روزی خواهد رسید آخرین روز کلاس درس در میان شادی و هلهله های بچه ها قصه ی غصه ی ما بسر خواهد آمد و راه خانه های گمشده را کلاغهای سرگردان داستان ما پیدا خواهند کرد روزی خواهد آمد که قطره ها به جویها و جویها به نهر ها و نهرها به دریا خواهند رسید و ماهی سیاه کوچولوی سرگذشت زندگیمان به آرزویش که دیدن دریا بود خواهد رسید آن روز دیر نیست خوابی هم نبوده است تخیل یا توهمی هم نیست من دیشب از نجوای شکوفه های سپید اقاقیا با پرستوهای مهاجر در کنار حوض آب خانه مان این را شنیدم از صدای پیچش باد بهاری در گلهای اطلسی در نزدیکترین پارک شهرمان از رنگین کمانی که بر دماوند کوه البرز نقش بسته بود از آواز چشمه های پر خروش زاگرس از ابرهای سنگین پرباران بالای قله ی سبلان از عروس ماهیهای خلیج فارس از نخلهای سر سبز خوزستان از گرما و بخار قله ی آتشین کوه تفتان از خوابهای مداوم مادران داغدار که می آید بزودی سپیدم دم آواز مرغ سحری نور و روشنایی و چه زیباست که تو هم بمانی که ببینی و ببینیم همدیگر را در باران نور رقص مهتاب و شمیم شبنم چشمان منتظر وعده ی اهورایی ... دیگر نخواهی دید سری در گریبان قامتی خم چشمی بر آسمان گریبانی چاک پوششی سیاه بر تن و ضجه ی نالان و سیل مردم در گورستانها و ... تعبیر خواهد شد آرزوهای غنچه های ناشکفته قفس های در موزه رفته و کفش های زیبای کودکان کار و چهار راههای بدون چراغ قرمز و دستان نیاز و چه زیباست این اجابت دعا در این ماه پاکی و سرسبزی خدا .
خوب چشتا واکون حسنی ، باباتا نیگا کون حسنی ، این کا سیاه پیش چشاده ، گونی ذاغال نیس ، باباده ، بس کی هوا بیخ حسنی ، پشم و پیلیش ریخت حسنی ، یه چیکه بیشین و گوش بده ، به حرفوم گوشی هوش بده ، درست کا وقتی سر می ذاره ، گدا وصیت نداره ، بیشین تا دردی دل کونم ، واره زبونما هل کونم ، خوب چشتا واکون حسنی ، گلیا نیگا کن حسنی ، له زیری ساقا و سم نشی ، این جا همه چاردستاپان ، حیوونا داخل آدمان ، باور نکون تو هوش زمون ، جدا بشد میونشون ، خوب چشتا واکون حسنی ، باباتا نیگا کون حسنی ، منم یه وقت آدم بودم ، پشت آدما قایم بودم ، سیفید بودم مشکی شدم ، درخت بابا اشکی شدم ، این شیشه و این پنجرا ، این مفتی مفتی تاجرا ، همه چیا خوردن حسنی ، برکتا بردن حسنی ، پول عین گنجیش پر داره ، زندگی دردی سر داره ، آسه بیا ، آسه برو ، کلوق بیا ، ماسه برو ، چشتا می بات هم بیذاری ، هی از خودت کم بیذاری ، هی کلاتا قاضی کنی ، اینا اونا راضی کنی ، امید یه من گندوم نشین ، پا سفره این مردوم نشین ، کا جیره خور توله نشی ، پیش اینا اون چوله نشی ، رفیق کیس ؟ گولشا نخور ، مثی من تو بامبولشا نخور ، اونا کا طبلا بوق دارن ، فقط تالاق تولوق دارن ، اول برات فدا می شن ، بعد یه رادون یه را می شن ، مرغا را کوت کوت می کنن ، شمعا سحر فوت می کنن ، کشمشا چلغوز کتونس ، تعارفا از آب خزینس ، بونه به کینشون نده ، تکیه به چینشون نده ، ای درشونو سفت بزنن ، تمون گدا را می کونن ، اون دستشون کا پرخورن ، فقط رفیقی آخورن ، از اون کا جون داد نون بخوا ، هرچی می خی از اون بخوا ، نون کا تو سفره کارگرس ، از هر چی نونس بیترس ، اون کا کمربندی طلاس ، بپا که بند تمون کوتاس ، ابری کا بارش نداره ، چزیدن و خواهش نداره ، لقمه گرون جونا نخور ، چارلپی نونا نخور ، این نون خسیست می کونه ، ته کاسه لیست می کونه ، بپا کا لاتا پات نشی ، مفت خور و کل عنات نشی ، ای جایزه س جفتی نخوا ، ای کمبیزه س مفتی نخوا ، مث مرغ به هیش کی پشت نکن ، به هوش کی دلدا خوش نکن ، ناکسا خارت می کنن ، وارونه سووارت می کونن ، یخته می گن این جا بیشین ، یخته می گن اونجا نشین ، رفاقتا توش خالیه س ، مث کشمشا پوست خالیه س ، هندونه صحرا پرزونن ، توزرداشون فراوونن ، تو دهشون وقت کا بی کارن ، صناریا را می شمارن ، فعله و کفلح پیدا کرد ، اون کا براش نیششا وا کرد ، هرکی کا زد در کوچما ، چش خیره می رفت کوچه را ، تو مال این دور و زمونی ، چیز که ندیده ی چومدونی ، از وقتی دیدت ماماچه ، تو اشنو گیر کردی بچه ، اشنو یه راه به باغ دارد ، درختا باغ چراغ دارد ، اشنو زمونه تارکیه ،، این را و اون راش یکیه ، بیتر از این بود پیشترا ، حوصله داشتن کفترا ، باق باقورا رو مستی بود ، گندوما تو پیش دستی بود ، بو علفا کا در می مد ، از خاک صدا عر عر می مد ، کت کهنه بو روفو می داد ، گندوم برشته بو می داد ، کوفته چی داشت کماژدونا ، پوسیده نبود بند تمونا ، از وقت کا وقفه دیده شد ، تخم جنگیوم ورچیده شد ، بعد از قنات آب باریکی ، زندگی شد پلاستیکی ، درگاچیا پیش شد شبا ، خنده قایم شد زیر لبا ، کم کم گواردین گونی شد ، ارزونی رفت ، گرونی شد ، یه سانت زیمین تو رشکنه ، یه شمش طلا شد وای نه نه !؟ وقت کا درشکه گاری شد ، گالسکه هم عماری شد ، مث شرعتی پیره زنا ، سولاخ سولاخ شد پیرنا ، اوی حسنی ! نصف شبا وخ برو در خونه خدا ، اون جا گدا نمچزونن ، شاوا را بالا نمشونن ، اون جا می پرسن دردارا ، پیش نمی کنند زود درگا را ، طلا با خاک مساویس ، گدا آدم حسابیس ، بو می کونن گل زردا را ، خجالت نمدن مردا را ، وی حسنی ، ای حسنی ! ای همچینی بچه منی ، جز بر خدا بالا سری ، تعظیم اگه کردی خری ، ای بازی چاق کردی بابا ، پشت به اجاق کردی بابا ، کمک به حالت نمکنم ، نونما حلالت نمکنم . شعر از پریش شهرضایی که به سبک محلی سراییده شده است . آدرس : http://rangeno.blogfa.com
شعر
،محلی
،حسن
،روزگار
تا باز کردیم در این زمانه چشمان خود ، به دنیا ، جز آه و ناله و فریاد و مرگ ، چیزی دیگر نبود ، گاه گاهی اخبار بد از جهان و حال و روزگار ، جنگ و مصیبت و فریاد درکنار و خانه ی همسایگان ، جز کشتار و گریه ی زن و بچه ها ، شنیدن ، چیزی دیگر نبود ، دیو مرگ و خشکسالی و دروغ و خصم به هم داده بودند دستها ، محکم بسته بودند کمرها بهر ما ، بر هوا رفتن عمر و زندگی و آرزوی مردم وطن ، ماندگار برای ما ، چیزی دیگر نبود ، تا آمدیم بیاساییم و لختی درنگ کنیم بر این زمین ، فریاد واغوثا و امصیبتا رسید بر گوشمان مدام ، در گوشه ای از این ملک داور ، جز خرابی سیل و زلزله و فنا ، چیزی دیگر نبود ، خواستیم بر گردن نهیم وارثان خطبه ی غدیر بر سر ، گردن شکست و جابجا شد کمر ، جز درد جانکاه و عزا چیزی دیگر نبود ، در بدر رفتیم به صحرا و باغ و چمن ، بهر رنج و کشیدن نان و آب از خاکمان ، آمد ندایی به گوش ، خموش ای مرد دهقان ، هان بدان دانا ، کشتی نکاری و نباشدت امیدی به آن ، جز خشکی رود و قنات و چاه و فنا ، چیزی دیگر نبود ، کردیم اشارت به سوی بندر و بار و چاه بهار ، افتاده ایم در چاه قرض و اجرا شد سفته ها ، حالیا حالمان جز محنت و گوشه نشینی و غم ، چیزی دیگر نبود ، آمدیم گوشه ی بازار و کنج دنجی اجاره ، بهر نان ، کردیم دکانی به پا و ریختیم اجناس قسطی به آن ، حالیا مانده بر دست و خراب شد جملگی اثاث دکان ، مانده برما دوصد قرض و روسیایی نزد خلق خدا ، فقر و فلاکت و التماس ، بر طلبکاران ، حال ما دگر ، چیزی دیگر نبود ، پیری بیامد و بگفت چاره ی ما مرکب است ، هم هست شادی اهل بیت و هم تجارت است ، ناگهان مرد نابینایی بزد بر ما و بمرد زود ، رفت گوشه ی پارکینگ مرکب و ما هم به حال نزار ، زندان ، حال ما جز زانوی غم در بغل گرفتن ، چیزی دیگر نبود ، گفتم شاید پدر کمک کند ، این بیچاره را ، ناگهان رفت فشار بالا و بیفتاد قلب او ز کار ، رفتن سر به بالین و حساب اطبا مدام ، این بوده است کار ما و چیزی دیگر نبود ، تا آمدیم به خانه شویم و لختی بیاساییم ، ناگهان مامور پاسگاه بیامد و داد مشتی کاغذ به ما ، گفتا همسرت اجرا گذاشته سکه ها و خانه ی مشترک ، حالیا فردا بیا با ضمانت نزد دادگاه ، گر نیایی میشوی بسته دستان و آوریم اینجا ، خاموشی و بیخودی حرف زدن شد کار ما ، دیگر ، چیزی دیگر نبود . آخرش بزرگان با سفارش و قسم دادند ما را دوباره صلح ، آمد به خانه همسر و دگر جز فزون بار غم و محنت و قهر ، حال ما ، چیزی دیگر نبود ... ای خدا شاهدی بر جفای روزگارت و بلای وارثان صالحت !؟ این زندگی و این زمانه جز بلا و محنت چیزی دیگر نبود ، گر تو داری باز محنت و عذاب جدید که یادت رفته باشد فرستی العیاذ ، پس زود فرست بر ما ، تا که باز هست دو چشممان و نفس میرود بالا حالا ، بار میکشیم باز بر خود جمیع بلا و کمی محنتها ، این زندگانی در این عصر و زمان جز بلا و عزا و صبر و مصیبت ، چیزی دیگر نبود ...
زندگینامه
،نثر
،شعر
،ادبیات
ما قربانیان ، بی خبران ز یکدیگریم ، مسخ شدگان روزی خور خدای متعال ، بی درد و غم ز همدیگریم ، عمری نشسته ایم پای منبر و شنیدیم بی وفایی کوفیان ، گوییا انگار ، در صفت بی خبری از آنها ، بالاتریم ، در صف مترو ، و اتوبوس واحد و صندلی جان نثار یکدیگریم ، حالیا پشت صندلی و دست بر قلم دشمن تشنه ی خون دیگریم ، رفت ز ما جان و کشیدند پاهایمان ، رو به قبله به حال نزار ، در دم مرگ ، ادامه دهندگان دشمنی با آل پیامبریم ، میخوریم به نام عزیزان و عرشیان خدا ، هر روز آه و ناله به دروغ ، قسم ، دم زدگان خروس در هر لباس و هر پیروهنیم ، فریاد واغوثای ما کنون آید از ملک تایلند و آنتالیا !؟ ، گوییا بهر حوریان و شراب طهور ، سوی آن جنتیم ، روز عزا چشمان بیقرار ما و دیدار یار ، سر بن بسته منتظر ، رنگ و خضاب و مد لباسمان منتخب از دلبریم ، پرچم زدگان ، گاه رفتن به کربلای معلا و نجف اشرف ، بر لب ، التماس دعا ، ما زائرین ، گاه گاهی هم آبرو ریز ، حرمت مردم با شرافتیم ، لب تر نکردیم و به کام نبردیم ، گلوی فقیری ، از نذر و حرمت ماه حرام ، گوییا قربانی خدا ، رفت به یخچال و شد ، طعام دوستان ، در به وقت دعوت و روز محشریم ، پوشیده ایم لباس گوسفندی به تن در میانه ی خلق و حضور ، وقت خلوت شویم خونخوار واز گرگ درنده تریم ، یارب سر این خلقتت چیست !؟ استغفرالله ، مکشوف نما بر ما ، عاقبت هر چه باشد ای خدا ، اشرف مخلوقاتت ، خلیفه اللهییم ، شاید ما کنون ، حیران و سردرگم ، افتاده در دام ابلیس ، خود خبر نداریم و بیخود ز خویشتنیم ...!؟
نثر
،شعر
،ادبیات
،خدا
گر حق مرا بدزدی این ثروت نیست گر روز و شب مست قدرت بشوی این عزت نیست !؟ رخ تابناک یتیمان پسرانت در کف چاه مانده است مستند ساخته ی فقر و فلاکت بر سر هر چهار راهی !؟ گر که لاف عزیز مصر یا یوسف کنعان بزنی این گزافه مسخره و خنده ی حضار است !؟ روزها معتکف دیر و نمازی دایم شب که شد همره ابلیس این صبحت نیست !؟ قافیه گویی از وصف یار و تماشای دوستان دایم گاه گاهی به خلوت بزنی نقشی به کاغذ به دروغ میفرستی به مقامات بالا این انصاف نیست !؟ نزدت آراید ابلیس و بیارد نشانه کف دست هم بدی صاحب قال و هم مکنت و مال گاهی هم ذکر خدا و سر بدگویی خلق !؟ این نشد رسم مروت این عزت نیست !؟ بس که دایم عوض کردی رنگ و خط و نشان بس که چریدی دایم در هر بوم و سرای جمله عالم بشدند مات و مبهوت که چه نهند نامی بر این پوسته بادی پر ز حباب !؟ عمر اندک و روز حسابت در پیشت حالیا چه ارزد که بگیری دانه ای موری را یا که آتش بزنی لانه ی یک مرغی را !؟ این جهان در دل خاک نهان کرده هزاران کابین عروس و داماد اندکی صبر نما و یک لحظه تامل بنما سایه ای از جسدت افتاده به روی کوهها !؟ خوب گوش بکن ما همه سوی آن جهانیم چو رودی بسمت دریا...
جهان
،ایران
،شعر
،قارون
خسته ایم از درد و رنج بیشمار * آه و ناله در دل و * رخ بر زمین بی بهار * از تماشا ناله ها و * خرمن این مردگان * درکنار خاک کشور یعنی این همسایگان * عاقبت خود مبتلا گشتیم بی حرف و حدیث * از داغ و رنج مردمان این جهان * نور یزدان را بکشتند وای بر این ظالمان * با هزاران نقشه و مکر و جنگ بی دلیل و مستدام * بهر ماندن دایمی اندر نگاه مردمان * مردمانی مانده در فقر و فلاکت بیشمار * با دو صد درد و پاهای بسته گشته در درون خانمان * اشرف مخلوق ایزد مردمان این جهان * با نقابی داعیه ورزی بر سر مستضعفان * رنج آنها میرسد بی سلسله * هم بر زمین و آب و خاک این جهان * الغرض ما در میان آتش این داعیانیم والسلام * آتشی پرپشت از فقر شدید و خشم دایم در جهان * در طبیعت نابسامانی و مردم ناراحتی * میرسد دایم لعنت و نفرین از درگاه خدای متعال * این همان روزی است * که اجداد گفته بودند عاقبت خواهد رسید * این زمان بد بود شاید انتهای عالم حاضر * یعنی آخر زمان ...
جهان
،روزگار
،قیامت
،ظهور
دیشب به دوستم گفتم تو هنوز زنده ای ... البته شوخی کردم منظورم این بود که چقدر شاد و خندان و امیدواری !؟ و این فشار زندگی تو را فسیل نکرده است !؟ اما امروز هر از چند گاهی به او پیام دادم و او پاسخ نداد و من ترسیدم که آیا او هنوز زنده است !؟ * * * * * اگر می دانستیم سزای پا نهادن از غارهای تاریک و نمناک در دل کوه و آب و سبزه ، خوراک سرب و ذرات معلق و فست فود بود . ساعت زمان را بر زمین می کوبیدیم و در کاشانه هایمان می ماندیم هر چند که همسایه هایمان حیوانات بودند ...!؟ * * * * * مثل صخره بمان جاوید و سرسخت و پایدار ، در این زمانه که در باغ دلت قصه شد وزش باد بهاری ... تو بمان به نشان شاخبرگی در کوهها که از آن بالادست بر سر دستهایش به نیایش می تراود زمزمه ی پایداری در هوا ، و در این پژواک سرد دره ها می بخشد شادی و موج خنده ها ... مثل صخره بمان در این زمانه که دل های مردم خاکی است . * * * * * چه کسی درب را خواهد زد و ما را بیدار !؟ انگار خروسی در ده نمانده است. همه طعمه ی شغالان و روبهان شده اند ... اما نوری دارد از مشرق سوسو میزند... انگار می بینمش در تاریکی ها ، از سمت برآمدن خورشید ، از یک ستاره ی آبی که نورش را در ظلمت سرد می پاشید و چه زیبا و وصف ناشدنی بود آن شب تاریک ... با یک سبد نور در دستانش و شاخه ای از گل سرخ در دستان و چهره اش که از آینه به قرض گرفته بود و برق نگاهش دلهای بیقرار ما را سلاخی می کرد ... او که بود !؟ او مسافری خسته از تاریخ بود ...
درود بر شما : به وب سایت مجید شمس باغبادرانی خوش آمدیدمطالب،مقالات،تاریخی،فرهنگی،ادبیات،طنز،شعر،روانشناسی ، مشاوره خانوادگی،شغلی،تحصیلی،کارآفرینی،حل اختلافات ، تبلیغات،گردشگری،اکوتوریسم میباشد،این نوشتارها به هیچ گونه حزب و یا گروه خاصی وابسته نمیباشد و بر اساس ادبیات عامه ، طنز و زبان مردم و تاریخ شفاهی تنظیم شده است ، هر گونه سوء استفاده از مطالب و یا بهره برداری از عنوان ، نام ، شغل ممنوع است و طبق قانون قابل پیگیری است ، به آشنایانتان معرفی فرمایید ، در صورت خواهان ارتباط با اینجانب یا پرسش و مشاوره در زمینه های تحصیلی شغلی سازشی روانی با شماره ی اینحانب میتوانید تماس بگیرید یا در پیام رسان ایتا یا وات ساپ پیام بفرستید . شماره ی همراه : ۰۹۱۳۷۲۸۵۳۵۷ با سپاس