من معلم هستم ، زندگی پشت نگاهم جاریست ، سرزمین کلمات تحت فرمان منست ، قاصدک های لبانم هر روز سبزه ی نام خدا را به جهان می بخشد ، من معلّم هستم ، گرچه بر گونه ی من سرخی سیلی صد درد درخشش دارد ، آخرین دغدغه هایم اینست : نکند حرف مرا هیچ کس امروز نفهمید اصلاً ؟ نکند حرفی ماند ؟ نکند مجهولی روی رخساره ی تن سوخته ی تخته سیاه جا مانده ست ؟ من معلّم هستم ، هر شب از آینه ها می پرسم : به کدامین شیوه وسعت یاد خدا را بکشانم به کلاس ؟ بچه ها را ببرم تا لب دریاچه ی عشق ؟ غرق دریای تفکر بکنم ؟ با تبسم یا اخم ؟ با یکی بود و نبود زیر یک طاق کبود ؟ یا کلاغی که به خانه نرسید ؟ قصّه گویی بکنم ؟ تک به تک یا با جمع ؟ بدوم یا آرام ؟ من معلّم هستم نیمکت ها نفس گرم قدم های مرا می فهمند بال های قلم و تخته سیاه رمز پرواز مرا می دانند ، سیب ها دست مرا می خوانند ، من معلّم هستم ، درد فهمیدن و فهماندن و مفهوم شدن همگی مال منست ، من معلّم هستم ، شعر از شاعر معاصر مرحوم فریدون مشیری