آفتابا بار دیگر خانه را پرنور کن ، دوستان را شاد گردان دشمنان را کور کن ، از پس کوهی برآ و سنگها را لعل ساز ، بار دیگر غورهها را پخته و انگور کن ، آفتابا بار دیگر باغ را سرسبز کن ، دشت را و کشت را پرحله و پرجور کن ، ای طبیب عاشقان و ای چراغ آسمان ، عاشقان را دستگیر و چاره رنجور کن ، این چنین روی چو مه در زیر ابر انصاف نیست ، ساعتی این ابر را از پیش آن مه دور کن ، گر جهان پرنور خواهی دست از رو بازگیر ، ور جهان تاریک خواهی روی را مستور کن . برگرفته از دیوان شمس تبريزی شمارهٔ ی ۱۹۶۰ به قلم استاد شعر و سخن و عرفان مولانا جلال الدین بلخی .
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد ، گمان مبر که مرا درد این جهان باشد ، برای من مگری و مگو دریغ دریغ ، به دوغ دیو درافتی دریغ آن باشد ، جنازهام چو ببینی مگو فراق فراق ، مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد ، مرا به گور سپاری مگو وداع وداع ، که گور پرده جمعیت جنان باشد ، فروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر ، غروب شمس و قمر را چرا زبان باشد ، تو را غروب نماید ولی شروق بود ، لحد چو حبس نماید خلاص جان باشد ، کدام دانه فرورفت در زمین که نرست ، چرا به دانه انسانت این گمان باشد ، کدام دلو فرورفت و پر برون نامد ، چاه یوسف جان را چرا فغان باشد ، دهان چو بستی از این سوی آن طرف بگشا ، که های هوی تو در جو لامکان باشد ، شعر از مولانا