مژده ای دل که دگر فصل بهار باز آمد ، بلبل و قمری و مرغان هوا شاد و طربخوان ، بیقرار گل و سبزه به چمن باز آمد ، شد تمام ، سردی فصل و وزش باد خزان ، روح و ریحان و شمیم سحری ، کرم و بخشش ولطف ازلی باز آمد ، این همه هجر کشید و رخ به تن کرد سیه این گل ما ، عاقبت رخت بکند از تن خود و بپا کرد زیبا ، پوششی از گل سرخ و سپید خوش سیما، برکشید بر سر هر کوه و دمن ، کم کمک با قدم آب و گل و باغ و بهار ، طوطیان رقص کنان بر سر هر شاخه ی گل ، به تماشای غزل نغمه ی این جشن بهار باز آمد ، قاصدکها ببردند خبر خوب بهار دوردستها ، پس شنیدند مرغان و پرستوی مهاجر هر جا ، به تماشای گل و مرغ چمن بازآمد ، راه ما باز شده باز به زیارت سبزه و گل ، مردمان دست فشان به عروسی بهار ، زوزه ی گرگ و هیاهوی زمستانی سرد ، رفت جایش نوازشگری باد بهار بازآمد ، این بهار هست در هنگامه ی آغاز سده ، رویش فکر جدید و سرآمدی روح و روان ، شد تمام خبر مرگ گل و رنگ سیاهی بسیار ، شادی و آرامش و بزم امید ، شور و شیدایی ما ، مژده ی دیدار عزیز و رخ یار باز آمد ، بنشین تو کنون اینجا در گوشه ای و باز کن پنجره را ، جمله ریحان و گل و جان و صفا به چمن باز آمد ..
شادی یک برگه کوپن نیست که با او بخری مرغی را ، یا که یک چوب خطی نیست که در دست تو و شیر فروش ، حک گردد بر او خط خرید صدرم شیری را !؟ شادی در لذت چشمهای زمختت به نگهبانی صفرهای حبابی که به زندان تنت منگنه گشته نخواهد بود !؟ شاید او فکر کند که در ایوانی ز طلا یا که در دیواری ز سنگ خریداری شده از پشت دریاها بتواند به اسارت گرفت این کالا را .... ولی من که دیروز در پشت چراغ قرمز شهری نزدیک در میان این همه دود و غبار و صدا دیدمش نعره زنان با زدن بوق و چراغ و فریاد در پس صندوقچه ای کوچکی که در دستانش بود و سرش را در آن مخفی می کرد می گفت بلند ، چند روزی است که ای زن خسته شده ام از تپش قلب و فشار رگها ، پس کجاست این همه شور و شرر که روا ناپیداست!؟ پس کجا رفت آسایش و شکفتن گلبرگ خنده ی ما !؟ من که به هر جان کندنی بود مهیا کردم از برت زبر نیل به این سرمنزل بی همتایی !؟ تا بگیرم ز تو شادی و دلگرم شوم از این همه دلواپسی ها... !؟ ناگهان دید بر میدان پسرک گلفروش که به همراه چند دسته ی گل رنگارنگ و دو سه دفتر و مداد ، داشت سرمشق معلم را می نوشت و چه سرخوش بود که امروز بفروخته است چندین شاخه ی گل سرخ را ، که بگیرد به بهایش چند نان و تکه پنیر تا ببرد به بر مادر پیرش و چه شاد بود و خوشحال و چه آسمانی شده بود آن پسرک گلفروش که شاد کرده بود مردم را و شمیم خوش گلهایش برفته به درون ماواها و هم از پس این خوشحالی با خاطره ی شاد به همراه خوراک می رفت به نزد خانه ی خود ... و چنین بود و شد که از پس دیوار بلند شیشه و آهن و دود من یقین دارم که آن مرد شریف دگر فریاد نزند داد بر سر زن و بچه ی بیچاره ی خود ...