبیله بود که هر قبیله در آن زمان ۸۰۰ تا ۹۰۰ نفر جمعیت داشت و کارشان پرورش اسب و دامداری بود ، آنها در سرتاسر این منطقه یعنی النگان و یا بخش باغبادران کنونی تا آخرین مکان قابل سکونت در آن زمان در کنار دره ی زاینده رود که روستای پرکستان کنونی است ساکن شدند ، از طرفی عده ای هم در کنار چشمه ها و دشت ها و چمنزارهای دشت گل در شرق باغبادران ، تپه رنگی یا حاج الوان کنونی ، دشت انگوران یا نوگوران و در پای کوه زرد کوه بختیاری مجاورت گردنه رخ کنونی ، در کنار آبریزگاه بزرگ و ماندگار یا چرمهین و چشمه های آن و دشت مجاور مسجد پا نارونی ، دره حلوایی و شورجه کنونی و هاردنگ یا محل تلاقی کوهها و دشت کچوییه و هر جا آب و چمنزار بود ساکن شدند و این اولین پایه گذاری شهرها و روستاهای فعلی در این سرزمین می باشد . لازم به یادآوری است که قبل از آمدن آریایهای کوچنده از جنوب البرز به این مکان ها ، اقوامی کوچنده از سرزمین عیلام و ایذه و لرستان به این محل به منظور چرای دام می آمدند و تعداد اندکی از آنها که از اقوام کهن زاگرس نشینان بودند بصورت پراکنده در سکونتگاه های کوچکی بیشتر بر روی تپه ها و کوههای اطراف ساکن بودند .در حال حاضر سنگنوشته ها و آثاری از آنها در تپه های مجاور از این اقوام کوچنده در زمان حکومت عیلامیها حدود ۵۰۰۰ سال قبل باقی مانده است که در جنگها و یورش آشوریان این سکونتگاهها تخریب شده و فقط نقش ها و سنگ نگاره ها و یا قسمت هایی از نیایشگاهها و گورستانهای آنان باقی مانده است . در آن زمان نیازی به کندن قنات نبود و در لنجان بویژه بالادست آن آب فراوان از جمله رودخانه ی خروشان و پرآب زنده رود یا زاینده رود و چشمه ها و آبشارها فراوان با پوشش گیاهی وسیع و انواع شکار وجود داشته بود و زندگی و کار برای این مردم آسان بود که در صلح و صفا و آرامش زندگی میکردند و با بومیان و اقوام ساکن دشمنی هم وجود نداشته است ... ادامه دارد .
جهان
،ایران
،باغبادران
،تاریخ
ای پسر ، غصه نخور ، ی روز خوب ، آخروش ، میاد ، چرخ روزگار اگر با ما نساخت ، و میزنه بر گرده مون ، بی امون ، این ضربه ها ، بازام انگار ، میره و میتابه و ، ی روز خوب ، آخروش ، میاد ، بس که رفتیم سر قبرا ، و زدیم بر ، سرمون ، ما، همگی تو این سالا ، آخرش جشن و سروره ، آباجی و داداشی ، ته نامه رابوخون ، ی روز خوب ، آخروش میاد ، دیشب از کابوس و ترس و کف دستای بی مو ، و خالی ، دربدر تو فکر ، بچه ها وحرف ننه ها ، تو این شب عید ، این روزا ، آخر سالا ، یهویی اومد تو خوابم روح ، اون ننه ، مادرپیر ، گفت بچه ، اوی ننه، این قدر نخور غم و غصه ی ، دربدی ، آخروش یهویی ، هم ، پیر میشی ، سکته هم ، نکنی و نمیری ، شایدوم ی دفعه هم ، ی دفعه، ممکنه، زمین گیر ، هم بشیا ، بعدوشام ، گفت به من ، با خوشی و سرخوشی، هوی ننه گوش بده ، سر به هوا، از همه جا ، همه جا پره، ای ، ننه، توی بهشت و ، پیش ما ، بهشتیان ، با هم میگند ، همگی ، در به گوشی ، و تو جمعا، به خدا ، دیشبم ، شنیدم ازشون تو خبرا ، ی روز خوب ، ننه گوش بکن ، آخروش میاد ، داد زدم تا کی، همش قول و وعید ، تو خالی ، بس کنید ، همش ، به ما دادید ، همش حرف مفت و تو خالی ، سخنان رنگی و ادای ، آدمای ، رمالی !؟ گرگا را آخروشام ، رها کردید ، تو خونه ، مهمون ما ، وای ، خدایا ، چپون شده، از کله صبح ، بیکار و ، دربدر ، تو صحراها ، صبح زود شد و بازام ، همش غر غر ، این زن و حرفای ، نداری ، سرما و فیش آب و برق و گاز و صورت حساب ، رومالی ، خرخونی ، مداوم ، و حرفای ، ی سناری ، وعده دادن ، مدام ، به مردمان ، جیب خالی ، به خودم ، نهیب زدم این که باشد ، کار اونا و ماها ، همش دیدن ، ی فیلم تکراری ، به خودم قسم دادم ، که حالم ، اگه خوب نشه، یا که حال مردم و دوست و کناری ، ول می کنم ، به خدا و ، میروم تو ، سال نو، دربدری ، در کنار قبرسونای کنار خونه و زندگی ، میرم اونجا ، ی چادر میزنم و پنجا اوو و قوت و غذا ، بد بیاری !؟ هی میخونم ، و میگم به مرده ها ، حال و قضای خود ، و این مردمای ، دست خالی ، تا یکی ز قبرا ، دربیاد و بگد ، مرگتون چیه، سرمون درد گرفت ، بچا ، این همه زاری ، چیه ، به خدا !؟ یا بکند چاره ما را ، هم ، دوا ، یا که حرفمون را ، خوب ، بشنود ، و ببره ، نزد خدا، اون بالاها ، کار خوبی اس که من ، پسندیدم ، والا به خدا ، هم ثوقاب داره ، رفتن نزد ، مرده ها ، و هم راحت میشی از غم ، و این ، غصه ها ، تو نه انگار که از اولش ، به دنیا اومده بودی ، توی این ، ملک و زمون ، می نشینیم ، تا که یا بمیریم یا بشد ، حالمون ، خوب ، بهتر ، از این حال و ، حالاها ...
تنها
،غمگین
،شعر
،سپید
برای رفتنت شعر گویم یا برای آمدنت شاید قسمت ما آن بودست که از اول نبینمت * دفتر دلم پر بود ز عشق به بودنت پیر رهنمایم بودی ای رخت مشتاق دیدنت * سرو جاوید سبز خانه ام بودی از چرا رخ برکشیدی و کشیدی به سر این سپید پیروهن تنها * تک تک واژه های احساسم را تومیکردی معنا حالیا تا به جان آمدم دیدم نبوده ای تنها * بار دیگر امروز دلم گرفت رفتم باز به باغی نزدیک اینجا * پر بود آنجا از درختان پر برگ و غنچه های زیبا * بر سر هر شاخسار گل فریاد میزد بلبلی شیدا چتر برگ باز شده بود پیروهن قرمز بر تن گلها * نقش میزد دایم بر هوا این صدا آب طلا پر شده بود و یاقوت بر گلها * پرسیدم کوجا رفت از این مکان از این باغ زیبا آن یگانه مرد آن فرزانه ای بی همتا * پس چرا نیست در جوابم یک صدا یی تنها پس چرا خاموشید گوییا مرده است صاحب اینجا !؟ * ناگهان خاموش شد اندک صدایی مانده در نزدم فوری بر دلم آمد ندایی والا * گفتا خموش باش از این کلام و گفته ها بس که خوب بودست او بردندش زود به سمت بالا * بر زبر بالای این جهان باشد خانه اش حال او باشد همیشه والا * در کنار یار و انجمن دلها او ندارد هیچ درد و غمی از ما * داد زدم فریاد این نباشد انصاف و من تنها راحتم کن از غم تنهایی یا بگو که او آید اینجا * گفت آن ندا دوباره بر من اصل دنیا بوده است ز روز اول بر هوا * لاجرم هر که آمد در این سرای او بوده است تنها پس رود هم روزی از جهان خود بخود تنها * شک نباشد هم شما و هم ما نخواهیم باشیم تا ابد اینجا * اندکی مسرور گشتم از این سخن زیبا این جهان نباشد پایدار و من همیشه تنها ....
نثر
،شعر
،سپید
،دوست
شعرهایم را ، روی آمدنت ، تنظیم کرده ام ... قافیه ها را ، چیده ام ... صدای گامهایت را ، ردیف کرده ام ... این هفتمین بار است که با ، آمدنت ... قرار میگذارم ... دقیقا ، یک غزل می شود ... اگر بیایی ، یک ، غزل گفتگو را ، رها نکن ... عشق را ، از شعر ، از شاعر ، از صدا ، جدا نکن ... چه ناخدا گون ! کوک کرده ام آمدنت را ...
ایران
،منجی
،نثر
،شعر
من تو را وقتی گفتم دوست میدارم که انشای زیبای احساست را از روی دستان فرشتگان رو نویسی کردم و روی زیبایت را در پژواک ماه در آب و نامت را در نجوای سرو باغچه که از دلدادگیت به سپیدار میگفت و من این تقلب را بسیار دوست دارم ... *** بگذار مردم شهرمان فردا قضاوت کنند که ما ذباله های این کوچه نبودیم که در بیابانهای دور دست دفنمان کنند ما گنجهای این خاک اهورایی بودیم که به موزه ها نرفتیم و خاک خورده ایم ...*** گناه من و شما و آنها این است که طنابها طاقت دیدار ندارند و زود پاره میشوند... ولی دیشب از زوزه ی گرگی گرسنه فهمیدم که گوشت و پوست ما آدمیان خوراک خوبی برای آنهاست ...*** شاید یک روز او بیاید و در دستانش نور را تقسیم کند ، همانطور که نوشابه را کودکان تقسیم می کنند شاید یک روز بیاید و آب را به اندازه ی ریشه های درختان جاری کند در کویر خشکیده ی دلهایمان ، شاید یک روز بیاید که فقط همان یک روز است مانده به قیامت و حسابرسی ما ...*** اتاقهایمان کوچک است و خانه هایمان تنگ و دستانمان بسته و آویز بر گردن ... چه میشود کرد !؟ اما من حسی دارم که انگار ریشه ها دارند از جایی دیگر سر بالا می آورند و این را به من پرستویی مهاجر گفت که در بالای آیفن خانه یمان لانه گذاشته است و من هر روز از سر شوق دیدار او یواشکی از گوشه ی لحاف کرسی مان او را می بینم و لذت میبرم ...*** بگذار دایم بگویند کتابخانه ها مشتری ندارند !؟ آیا به کدامین کتاب موجود می توان یقین کرد که آخرش کتابی از کتابخانه های این ملت متمدن سوخته شد یا جابجا شد و یا برنگشت !؟ آیا همین یک سند میتواند مرا به جلوه ای از پرتوی نور حقیقت نزدیک کند !؟...*** ریشه ها را می سوزانند ، سیمان هم میریزد سم هم می پاشند آتش هم میزنند خاکسترشان را به باد هم میدهند تا از نو جنگلی را نیافرینند... !؟ و این یک پرسش وحشتناک و کابوسی است که من را مدام درگیر کرده است که چرا ما تاریخ زندگی آغازیان و بندپایان و حتی کرم انگل آسکاریس روده هايمان را می دانیم اما نمی دانیم که آخر در پس یورش این تازیان مهاجم در هزار و اندی سال قبل ، آیا ما با گل و بلبل و شیرینی دروازه های شهرهایمان را به روی آنها گشودیم یا آنها با منجنیق ها و دیوارکوب ها و بستن آب و خوراک بر مردم و کودکان و ساختن پله هایی از اجساد متعفن شب پرستان ساختند و از روی آنها گذر کردند و ما را نجات دادند و به بهشت بردند !؟ هنوز هم از پس سالها و مطالعات جوابی به من حداقل داده نشده است و نخواهند داد ... !؟ ...*** چه دنیای جالب ، خنده دار و ناراحت کننده ای می بینم !؟ یک طرف در سالن های رقص و پایکوبی و آواز و طرف دیگر با کمربندهای انتحاری به انتظار مرگ خود و مردم ثانیه شماری می کنند .!؟ یک طرف به پیوند دست و پا می اندیشند و رفاه و نجات ما مردم ، ولی طرف دیگر به نام خدا با قساوت دل سر می برند !؟ چه دنیای عجیب و بی سر و سامانی من می بینم ...!؟ ...*** دستهایمان را در این فصل سرد و خزان زده در باغهای سرد و خشکیده ی دلهایمان خواهیم کاشت تا بزودی شکوفه های عشق و یکرنگی و شادی جوانه بزنند ... ما این رسم کهن را از نیاکان کشاورزمان آموخته ایم که دانه ها را به سبزه و سبزه ها را به شادی و نور تبدیل می کردند و چه زیباست این نکو داشت واین آیین دوست داشتی که باید هر روز ادامه یابد ...
ایران
،اصفهان
،زاینده رود
،نثر
وقتی تو نیامدی ، او آمد سوار بر اسبی سیاه با سبدی پر از دروغ... وقتی تو نیامدی باغها خشک شدند شاخه ها افتادند و پرنده ها هم به انتظار گلها دیگر نخواندند ... چقدر نشست دخترک جوان به انتظار عشقش ولی امان او را اعتیاد برده بود و او پیر شد و نیامد ... شاید باور نکنی مدتها است که دیگر جارو و آب هم درب خانه ها به استقبال قدمهایت نمیزنیم ... بگذار گرد و غبارها هم روی هم بمانند ... دیشب وقتی به آسمان نگاه کردم دیدم ستاره ها هم مدتی است چشمک نمیزنند و ماه هم زیبایش را در چادر ابری سیاه از خجالت مخفی کرده بود ... وقتی حیوانات گرسنه را می بینم از گرسنگی خودم یادم می رود ... امروز چند بچه ی خردسال را دیدم که کتابهایشان را داشتند میفروختند تا نانی بخرند ... تو نیا آنقدر نیا که آمدنت هم بی ارزش شود بی ارزش تر از کلیه و قرنیه ی چشم یک جوان برای سرمایه ی کار ... و بی ارزش تر از حراجی فرزندانت در بازارهای اهریمنان در پشت آب ها ، تو نیا آنقدر نیا تا بی ارزش شود ریشه های درختان سر به فلک کشیده ی خرمایت در سرزمین کهن که حتی قاچاقچیان درختان در پشت دریاها از خریدن آنها سرباز زنند ... برای خونین شدن بستر خشک رودهای کهنت نیا ... برای زندانی شدن فرشتگان نگهبان آبهایت که در لوله ها اسیرند نیا ... برای ضجه ی مادران جوان مرده نیا .... برای گورهای دسته جمعی مان که مدتها کنده شده اند ازفردای لرزش زمین ناآرام نیا ... اگر خواستی بیا فقط برای یک حرف که گفته بودی چون خدا خواسته می آیم بیا .... بیا و دلهای مرده ی ما را بارانی کن و زنده کن هستی را ، ای نجات دهنده ی امت ها و ای خورشید پشت ابرها و ای شهسوار جاده های انتظار چشم براهی . بیا و وعده ی خدا را در سرتاسر جهان تب گرفته ی امروز جاری کن تا چشمان ما را که هنوز از داغ های روزگار بسته نشده است با تماشایت درخشان تر و شاد تر شود ، بیا و ما را بهاری و نورانی کن و زمین و موجودات و آبها را سرسبز ، ای حجت حق الهی و ای صاحب الزمان عج ای منجی دادرس و ای وعده داده شده در تمام کتابهای آسمانی بیا ...
ایران
،تاریخ
،نثر
،ادبیات
شادی یک برگه کوپن نیست که با او بخری مرغی را ، یا که یک چوب خطی نیست که در دست تو و شیر فروش ، حک گردد بر او خط خرید صدرم شیری را !؟ شادی در لذت چشمهای زمختت به نگهبانی صفرهای حبابی که به زندان تنت منگنه گشته نخواهد بود !؟ شاید او فکر کند که در ایوانی ز طلا یا که در دیواری ز سنگ خریداری شده از پشت دریاها بتواند به اسارت گرفت این کالا را .... ولی من که دیروز در پشت چراغ قرمز شهری نزدیک در میان این همه دود و غبار و صدا دیدمش نعره زنان با زدن بوق و چراغ و فریاد در پس صندوقچه ای کوچکی که در دستانش بود و سرش را در آن مخفی می کرد می گفت بلند ، چند روزی است که ای زن خسته شده ام از تپش قلب و فشار رگها ، پس کجاست این همه شور و شرر که روا ناپیداست!؟ پس کجا رفت آسایش و شکفتن گلبرگ خنده ی ما !؟ من که به هر جان کندنی بود مهیا کردم از برت زبر نیل به این سرمنزل بی همتایی !؟ تا بگیرم ز تو شادی و دلگرم شوم از این همه دلواپسی ها... !؟ ناگهان دید بر میدان پسرک گلفروش که به همراه چند دسته ی گل رنگارنگ و دو سه دفتر و مداد ، داشت سرمشق معلم را می نوشت و چه سرخوش بود که امروز بفروخته است چندین شاخه ی گل سرخ را ، که بگیرد به بهایش چند نان و تکه پنیر تا ببرد به بر مادر پیرش و چه شاد بود و خوشحال و چه آسمانی شده بود آن پسرک گلفروش که شاد کرده بود مردم را و شمیم خوش گلهایش برفته به درون ماواها و هم از پس این خوشحالی با خاطره ی شاد به همراه خوراک می رفت به نزد خانه ی خود ... و چنین بود و شد که از پس دیوار بلند شیشه و آهن و دود من یقین دارم که آن مرد شریف دگر فریاد نزند داد بر سر زن و بچه ی بیچاره ی خود ...
ادبیات
،نثر
،شادی
،زندگی
به بلندای سپیداران و صنوبران و قله های سرفراز به سمت خدا بالاتر و باشکوهتر بمان ای شهرمن باغبادران. به رنگین خون جانباختگان شاهد خفته آرمیده در گوشه گوشه های خاک سرزمینت ای شهر من باغبادران. به جوشش و سرسبزی کهن رود زنده رود که دستان مهربانش بر کالبد دشت و صحرا و باغ و بوستانها افکنده است ای شهر من باغبادران . به گذشته و نسل و نژاد پاکت که از فرخزاد ی های ایران زمین است مانده از جفای روزگار ای شهر من باغبادران . به خفتگان غیرت مردان و زنان آریایی به پای حصار و آبرویت ز یوغ اهریمنان ای شهر من باغبادران . به رنج و تلاش رنجبرانت که شهد میوه ها و طعم شیرین را به کام مردم چشاندند ای شهر من باغبادران . به غیور مردانی که آنان را از کوچه باغهای سرسبز و پهنای دشتهای زیبایت به دورترین مرزها در مصاف با نابکاران کشاندند به بهای آزادیت ای شهر من باغبادران . به پرواز سبکبالان برآمده بر فرازت ای شهر من باغبادران ... قسم به زلالی قطره قطره های آب چشمه ها و رودت ، سوگند به شمیم عطر گلهای بهاری و نسیم روح بخشت ، تو می مانی مانا و پایدار، باشکوه و پر افتخار . تو می مانی از آغاز تا پایان تاریخ و زندگی ، زیباتر آبادتر هر روز و هر زمان به رغم دشمنان ، ریشه های ما در پهنای دشتهایت با درختان کهن گره خورده است . تو سرزمین پاکانی ای پاگبادان مقدس . تو واژه های گستره ی نوری ای بغ آدران . تو باغ سرسبز آتش و گرمای اهورایی ای باغ آذران . تو سر رشته ی حب الوطن و ایمان مایی . جاوید و سرفراز بمان ای نامت مانده در دفتر دلهای ما . ای شهر من باغبادران .♡♡♡
ادبیات
،نثر
،شعر
،باغبادران
من نمیدانم سرزمین مادری و نیاکانمان کجایند !!!؟؟ اما این قدر هم می دانم که برای رسیدن به این زمان گردونه ی تاریخ کشورمان از روی نعش پدرانمان عبور کرده است ... **** دیشب بر گوشه ی کتابی که پدرم در دست داشت تاریخ تولدم را دیدم و به خود گفتم آیا پدرم زمان تولد انسانیت و محبت را نوشته است !؟ اما امروز در گورستان شهر یاد قسمهای لرزان و گریه های گورکن فرتوتی افتادم که با التماس و لحنی بریده بریده فریاد می زد : مردم تو را به خدا قسم بخاطر نجات این مرده در پیش دادگاه الهی آیا شهادت می دهید که او یک انسان نیک کردار بوده است . !؟ و با حرکت مدام سر و چرخش چشمان پر اشکش به دنبال جواب آری حتی دروغ در میان جمعیت خاموش مردم در قبرستان سرد و تاریک بود.!؟ و من بر خود ترسیدم که آیا انسانم یا آدم .*** خورشید را نمی شود به زور هم که باشد زیر ابرهای سیاه و ظلمانی پنهان کرد .!؟ شاید برای خفاشان و خزندگان روشنی و نور مصیبت بار و تحمل آن طاقت فرسا باشد . !؟ اما چاره ای ندارند که یا باید زیر زمین و تاریکی را انتخاب کنند و یا بر روی زمین با نور و روشنایی آشتی برقرار کنند .*** بگذار دایم و همیشه بگویند که تو ای مادر طبیعت در دل میهنمان ای رود کهن ای زاینده رود بزودی بسته می شوی !؟ اما این را بدان ای آزادی که تو رودخانه ای هستی که در تک تک سلولهایمان جاری هستی تو گرمای خونمان در کالبدمانی حال چه پشت دیوارها و سدها ی بتونی و فولادی باشی و یا در دره های سرسبز و محبت جاری باشی تو همیشه عزیزی و جاودانه و بسته نخواهی شد تا گرمی بدنمان جریان دارد .*** او نیاید شما نیایی آنها نیایند آسمان شکاف نخورد خورشید تاریک نشود ستارگان بر زمین نیفتد زلزله نیاید و .... اما من می دانم او آخرش می آید هر چند که به شمارگان ستارگان برایش دیوار باشد ... او می آید تا خورشید را آب را باران را خاک و عشق را آزاد کند آخر صبر خدا هم پایانی دارد .*** و چه زیباست فروختن تن از خودخواهی و حسادت و ریا کاری ... و چه احساسی دارد دلبستگی به نور و عشق و محبت ... و چه لذتی دارد گناه دزدیدن دلت در میان زنجیرها ... بگذار ما را به این گناهان شلاق بزنند !؟ مگر می توان مژده ی نزدیک بودن بهار را با پرپر کردن یک گل و خفه کردن صدای یک چکاوک خاموش کرد و به تاخیر انداخت . *** ما آنقدر این فیلم کهنه ی درد و تنهایی را خواهیم دید تا یا فیلم بسوزد و یا برق برود و یا آپارات خودش خسته بشود و به جایش فیلم شادی پخش کند آخر این بازی و لجبازی هم پایانی دارد . !؟ همچون کودکان لجباز که یا با کتک خواهند خوابید یا با عشق در آغوش پر محبت مادرانشان !؟ آخر ما هم چند سالی است که کودک بازیگوش درونمان بیدار مانده است . *** دیشب در آسمان جشن انتخاب زیباترین سروقامت سرزمینم بود و من در گوشه ای دیدم زنی را که داغ پسر و محنت روزگار داشت ولی تسلیم غم و اندوه نشد و با شجاعت زندگی را و عشق را تقسیم کرد و به پرندگان شکسته بال امید و سرسبزی مژده می داد و من دیدم که فرشتگان با غرور تمام نام او را در طبقی از نور به نزد خدا می بردند ... نمی دانم چه حسی بود که در آنجا هم در ذهنم نامش را خواندم و او مادر شهید بود.*** میدانی جرم ما چیست !!!؟؟؟ خیلی خنده دار است ... همچون عمونوروز که می خندد و آواز می خواند و مژده ی پایان زمستان و آمدن بهار را می دهد ... و آیا در مذهب شما و نزد خداهایتان این کار گناه است .!!!؟؟؟
ادبیات
،نثر
،تاریخ
،ایران
کوهها را می بینم که با قدرت و سرسختی دستهایشان را به هم داده اند و تو را در عمق سینه هایشان فشرده اند . ما در اینجا در بلندترین قله ی همسایه مان بالا آمده ایم تا زادگاه و سرزمینمان را ببینیم . زاینده رود همچون جریانی از زندگی در رگهای کالبد جسمی و جان دشت ها و دره ها در حرکت چندین هزار ساله ی خود پدیدار است ، آسمان فرشی آبی با نقش برگهای ستاره های چشمک زن و طلایی و ابرک های سپید و زیبا بر سر ما پهن نموده است . آواز پرندگان و پرواز پرستوها که از سر ما می گذرند با عطر گلهای بهاری و نسیمی که بوی علفزارها و سبزه زارهای کوهستان را دارد و درخشش نور خورشید که در سپیده دم با تابش آن در میان شبنم گلبرگهای گلهای وحشی بر حرکت و تلاش افزوده است و به ما گرمی و شادی و امید می بخشد ... به راستی در این سرزمین و پهنای آن هماهنگی و کنار هم بودن کوه و آب و دشت و سازه چه زیباست ...ما در اینجا صدای پای آب ، پرواز پرندگان و نسیم بهاری را داریم و این سرمایه را بر دود و غبار و آلودگی و ترافیک و شتاب و استرس مردمی که مدام چشمانشان به ساعتها ، گوشی ها ، حساب و کتاب و زندگی در غارنشینی مدرن است با ارزشتر میدانیم . حال به راستی آیا به اختیار خود مکان سکونت خود را انتخاب کرده ایم و یا با اجبار و انگیزه های مادی و تجملی !؟ شاید زمانی برسد که پس از دادن هزینه ها و لطمه های جسمی و روانی فراوان و توصیه های پزشکان تازه به فکر بیفتیم که آزاد از هر گونه وابستگی و فشار و اجبار خانواده و زندگی ماشینی و مجازی آزادانه زندگی کنیم و در دل طبیعت و سرزمین کهن مادری سکونتگاهی فراهم کنیم و بار دیگر با این سرزمین و طبیعت آن از سر آشتی برآریم نه از روی قهر و کوچ کردن . امروز این سرزمین مادر توست که تو را فرامیخواند که شما فرزندش برگردی و بار دیگر دست در دست دهیم به مهر میهن خود را کنیم آباد ... به امید آن روز که مهاجرتها بر عکس شود و سرمایه های انسانی اجتماعی اقتصادی به زادگاه خود برگردد و چرخ زندگی و توسعه ی پایدار در این خطه ی محروم شتاب بالایی بگیرد و امید به زندگی و شادی و نشاط در مردم و بویژه جوانان با کار و تولید و خدمات رونق یابد .
ادبیات
،نثر
،تاریخ
،ایران
دیشب به دوستم گفتم تو هنوز زنده ای ... البته شوخی کردم منظورم این بود که چقدر شاد و خندان و امیدواری !؟ و این فشار زندگی تو را فسیل نکرده است !؟ اما امروز هر از چند گاهی به او پیام دادم و او پاسخ نداد و من ترسیدم که آیا او هنوز زنده است !؟ * * * * * اگر می دانستیم سزای پا نهادن از غارهای تاریک و نمناک در دل کوه و آب و سبزه ، خوراک سرب و ذرات معلق و فست فود بود . ساعت زمان را بر زمین می کوبیدیم و در کاشانه هایمان می ماندیم هر چند که همسایه هایمان حیوانات بودند ...!؟ * * * * * مثل صخره بمان جاوید و سرسخت و پایدار ، در این زمانه که در باغ دلت قصه شد وزش باد بهاری ... تو بمان به نشان شاخبرگی در کوهها که از آن بالادست بر سر دستهایش به نیایش می تراود زمزمه ی پایداری در هوا ، و در این پژواک سرد دره ها می بخشد شادی و موج خنده ها ... مثل صخره بمان در این زمانه که دل های مردم خاکی است . * * * * * چه کسی درب را خواهد زد و ما را بیدار !؟ انگار خروسی در ده نمانده است. همه طعمه ی شغالان و روبهان شده اند ... اما نوری دارد از مشرق سوسو میزند... انگار می بینمش در تاریکی ها ، از سمت برآمدن خورشید ، از یک ستاره ی آبی که نورش را در ظلمت سرد می پاشید و چه زیبا و وصف ناشدنی بود آن شب تاریک ... با یک سبد نور در دستانش و شاخه ای از گل سرخ در دستان و چهره اش که از آینه به قرض گرفته بود و برق نگاهش دلهای بیقرار ما را سلاخی می کرد ... او که بود !؟ او مسافری خسته از تاریخ بود ...
درود بر شما : به وب سایت مجید شمس باغبادرانی خوش آمدیدمطالب،مقالات،تاریخی،فرهنگی،ادبیات،طنز،شعر،روانشناسی ، مشاوره خانوادگی،شغلی،تحصیلی،کارآفرینی،حل اختلافات ، تبلیغات،گردشگری،اکوتوریسم میباشد،این نوشتارها به هیچ گونه حزب و یا گروه خاصی وابسته نمیباشد و بر اساس ادبیات عامه ، طنز و زبان مردم و تاریخ شفاهی تنظیم شده است ، هر گونه سوء استفاده از مطالب و یا بهره برداری از عنوان ، نام ، شغل ممنوع است و طبق قانون قابل پیگیری است ، به آشنایانتان معرفی فرمایید ، در صورت خواهان ارتباط با اینجانب یا پرسش و مشاوره در زمینه های تحصیلی شغلی سازشی روانی با شماره ی اینحانب میتوانید تماس بگیرید یا در پیام رسان ایتا یا وات ساپ پیام بفرستید . شماره ی همراه : ۰۹۱۳۷۲۸۵۳۵۷ با سپاس