خوب چشتا واکون حسنی ، باباتا نیگا کون حسنی ، این کا سیاه پیش چشاده ، گونی ذاغال نیس ، باباده ، بس کی هوا بیخ حسنی ، پشم و پیلیش ریخت حسنی ، یه چیکه بیشین و گوش بده ، به حرفوم گوشی هوش بده ، درست کا وقتی سر می ذاره ، گدا وصیت نداره ، بیشین تا دردی دل کونم ، واره زبونما هل کونم ، خوب چشتا واکون حسنی ، گلیا نیگا کن حسنی ، له زیری ساقا و سم نشی ، این جا همه چاردستاپان ، حیوونا داخل آدمان ، باور نکون تو هوش زمون ، جدا بشد میونشون ، خوب چشتا واکون حسنی ، باباتا نیگا کون حسنی ، منم یه وقت آدم بودم ، پشت آدما قایم بودم ، سیفید بودم مشکی شدم ، درخت بابا اشکی شدم ، این شیشه و این پنجرا ، این مفتی مفتی تاجرا ، همه چیا خوردن حسنی ، برکتا بردن حسنی ، پول عین گنجیش پر داره ، زندگی دردی سر داره ، آسه بیا ، آسه برو ، کلوق بیا ، ماسه برو ، چشتا می بات هم بیذاری ، هی از خودت کم بیذاری ، هی کلاتا قاضی کنی ، اینا اونا راضی کنی ، امید یه من گندوم نشین ، پا سفره این مردوم نشین ، کا جیره خور توله نشی ، پیش اینا اون چوله نشی ، رفیق کیس ؟ گولشا نخور ، مثی من تو بامبولشا نخور ، اونا کا طبلا بوق دارن ، فقط تالاق تولوق دارن ، اول برات فدا می شن ، بعد یه رادون یه را می شن ، مرغا را کوت کوت می کنن ، شمعا سحر فوت می کنن ، کشمشا چلغوز کتونس ، تعارفا از آب خزینس ، بونه به کینشون نده ، تکیه به چینشون نده ، ای درشونو سفت بزنن ، تمون گدا را می کونن ، اون دستشون کا پرخورن ، فقط رفیقی آخورن ، از اون کا جون داد نون بخوا ، هرچی می خی از اون بخوا ، نون کا تو سفره کارگرس ، از هر چی نونس بیترس ، اون کا کمربندی طلاس ، بپا که بند تمون کوتاس ، ابری کا بارش نداره ، چزیدن و خواهش نداره ، لقمه گرون جونا نخور ، چارلپی نونا نخور ، این نون خسیست می کونه ، ته کاسه لیست می کونه ، بپا کا لاتا پات نشی ، مفت خور و کل عنات نشی ، ای جایزه س جفتی نخوا ، ای کمبیزه س مفتی نخوا ، مث مرغ به هیش کی پشت نکن ، به هوش کی دلدا خوش نکن ، ناکسا خارت می کنن ، وارونه سووارت می کونن ، یخته می گن این جا بیشین ، یخته می گن اونجا نشین ، رفاقتا توش خالیه س ، مث کشمشا پوست خالیه س ، هندونه صحرا پرزونن ، توزرداشون فراوونن ، تو دهشون وقت کا بی کارن ، صناریا را می شمارن ، فعله و کفلح پیدا کرد ، اون کا براش نیششا وا کرد ، هرکی کا زد در کوچما ، چش خیره می رفت کوچه را ، تو مال این دور و زمونی ، چیز که ندیده ی چومدونی ، از وقتی دیدت ماماچه ، تو اشنو گیر کردی بچه ، اشنو یه راه به باغ دارد ، درختا باغ چراغ دارد ، اشنو زمونه تارکیه ،، این را و اون راش یکیه ، بیتر از این بود پیشترا ، حوصله داشتن کفترا ، باق باقورا رو مستی بود ، گندوما تو پیش دستی بود ، بو علفا کا در می مد ، از خاک صدا عر عر می مد ، کت کهنه بو روفو می داد ، گندوم برشته بو می داد ، کوفته چی داشت کماژدونا ، پوسیده نبود بند تمونا ، از وقت کا وقفه دیده شد ، تخم جنگیوم ورچیده شد ، بعد از قنات آب باریکی ، زندگی شد پلاستیکی ، درگاچیا پیش شد شبا ، خنده قایم شد زیر لبا ، کم کم گواردین گونی شد ، ارزونی رفت ، گرونی شد ، یه سانت زیمین تو رشکنه ، یه شمش طلا شد وای نه نه !؟ وقت کا درشکه گاری شد ، گالسکه هم عماری شد ، مث شرعتی پیره زنا ، سولاخ سولاخ شد پیرنا ، اوی حسنی ! نصف شبا وخ برو در خونه خدا ، اون جا گدا نمچزونن ، شاوا را بالا نمشونن ، اون جا می پرسن دردارا ، پیش نمی کنند زود درگا را ، طلا با خاک مساویس ، گدا آدم حسابیس ، بو می کونن گل زردا را ، خجالت نمدن مردا را ، وی حسنی ، ای حسنی ! ای همچینی بچه منی ، جز بر خدا بالا سری ، تعظیم اگه کردی خری ، ای بازی چاق کردی بابا ، پشت به اجاق کردی بابا ، کمک به حالت نمکنم ، نونما حلالت نمکنم . شعر از پریش شهرضایی که به سبک محلی سراییده شده است . آدرس : http://rangeno.blogfa.com
اشتباه پزشک ، مهندس و معلم ، اشتباه پزشک ، زير خاک دفن ميشود . اشتباه يک مهندس ، روى خاک سقوط ميكند . اشتباه يک معلم ، روى خاک راه ميرود و جهانى را به فنا ميدهد ! برگرفته از وبلاگ سید سروش سیدی فرد
اشتباه
،پزشک
،معلم
،مهندس
وطنم گریه مکن ، سخن از اشک مخواه ، از نگه کردنت احوالِ تو را مى دانم ، که سکوتت گویاست... خوب مى دانم من ، چه غمى در دل توست ، دلِ ماتم زده ات ، بى نوایى تنهاست ، وطنم گریه مکن ، از دلت خوب خبر دارم من ، غمِ جانکاهِ تو بسیار عظیم است وطن ، حالِ تو مثلِ مریضى سرطانى و وخیم است وطن !؟ آنچنانى که زمین نیز به خود مى لرزد ، ماه و خورشید عجب نیست که کم سو شده اند ، مدتى هست که اندوه در این خاک مُقیم است وطن !؟ وطنم گریه مکن ، جاى چشمانِ تو تاریخِ وطن مى گرید که چه آمد به سرش ، باغبان تیشه چنان بر تنِ این ریشه زده ، که به حالِ تو دگر مرغِ چمن مى گرید ، همچنان میّتِ افتاده به غُربت شده اى !؟ که زِ تنهایىِ تو بندِ کفن مى گرید ، وطنم گریه مکن ... شعر از مهدى خداپرست
وطن
،شعر
،تاریخ
،وخیم
ما ز بالاییم و بالا می رویم ، ما ز دریاییم و دریا می رویم ، ما از آن جا و از این جا نیستیم ، ما ز بیجاییم و بیجا می رویم ، لااله اندر پی الالله است ، همچو لا ما هم به الا می رویم ، قل تعالوا آیتیست از جذب حق ، ما به جذبه حق تعالی می رویم ، كشتی نوحیم در طوفان روح ، لاجرم بیدست و بیپا می رویم ، همچو موج از خود برآوردیم سر ، باز هم در خود تماشا می رویم ، راه حق تنگ است چون سم الخیاط ، ما مثال رشته یكتا می رویم ، هین ز همراهان و منزل یاد كن ، پس بدانك هر دمی ما می رویم ، خواندهای انا الیه راجعون ، تا بدانی كه كجاها می رویم ، اختر ما نیست در دور قمر ، لاجرم فوق ثریا می رویم ، همت عالی است در سرهای ما ، از علی تا رب اعلا می رویم ، رو ز خرمنگاه ما ای كورموش ، گر نه كوری بین كه بینا می رویم ، ای سخن خاموش كن با ما میا ، بین كه ما از رشك بیما می رویم ، ای كه هستی ما ره را مبند ، ما به كوه قاف و عنقا می رویم ، شعر از مولوی ، کتاب دیوان شمس تبریزی غزل ۱۶۷۴
شعر
،افلاک
،بالا
،مولوی
خویش را باور کن ، هیچکس جز تو نخواهد آمد ، هیچکس بر در این خانه نخواهد کوبید ، شعله ی روشن این خانه تو باید باشی ، هیچکس چون تو نخواهد تابید ، چشمه جاری این دشت تو باید باشی ، هیچکس چون تو نخواهد جوشید ، سرو آزاده این باغ تو باید باشی ، هیچکس چون تو نخواهد رویید ، باز کن پنجره صبح آمده است ، در این خانه رخوت بگشای ، باز هم منتظری !؟ هیچکس بر در این خانه نخواهد کوبید ، و نمی گوید برخیز ، که صبح است ، بهار آمده است ، خانه خلوتتر از آن است که میپنداری ، سایه سنگینتر از آن است که میپنداری ، داغ غمگینتر از آن است که میپنداری ، باغ غمگینتر از آن است که میپنداری ، ریشهها میگویند ، ما تواناتر از آنیم که میپنداری ، هیچکس جز تو نخواهد آمد ، هیچ بذری بی تو ، روی این خاک نخواهد پاشید ، خرمنی کوت نخواهد گردید ، هر کجا چرخی بیچرخش تو ، هر کجا چرخی بیجنبش و بی چالش و بیخواهش تو ، بیتواناییِ اندیشه و عزم تو نخواهد چرخید ، اسب اندیشه خود را زین کن ، تکسوار سحر جاده تو باید باشی ، و خدا میداند ، که خدا میخواهد تو «خودآ»یی باشی ، بر پهنه خاک ، نازنین ، داس بیدسته ما ، سالها خوشه نارسته بذری را بر میچیند ، که به دست پدران ما بر خاک نریخت ، کودکان فردا ، خرمن کشته امروز تو را میجویند ، خواب و خاموشی امروز تو را ، در حضور تاریخ ، در نگاه فردا ، هیچکس بر تو نخواهد بخشید ، باز هم منتظری !؟ هیچکس بر در این خانه نخواهد کوبید ، و نمیگوید برخیز ، که صبح است ، بهار آمده است ، تو بهاری آری ، خویش را باور کن ... شعر از مجتبی کاشانی
باور
،آگاهی
،شعر
،تاریخ
بعد از آدم ... تجربه ی تولدی دیگر از جانب خدا را مردم به صلیب کشیدند !؟ آیا تو هنوز منتظری مسیح دومی دگر بار به بالای دار رود و باز هم چشمانی گریان و ناله هایی خاموش و دوباره ابلیس شادمان ... !؟ تو بنشین با چشمان مشتاقت به انتظارش ... و مینشینند هم به سودای جفایش دجالان زمان !؟ پس یقین بدان دیگر پس از درد و هجران و انتظار ، مسیحی دومی به صلیب کشیده نخواهد شد !؟ و این خدا است که بتنهایی صلیب ما را بر دوشش خواهد کشید و تاوان گنهکاری ما را خواهد داد ! ... و چه روز پر ضرری خواهد بود برای تاریک پرستان در آن روز ، روز خدا ...
صلیب
،مسیح
،ابلیس
،خدا
یک پنجره برای دیدن ، یک پنجره برای شنیدن ، یک پنجره که مثل حلقۀ چاهی ، در انتهای خود به قلب زمین می رسد ، و باز می شود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ ، یک پنجره که دست های کوچک تنهایی را ، از بخشش شبانۀ عطر ستاره های کریم ، سرشار می کند . و می شود از آنجا ، خورشید را به غربت گل های شمعدانی مهمان کرد . یک پنجره برای من کافیست . من از دیار عروسک ها می آیم ، از زیر سایه های درختان کاغذی ، در باغ یک کتاب مصور ، از فصل های خشک تجربه های عقیم دوستی و عشق ، در کوچه های خاکی معصومیت ، از سال های رشد حروف پریده رنگ الفبا ، در پشت میزهای مدرسۀ مسلول ، از لحظه ای که بچه ها توانستند ، بر روی تخته حرف «سنگ» را بنویسند ، و سارهای سراسیمه از درخت کهنسال پر زدند . من از میان ریشه های گیاهان گوشتخوار می آیم ، و مغز من هنوز ، لبریز از صدای وحشت پروانه ای است که او را ، در دفتری به سنجاقی ، مصلوب کرده بودند . وقتی که اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود . و در تمام شهر ، قلب چراغ های مرا تکه تکه می کردند . وقتی که چشم های کودکانه ی عشق مرا ، با دستمال تیره ی قانون می بستند ، و از شقیقه های مضطرب آرزوی من ، فواره های خون به بیرون می پاشید . وقتی که زندگی من دیگر ، چیزی نبود ، هیچ چیز به جز تیک تاک ساعت دیواری ، دریافتم ، باید . باید . باید . دیوانه وار دوست بدارم . یک پنجره برای من کافی است . یک پنجره به لحظۀ آگاهی و نگاه و سکوت ، اکنون نهال گردو ، آن قدر قد کشیده که دیوار را برای برگ های جوانش معنی کند . از آینه بپرس ، نام نجات دهنده ات را ، آیا زمین که زیر پای تو می لرزد ، تنهاتر از تو نیست ؟ پیغمبران ، رسالت ویرانی را ، با خود به قرن ما آوردند ، این انفجارهای پیاپی ، و ابرهای مسموم ، آیا طنین آیه های مقدس هستند ؟ ای دوست ، ای برادر، ای همخون ، وقتی به ماه رسیدی ، تاریخ قتل عام گل ها را بنویس . همیشه خواب ها ، از ارتفاع ساده لوحی خود پرت می شوند و می میرند . من شبدر چهار پری را می بویم ، که روی گور مفاهیم کهنه روئیده است ، آیا زنی که در کفن انتظار و عصمت خود خاک شد جوانی من بود ؟ آیا من دوباره از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت . تا به خدای خوب ، که در پشت بام خانه قدم می زند سلام بگویم !؟ حس می کنم که وقت گذشته است ، حس می کنم که «لحظه» سهم من از برگ های تاریخ است ، حس می کنم که میز فاصلۀ کاذبی است در میان ، گیسوان من و دست های این غریبه ی غمگین ، حرف به من بزن ، آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد ، جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد ؟ حرفی به من بزن ، من در پناه پنجره ام ، با آفتاب رابطه دارم ... شعر از فروغ فرخزاد .
منجی
،ظهور
،فروغ_فرخزاد
،شعر
هر نیامدنی دلیلی دارد ، همانگونه که هر آمدنی ، نجات دهنده ای در کتاب نیست !؟ ما نجات دهنده را با گناهی کبیره هدر دادیم و قهرمان متولد نشد !؟ شاید روزی از فاضلاب های شهر برخیزد ، با دمی در پشت و نامش کثیف ترین قهرمان دنیا !؟ شعر نو از علی گنجی از دفتر شعر چشمی که پوشیده ام
منجی
،ظهور
،شعر
،قهرمان
اگر چه در کنارم نیستی اما بیادم باش ، به زیرِ بارشِ باران ، کنارِ دشتِ نیلوفر ، درونِ باغِ احساست ، همیشه هر کجا هستی ، به یادم باش ، به یادم باش آن روزی ، که در گلدشتِ تنهایی ؛ کنارِ قاصدک هستی ، و شعری از من و مهتاب ، می خوانی ، به یادم باش ... به یادم باش آن لحظه ، که در دستت ، گلِ سرخی ست ؛ و از چشمانِ خیست شبنمی جاری ست . به یادم باش ، صبحی یا سحرگاهی ؛ که گنجشکان همه مستند و مجنونان همه بیدار . به یادم باش ... به یادم باش ای آنکه ، زمانی در نیایش هم قدم بودیم ، و تا مرزِ ارادت ، پیش می رفتیم . نمی دانم کدامین لحظه ها را من ، به یادت آورم امّا ؛ به یادم باش . به یادم باش حتّی آخرِ قصّه ؛ همان وقتی که تنها زیرِ یک سنگم ، و محتاجِ سلامی خوش ، از آن یارم . دوباره گویمت ای دوست ؛ اگرچه در کنارم نیستی ، امّا به یادم باش ... شعر از ایمان دیالمه از کتاب دفتر شعر مهتاب
منجی
،ظهور
،شعر
،ادبیات
ماجرای دار زدنش : کشته شدن منصور در عین حال یکی از غمگین ترین و مشهور ترین پیام اسرار را در تاریخ عرفان دارد . بعد از اینکه وی را برای دار زدن آماده کردند به نقل از کتاب تذکره اولیا عطار نیشابوری و نامه مریدش احمد بن فاتک بیان می کند : یک روز قبل از آن ، منادی در شهر می گشت و مردم را به تماشای اعدام حلاج می خواند .... وقتی بانگ منادی برخاست انعکاس صدای او حلقه ذکر صوفیان را به هم زد . شبلی به زاری فریاد برداشت و آن صوفی دیگر با ناخرسندی سرش را پائین انداخت . صوفیان دیگر که از سالها پیش حلاج را با خشونت و سردی از حلقه یاران خود رانده بودند ، حالی شبیه به مردم پشیمان داشتند .... صدای منادی دور شد و جمعیت صوفیان پراکنده گشتند . در همان هنگام بانگ یک کودک خردسال ، از پشت دیوار مسجد به گوش می رسید- و شعر معروف حلاج را می خواند : - یاران مرا بکشید . حیات برای من مرگ است . مرگ برایم حیات است ... صدای صوفیان از درون مسجد با صدای گریه آلود به آهنگ او جواب می داد : - آنکه من دوستش دارم من است . ما دو جانیم در یک تن .... آن روز که او را دست بسته و درحالی که زنجیر گرانی برگردن داشت در باب الطاق به پای دار آوردند هیچ نشان ترس ، هیچ علامت پشیمانی در رفتار و کردار او دیده نشد وقتی منصور نزدیک دار رسید از شبلی ، که آنجا ایستاده بود و غرق اشک و آه بود ، درخواست تا سجده خود را برای وی روی به قبله بگستراند . بعد منصور با آرامش ، نماز خواند ، مناجات کرد ، کُشندگان خود را دعا کرد و بخشود . سپس شادمانه و بی هیچ ترس و تزلزل بر پله هایی که او را به بالای دار می برد قدم نهاد ... پس حسین را ببردند تا بر دار کنند . صدهزار آدم جمع شدند . درویشی در میان آدم ها از میان آمد و از حسین پرسید که عشق چیست ؟ گفت : "امروز ، فردا و پس فردا بینی! آن روز بکُشتند و دیگر روز بسوختند و سوم روزش برباد دادند ، یعنی عشق این است ». پس در راه که می رفت می خرامید ، دست اندازان و عیار وار می رفت با سیزده بند گران گفتند : این خرامیدن چیست ؟ گفت :« زیرا به قربانگاه می روم» چون به زیر دارش بردند بوسه ای بر دار زد و پا بر نردبان نهاد . گفتند: این چیست ؟ گفت :« معراج مردان سردار است .» پس همه مریدان وی گفتند : "چه گویی در ما که مریدانیم و اینها مُنکرند و ترا سنگ خواهند زد ؟" گفت : "ایشان را دو ثواب است و شما را یکی ؛ از آن که شما را به من حُسن ظنّی بیشتر نیست ولی آنهایی که سنگ میزنند از قوّت توحید به صلابت شریعت می جنبند و توحید در شرع اصول هست اما حُسن ظن فرع است !" همه کس بدو سنگ می انداختند ؛ اما شبلی را به او گلی انداخت ، « حسین منصور » آهی کرد . گفتند : از این همه سنگ هیچ آه نکردی ؛ از گِلی آه کردن چه معنی است ؟ گفت :« از آن که آنها نمی دانند ، معذورند ؛ از او آه می کشم که او می داند که نمی باید اندازد » پس دست حسین حلاج را جدا کردند خنده ای زد ! گفتند « خنده چیست ؟» گفت « دست از آدمی بسته باز کردن آسانست مَرد آن است که دست صفات که کلاه همّت از تارک عرش در می کشد ، قطع کند !» بعد پاهایش را بریدند و باز تبسمی کرد ، گفت :" بدین پای سفر خاکی می کردم قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم بکند اگر توانید آن قدم را ببرید ".» پس او دست بریده خون آلود بر روی صورت مالید تا هر دو ساعدش را خون آلود کرد ، گفتند : چرا کردی ؟ گفت : "چون خون بسیار از من برفت و می دانم که رویم زرد شده است . شما پندارید که زردی من از ترس است . خون در روی مالیدم تا در چشم شما سرخ روی باشم که گلگونه ( سرخاب ) مردان خون ایشان است !!» (باید بگم در منطق الطیر عطار هم این قسمت گلگونه مردان مربوط به حلاج به زبان شعر با نهایت زیبایی آمده است) از وی پرسیدند "اگر روی به خون سرخ کرد چرا ساعد را خون آلودی ؟ گفت « وضو سازم » گفتند چه وضو ؟ گفت در عشق دو رکعت است که وضوء آن الان به خون است .» پس چشمایش را در آوردند . قیامتی از خلق برآمد بعضی می گریستند و بعضی سنگ می انداختند ، سپس گوش و بینی وی را بریدند و با شعر گفت : در سراسر زمین جای آرام می جستم ؛ ولی برای من ، در زمین، جای آرامی نیست روزگار را چشیدم و او هم مرا چشید ؛ طعم آن تلخ و شیرین بود ، گاهی این و گاهی آن در پی آرزوهایم بودم ولی مرا بَرده کردند آه ! اگر به قضا رضا داده بودم ، آزاد بودم . آخرین سخنش آن بود که با بانگ بلند فریاد زد برای واجد همان بس که واجد او را به جهت خویش یکتا کرده باشد !!... به نقطه ای دورتر نظر انداخت و حالتی از شوق و هیجان در امواج صورتش ظاهر شد.هیچ کس ندانست که او در آن لحظه به چه می اندیشد. چون در همان لحظه بود که زبانش را بریدند و هنگام نماز شام ، شمشیر جلاد - ابوالحارث سیاف خلیفه - سرش را از تن فرو افکند . صدای فریاد از جمع برخاست. شبلی خروش برداشت و جامه اش را چاک زد . یک صوفی دیگر از شدت تاثیر بیهوش شد و زیر دست و پای جمع افتاد. ابن خفیف را در آن غوغا ندیدم و اگر بود پیداست که چه در چه حالی بود . خواهر حلاج (حنونه) با سر و موی گشاده در بین جمع مبهوت و دیوانه وار ایستاده بود - نه فریاد می کرد ، نه اشک می ریخت. پیرمردی در بین جمعیت به او در پیچید که چرا روی و موی خود را نمی پوشاند . زن بینوا به سرش فریاد کشیده بود که من در اینجا مردی نمی بینم . در همه شهر یک نیمه مرد بود که آنک در بالای دار است.صدای حمد-پسر حلاج- برخاست : نیم مرد ، کدام است ؟ مرد از آنکس که تا پای جان بر سر حرف خود ایستاد تمام تر می تواند بود ؟ زن که از شدّت اندوه عقل خود را از دست داده بود فریاد زد : اگر تمام مرد بود سرّی را که به او سپرده بودند پیش خلق فاش نمی کرد ، اگر تمام مرد بود جلو می افتاد و دنیای فرعون را بر سر او خراب می کرد . اگر تمام مرد بود ... از شدت گریه ادامه نداد . وقتی پیکر بیجانش را مثله نیز کرده بودند آتش زدند در بین دوستدارانش چه کسی بود که در همان لحظه ها با چشم خود دیده بود وقتی خاکسترش در رود دجله فرو می ریخت از هر ندای الله برمی آمد ؟ ماجرای قتل او تماشاچیان را به شدت متاثر ساخت . کودک خردسالی که آنجا در بین جمعیت بود بی اختیار خود را به آتش انداخت و سوخت . همان لحظه از خود پرسیدم آیا آن آتش که وجود او را به شعله طور تبدیل کرده بود ، ممکن نیست در دلها باز آن گونه آتشی را مشتعل کند ؟ گویند که زمانی که خاکسترش را در دجله ریختند روزهای بعد چنان آب دجله خروشان و بالا آمد که بیم سیل آمدن در شهر های اطراف می رفت . بایزید بسطامی گفت : چون او را دار زدند . دنیا بر من تنگ آمد . برای دلداری خویش شب تاسحر زیر جنازه بر دار آویخته اش نماز کردم . چون سحر شد و هنگام نماز صبح هاتفی ازآسمان ندا داد . که ای بایزید از خود چه میپرسی ؟ پاسخ دادم : چرا با او چنین کردی؟ باز ندا آمد : او را سرّی از اسرار خود بازگو کردیم . تاب نیاورد و فاش کرد . پس عاقبت کسی که اسرار ما فاش سازد چنین باشد. به قول حافظ که در باب منصور فرمود : آن یار کزو گشت سر دار بلند / جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد . بعد از مرگ وی : بعد از مرگ حلاج کتابفروشان را دسته جمعی احضار کردند و سوگند دادند که کتاب های حلاج را نه بفروشند و نه خریداری کنند . هنوزم کسانی هستند که او را درک نکرده اند و به راستی راز "انالحق " گفتن حلاج چه بود ؟ چه بود که آن مرد خردمند را به چنان اطمینانی رسانده بود که وقتی تک تک اعضای بدنش را جدا می کردند با تبسم و لبخند دیگران را متحیر کرده بود ؟ استاد شفیعی کدکنی در شعری زیبا در خطاب به منصور می گوید : در آینه دوباره نمایان شد با ابر گیسوانش در باد ، باز آن سرود سرخ اناالحق ورد زبان اوست ، تو در نماز عشق چه خواندی ؟ که سالهاست بالای دار رفتی و این شحنه های پیر از مرده ات هنوز پرهیز می کنند ؟ بیشک هنوزم نام حلاج لرزه بر اندام دروغ گویان پیر دنیا پرست و شکم پرستان می اندازد . شاعران و عارفان بیشماری در باب وی شعرهایی گفتند و سخن ها آوردند اما اون بیشک خود را از اشکال فیزیکی خداوند در روی زمین می دانست و این یکی از اندیشه های پایه در عرفان است . به قول یداله رویای : بشر امروز باید از حلاج متشکر باشد که در برابر "هو" لا گذاشته است . یازده قرن از او می گذرد و هنوز بشر کودن گرفتار و هم "هو" است . همه به جستجوی هویت خود هستند و در این جستجو به جان هم افتاده اند : هویت های قومی ، هویت های مذهبی ، هویت های فرهنگی و ملّی شان را به رخ هم می کشند . در شرق و در غرب ، و غرب و شرق ، همه به جان هم افتاده اند تا از "تعلق" بربریت بسازند . هویت ما در لائیت ماست ، باید این سخن حلاج را بتوانیم درک کنیم . ما باید بتوانیم خودمان را حذف کنیم ، در خودِ دیگری . خود را در غیر خود حذف کنیم ، و یاد بگیریم که در خود به جای اینکه به دنبال کشف "هو " باشیم به دنبال کشف او باشیم . و او "دیگری" است . حلاج برای همین ایدئولوژی انسانی اش بالای دار رفت ، ایده ای که همه ی ایدئولوی های دیگر را پشت سر می گذارد . شاید هیچ کس به شسته و رُفتگی عطار این راز بزرگ را در یک بیت نگفته باشد : تو مباش اصلا ، کمال این است و بس / تو ، زتو ، گُم شو ، وصال این است ، بس مولانا در مثنوی خویش بارها فریاد می زند که ای بشر برای رهایی از تیرگی ها و بدبختی های دنیا باید از هویت خود رها شوید . این هویت ماست که نفس ما را مانند اژدهایی خون آشام ساخته و برای او یک شخصیت ساخته و مدام در برابر عشق ، گردن فرازی می کند . در واقع یکی از گرفتاری نفس ما در بند بودن تقلید و اتوریته ها (باور های اجباری) در جامعه است که ما را بدین روز انداخته و برای ما چنین هویتی ساخته و شگفتی اینجاست که هنوز هم کسانی هستند بعد از ۱۱۰۰ سال در بند بعضی این اتوریته ها هستند و بجای رهایی خود از این قفس و بدبختی و بربریت با اینکه اصلا در مقامی نیستند که در این مفاهیم نظری بدهند به حلاج و دیگر عارفان که در بند نیستند ایراد می گیرند . مولانا در نکوهش این خصوصیت نفس یعنی دربند اتوریته ها و تقلید ها بودن می گوید : چشم داری تو ، به چشم خود نگر / منگر از چشم سفیهی بی خبر ، گوش داری تو ، به گوش خود شنو / گوش گولان را چرا باشی گرو ؟ بی ز تقلیدی نظر را پیشه کن / هم به رای و عقل خود اندیشه کن . منبع : http://daftaredanaei.blogfa.com/
عباسیان
،صوفی
،اسلام
،مولوی
بهشت روی زمین شهر باغبادرانست ، که در طبیعت چون رونوشت رضوانست ، صبا به خاک سکندر رسان پیام مرا ، که زنده رود در این شهر آب حیوانست ، در این دیار به هر سو نگاه بر فکنی ، رواق منظر چشم تو باغ و بستانست ، خدا به کوه و در و دشت ما به فصل بهار ، کشیده نقش و نگاری که عقل حیرانست ، درخت گردو و بید و چنار و کاج در آن ، نموده سجده به خاک و سرش به کیوان است ، به شاخسار ، شلیلش ، به ساق شبرنگش ، هزار و قمری و تیهو ، همی غزلخوان است ، مدد نماید اگر باد ، باغ سیب و بهش ، به دودزای سپاهان عبیر افشان است ، به مردمش هنر فرهنگ می تراود و علم ، زنش فرشته و مردش تمام انسان است ، دیار ماست نه تنها قرین چهار محال ، که نور چشم سپاهان و قلب لنجانست ، برو به قلعه کافر که هست آتشگاه ، و یادواره زرتشت و برج ایمانست ، سمندگان که تو وشمندجان کنی نامش ، نشان قدمت و آثاری از نیاکان است ، بگیر همتی از شاهزاده ابراهیم (ع) ، که حامی تو اسلام و دین وقرآن است ، نخست جار و سپس دار شرط زندگی است ، اگر چه حب وطن هم به حکم ایمانست ، بود بهشت برین زادگاه تو« منصور» ، ولی دریغ که همسایه ی آن سپاهانست . شعر از شاعر زنده یاد منصور امینی باغبادرانی
ادبیات
،باغبادران
،بهشت
،زرتشت
روزنامهها دوباره ، آواز سَر دادند مردم سالاری ، دیپلماسی ، حقوق شهروندی ، ارکان صفحات ماست اما کسی لبخند کودک کار را ننواخت بر چنگ کلام و صفحه سیاه مطبوعات !؟ تا دوبار آمارها سیر صعودی نسبت به دماوند پیدا کنند و نمودارها چرتکه رفاه درتب و تاب جامعه بیاندازند !؟ اینجا اما تورم دارد میخورد ما را و شکوفههای شوم این شاخه پاییز که از در و دیوار این خانه آویزان است !؟ تابلوی لبخند ژگونی شده است از قلم سیاستمدران !؟ دارم خفه میشوم از این همه نگفتن و زنده بگور از خاکی که معلق در هوای اهواز است !؟ آه عیاری رسمی است که برچیده شده است از زورخانه ها و در کتابها فقط حسن صباح و پوریای ولی زنده است ، تابوت کلام مرا در شعرم مدفون کنید ، مبدا خبر عصیان !؟ قافیه شعر من به رسانههای خارجی مخابره شود ، بگذار اینجا دوباره سلاخی شود قلم تا جوهر به بیراهه نرود ، ای رهگذرکوچههای تاریک صفحات سربی به بهار رسیدی بگو : شاعر دوباره کاغذهای عصیانش را سوخت تا دستان کودک کار گرم شود ، شعر از جلال صابری نژاد
ادبیات
،روزنامه
،حقوق_شهروندی
،دیپلماسی
الموت ، دژ تاريخ  المــوت بـزرگ در دل ماست ، آشيــان عُقــاب و بيهمتـاسـت ، اي که زين بوم و بر گذر داري از رهِ رفتـهاش ، خبــرداري؟  پاي اين قلعه رخ نهاد به خاک شـاهِ سلجوق برزمين چون تاک ،  هيچ داني که زير هر سنـگي خفتــه درخون دلاوري جنگي  ، چون دل از ديده گرچه پنهان است ليک مهد اميد و ايمان است ،  هيـچ داني که ايـن دژ پولاد بهر آيندگان چهچيز نهاد قلب ايـران و پايگاه صفاست دژ تاريخ و خانقاه وفاست   * * *  سرزمين دلير مردان است ، خانـة سادة بزرگان است   شــاهبــازان ، به قلّه ميتازند اهل اوج و بلند پروازند  ، بـاز و شاهين کز آسمان گذرند با کلاغِ سيه چرا بپـرند ؟  سالـها مردم اندرين دژ- شهر بردهاند از حيات و شادي ، بهر  اينک اين يادگار پاک تو راست ، تو به حفظش بکوش بيکم وکاست . شعر از دکتر موسوی گرمارودی
الموت
،سلجوقیان
،دژ
،تاریخ
ای وطن ای مادر تاریخ ساز ، ای مرا بر خاک تو روی نیاز ، ای کویر تو بهشت جان من ، عشق جاویدان من ایران من ، ای ز تو هستی گرفته ریشه ام ، نیست جز اندیشه ات اندیشه ام ، آرشی داری به تیر انداختن دست بهرامی به شیر انداختن ، کاوه آهنگری ضحاک کش پتک دشمن افکنی ناپاک کش ، رخشی و رستم بر او پا در رکاب تا نبیند دشمنت هرگز به خواب ، مرزداران دلیرت جان به کف سرفرازن سپاهت صف به صف ، خون به دل کردند دشت و نهر را بازگرداندند خرمشهر را ، ای وطن ای مادر ایران من مادر اجداد و فرزندان من ، خانه من بانه من توس من ، هر وجب از خاک تو ناموس من ، ای دریغ از تو که ویران بینمت ، بیشه را خالی ز شیران بینمت ، خاک تو گر نیست جان من مباد زنده در این بوم و بر یک تن مباد ، وطن یعنی همه آب و همه خاک ، وطن یعنی همه عشق و همه پاک ، به گاه شیر خواری گاهواره به دور درد پیری عین چاره ، وطن یعنی پدر مادر نیاکان به خون و خاک بستن عهد و پیمان ، وطن یعنی هویت اصل ریشه سر آغاز و سر انجام و همیشه ، ستیغ و صخره و دریا و هامون ، ارس زاینده رود اروند کارون ، وطن یعنی سرای ترک تا پارس ، وطن یعنی خلیج تا ابد فارس ، وطن یعنی دو دست از جان کشیدن به تنگستان و دشتستان رسیدن ، زمین شستن ز استبداد و از کین ، به خون گرم در گرمابه فین ، وطن یعنی اذان عشق گفتن ، وطن یعنی غبار از عشق رفتن ، وطن یعنی هدف یعنی شهامت ، وطن یعنی شرف یعنی شهادت ، وطن یعنی گذشته حال فردا تمام سهم یک ملت ز دنیا ، وطن یعنی چه آباد و چه ویران ، وطن یعنی همین جا یعنی ایران ، وطن یعنی رهایی ز آتش و خون ، خروش کاوه و خشم فریدون ، وطن یعنی زبان حال سیمرغ ، حدیث جان زال و بال سیمرغ ، سپاه جان به خوزستان کشیدن ، شهادت را به جان ارزان خریدن ، نماز خون به خونین شهر خواندن مهاجم را ز خرمشهر راندن ، وطن یعنی اذان عشق گفتن ، وطن یعنی غبار از عشق رفتن ، وطن یعنی هدف یعنی شهامت ، وطن یعنی شرف یعنی شهادت ، وطن یعنی گذشته حال فردا تمام سهم یک ملت ز دنیا ، وطن یعنی چه آباد و چه ویران ، وطن یعنی همین جا یعنی : ایران منبع : اینترنت سایت : roozaneh . net
شعر
،وطن
،تاریخ
،ضحاک
تفنگت را زمین بگذار... تفنگت را زمین بگذار ، که من بیزارم از دیدار این خونبارِ ناهنجار ، تفنگِ دست تو یعنی زبان آتش و آهن ، من اما پیش این اهریمنیابزار بنیانکن ، ندارم جز زبانِ دل دلی لبریزِ از مهر تو ای با دوستی دشمن ، زبان آتش و آهن زبان خشم و خونریزی است ، زبان قهر چنگیزی است بیا ، بنشین ، بگو بشنو سخن ، شاید فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید برادر ! گر که میخوانی مرا ، بنشین برادروار تفنگت را زمین بگذار ، تفنگت را زمین بگذار ، تا از جسم تو این دیو انسانکش برون آید . تو از آیین انسانی چه میدانی ؟ اگر جان را خدا داده است چرا باید تو بستانی ؟ چرا باید که با یک لحظه غفلت ، این برادر را به خاک و خون بغلتانی ؟ گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی و حق با تو ست ولی حق را ـ برادر جان ـ به زور این زبان نافهم آتشبار نباید جست ... اگر این بار شد وجدان خوابآلودهات بیدار ، تفنگت را زمین بگذار ... شعر از فریدون مشیری
صلح
،آزادی
،شعر
،تفنگ
کم زخم ندیده ایم در میان طوفان و بلا !؟ کم بر سر نکوفته ایم در جمع مویه داران به رسم عزا !؟ بنیاد این سرزمین از روز ازل در جفا بوده است ، مرگ عزیز و پیمبر سپهسالار یا جوان ، یاد و خاطرات درد و هجران سخن در میان ، پایین بردن در گلو آب تیره و ناخوشی ساکنان ، رنگهای سیاه پرده های غم عزا قطار ، گلهای ارغوانی و آلاله های سرخ بیشمار ، گورهای دسته جمعی و این همه مزار ، هر قدم گاممان یاد کشته ایست ، نقش میزند بر روی هر کوه و دمن گور و یادمان ، گوییا ما هم در میان مزار رفتگان ساکنیم !؟ خشت و خانه و بنیاد آن هم سرد و بی محتواست ، یارب چه حکمتی بوده است در این ملک ایران سرزمین نخست مهر تابان و پروردگار !؟ اینچنین نبایستی میشد و پایان نمیگیرد این رسم بد به روزگار !؟ شاد کن لااقل دلهای ما و مهلتی ده در این سه پنج روز مانده تقویم جهان ، شاد باشیم و خرسند در کنار هم و دیدار در جهان ....
منجی
،ظهور
،شعر
،رب
آهسته باز از بغل پله ها گذشت ، در فكر آش و سبزی بیمار خویش بود ، اما گرفته دور و برش هاله یی سیاه ، او مرده است و باز پرستار حال ماست ، در زندگی ما همه جا وول می خورد ، هر كنج خانه صحنه یی از داستان اوست ، در ختم خویش هم بسر كار خویش بود ، بیچاره مادرم ، هر روز می گذشت از این زیر پله ها ، آهسته تا بهم نزند خواب ناز من ، امروز هم گذشت ، در باز و بسته شد ، با پشت خم از این بغل كوچه می رود ، چادر نماز فلفلی انداخته بسر ، كفش چروک خورده و جوراب وصله دار ، او فكر بچه هاست ، هرجا شده هویج هم امروز می خرد ، بیچاره پیرزن ، همه برف است كوچه ها ، او از میان كلفت و نوكر ز شهر خویش ، آمد به جستجوی من و سرنوشت من ، آمد چهار طفل دگر هم بزرگ كرد ، آمد كه پیت نفت گرفته بزیر بال ، هر شب در آید از در یك خانه فقیر ، روشن كند چراغ یكی عشق نیمه جان او را گذشته ایست ، سزاوار احترام : تبریز ما ! بدور نمای قدیم شهر ، در ( باغ بیشه ) خانه مردی است با خدا ، هر صحن و هر سراچه یكی دادگستری است ، این جا بداد ناله مظلوم می رسند ، این جا كفیل خرج موكل بود وكیل ، مزد و درآمدش همه صرف رفاه خلق ، در ، باز و سفره ، پهن ، بر سفره اش چه گرسنه ها سیر می شوند ، یک زن مدیر گردش این چرخ و دستگاه ، او مادر من است ، انصاف می دهم كه پدر رادمرد بود ، با آن همه درآمد سرشارش از حلال ، روزی كه مرد ، روزی یك سال خود نداشت ، اما قطارهای پر از زاد آخرت ، وز پی هنوز قافله های دعای خیر ، این مادر از چنان پدری یادگار بود ، تنها نه مادر من و درماندگان خیل ، او یك چراغ روشن ایل و قبیله بود ، خاموش شد دریغ ، نه ، او نمرده ، میشنوم من صدای او ، با بچه ها هنوز سر و كله می زند ، ناهید ، لال شو ، بیژن ، برو كنار ، كف گیر بی صدا ، دارد برای ناخوش خود آش می پزد ، او مرد و در كنار پدر زیر خاک رفت ، اقوامش آمدند پی سر سلامتی ، یك ختم هم گرفته شد و پر بدک نبود ، بسیار تسلیت كه بما عرضه داشتند ، لطف شما زیاد ، اما ندای قلب بگوشم همیشه گفت : این حرف ها برای تو مادر نمی شود ، پس این كه بود ؟ دیشب لحاف رد شده بر روی من كشید ، لیوان آب از بغل من كنار زد ، در نصفه های شب ، یك خواب سهمناک و پریدم به حال تب ، نزدیک های صبح ، او زیر پای من اینجا نشسته بود ، آهسته با خدا ، راز و نیاز داشت ، نه ، او نمرده است ، نه او نمرده است كه من زنده ام هنوز ، او زنده است در غم و شعر و خیال من ، میراث شاعرانه من هرچه هست از اوست ، كانون مهر و ماه مگر می شود خموش ، آن شیر زن بمیرد ؟ او شهریار زاد ، هرگز نمیرد آن كه دلش زنده شد به عشق ، او با ترانه های محلی كه می سرود ، با قصه های دلكش و زیبا كه یاد داشت ، از عهد گاهواره كه بندش كشید و بست ، اعصاب من بساز و نوا كوک كرده بود ، او شعر و نغمه در دل و جانم بخنده كاشت ، وانگه به اشک های خود آن كشته آب داد ، لرزید و برق زد بمن آن اهتزاز روح ، وز اهتزاز روح گرفتم هوای ناز ، تا ساختم برای خود از عشق عالمی ، او پنج سال كرد پرستاری مریض ، در اشک و خون نشست و پسر را نجات داد ، اما پسر چه كرد برای تو ؟ هیچ ، هیچ ، تنها مریض خانه ، به امید دیگران ، یک روز هم خبر : كه بیا او تمام كرد ، در راه قم به هر چه گذشتم عبوس بود ، پیچید كوه و فحش بمن داد و دور شد صحرا همه خطوط كج و كوله و سیاه ، طوماز سرنوشت و خبرهای سهمگین ، دریاچه هم به حال من از دور می گریست ، تنها طواف دور ضریح و یكی نماز ، یك اشک هم به سوره یاسین چكید ، مادر به خاک رفت . آن شب پدر به خواب من آمد ، صداش كرد ، او هم جواب داد ، یک دود هم گرفت بدور چراغ ماه ، معلوم شد كه مادره از دست رفتنی است ، اما پدر بغرفه باغی نشسته بود ، شاید كه جان او به جهان بلند برد ، آن جا كه زندگی ، ستم و درد و رنج نیست ، این هم پسر ، كه بدرقه اش می كند بگور ، یك قطره اشک ، مزد همه زجرهای او ، اما خلاص می شود از سرنوشت من ، مادر به خواب ، خوش ، منزل مباركت ، آینده بود و قصه بیمادری من ، ناگاه ضجه یی كه بهم زد سكوت مرگ ، من می دویدم از وسط قبرها برون ، او بود و سر بناله برآورده از مغاک ، خود را به ضعف از پی من باز می كشید ، دیوانه و رمیده ، دویدم بایستگاه ، خود را بهم فشرده خزیدم میان جمع ، ترسان ز پشت شیشه در آخرین نگاه ، باز آن سفیدپوش و همان كوشش و تلاش ، چشمان نیمه باز : از من جدا مشو ، می آمدیم و كله من گیج و منگ بود ، انگار جیوه در دل من آب می كنند ، پیچیده صحنه های زمین و زمان بهم ، خاموش و خوفناك همه می گریختند ، می گشت آسمان كه بكوبد به مغز من ، دنیا به پیش چشم گنهكار من سیاه ، وز هر شكاف و رخنه ماشین غریو باد ، یك ناله ضعیف هم از پی دوان دوان ، می آمد و بمغز من آهسته می خلید : تنها شدی پسر . باز آمدم به خانه چه حالی ! نگفتنی ، دیدم نشسته مثل همیشه كنار حوض ، پیراهن پلید مرا باز شسته بود ، انگار خنده كرد ولی دلشكسته بود : بردی مرا به خاک كردی و آمدی ؟ تنها نمی گذارمت ای بینوا پسر ، می خواستم بخنده درآیم ز اشتباه ، اما خیال بودی !؟ وای مادرم ... شعر از استاد شهریار
شعر
،روز_مادر
،شهریار
،مادر
فصل سوم: حقوق ملت اصل نوزدهم: مردم ایران از هر قوم و قبیله که باشند از حقوق مساوی برخوردارند و رنگ، نژاد، زبان و مانند اینها سبب امتیاز نخواهد بود. اصل بیستم: همه افراد ملت اعم از زن و مرد یکسان در حمایت قانون قرار دارند و از همه حقوق انسانی، سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی با رعایت موازین اسلام برخوردارند. اصل بیست و یکم: دولت موظف است حقوق زن را در تمام جهات با رعایت موازین اسلامی تضمین نماید و امور زیر را انجام دهد: 1 - ایجاد زمینه های مساعد برای رشد شخصیت زن و احیاء حقوق مادی و معنوی او. 2 - حمایت مادران، بالخصوص در دوران بارداری و حضانت فرزند، و حمایت از کودکان بی سرپرست. 3 - ایجاد دادگاه صالح برای حفظ کیان و بقای خانواده. 4 - ایجاد بیمه خاص بیوگان و زنان سالخورده و بی سرپرست. 5 - اعطای قیمومت فرزندان به مادران شایسته در جهت غبطه آنها در صورت نبودن ولی شرعی. اصل بیست و دوم: حیثیت، جان، مال، حقوق، مسکن و شغل اشخاص از تعرض مصون است مگر در مواردی که قانون تجویز کند. اصل بیست و سوم: تفتیش عقاید ممنوع است و هیچکس را نمی توان به صرف داشتن عقیده ای مورد تعرض و مؤاخذه قرار داد. اصل بیست و چهارم: نشریات و مطبوعات در بیان مطالب آزادند مگر آنکه مخل به مبانی اسلام یا حقوق عمومی باشد. تفصیل آن را قانون معین می کند. اصل بیست و پنجم: بازرسی و نرساندن نامه ها، ضبط و فاش کردن مکالمات تلفنی، افشای مخابرات تلگرافی و تلکس، سانسور، عدم مخابره و نرساندن آنها، استراق سمع و هر گونه تجسس ممنوع است مگر به حکم قانون. اصل بیست و ششم: احزاب، جمعیت ها، انجمن های سیاسی و صنفی و انجمنهای اسلامی یا اقلیتهای دینی شناخته شده آزادند، مشروط به این که اصول استقلال، آزادی، وحدت ملی، موازین اسلامی و اساس جمهور اسلامی را نقض نکنند. هیچکس را نمی توان از شرکت در آنها منع کرد یا به شرکت در یکی از آنها مجبور ساخت. اصل بیست و هفتم: تشکیل اجتماعات و راه پیمایی ها، بدون حمل سلاح، به شرط آن که مخل به مبانی اسلام نباشد آزاد است. اصل بیست و هشتم: هر کس حق دارد شغلی را که بدان مایل است و مخالف اسلام و مصالح عمومی و حقوق دیگران نیست برگزیند. دولت موظف است با رعایت نیاز جامعه به مشاغل گوناگون، برای همه افراد امکان اشتغال به کار و شرایط مساوی را برای احراز مشاغل ایجاد نماید. اصل بیست و نهم: برخورداری از تأمین اجتماعی از نظر بازنشستگی، بیکاری، پیری، ازکارافتادگی، بی سرپرستی، در راه ماندگی، حوادث و سوانح، نیاز به خدمات بهداشتی و درمانی و مراقبتهای پزشکی به صورت بیمه و غیره، حقی است همگانی. دولت موظف است طبق قوانین از محل درآمدهای عمومی و درآمدهای حاصل از مشارکت مردم، خدمات و حمایتهای مالی فوق را برای یک یک افراد کشور تأمین کند. اصل سی ام: دولت موظف است وسایل آموزش و پرورش رایگان را برای همه ملت تا پایان دوره متوسطه فراهم سازد و وسایل تحصیلات عالی را تا سر حد خودکفایی کشور به طور رایگان گسترش دهد. اصل سی و یکم: داشتن مسکن متناسب با نیاز، حق هر فرد و خانواده ایرانی است. دولت موظف است با رعایت اولویت برای آنها که نیازمندترند به خصوص روستانشینان و کارگران زمینه اجرای این اصل را فراهم کند. اصل سی و دوم: هیچکس را نمی توان دستگیر کرد مگر به حکم و ترتیبی که قانون معین می کند. در صورت بازداشت، موضوع اتهام باید با ذکر دلایل بلافاصله کتبآ به متهم ابلاغ و تفهیم شود و حداکثر ظرف مدت بیست و چهار ساعت پرونده مقدماتی به مراجع صالحه قضایی ارسال و مقدمات محاکمه، در اسرع وقت فراهم گردد. متخلف از این اصل طبق قانون مجازات می شود. اصل سی و سوم: هیچکس را نمی توان از محل اقامت خود تبعید کرد یا از اقامت در محل مورد علاقه اش ممنوع یا به اقامت در محلی مجبور ساخت، مگر در مواردی که قانون مقرر می دارد. اصل سی و چهارم: دادخواهی حق مسلم هر فرد است و هر کس می تواند به منظور دادخواهی به دادگاه های صالح رجوع نماید. همه افراد ملت حق دارند این گونه دادگاه ها را در دسترس داشته باشند و هیچکس را نمی توان از دادگاهی که به موجب قانون حق مراجعه به آن را دارد منع کرد. اصل سی و پنجم: در همه دادگاه ها طرفین دعوی حق دارند برای خود وکیل انتخاب نمایند و اگر توانایی انتخاب وکیل را نداشته باشند باید برای آنها امکانات تعیین وکیل فراهم گردد. اصل سی و ششم: حکم به مجازات و اجرا آن باید تنها از طریق دادگاه صالح و به موجب قانون باشد. اصل سی و هفتم: اصل، برائت است و هیچکس از نظر قانون مجرم شناخته نمی شود، مگر این که جرم او در دادگاه صالح ثابت گردد. اصل سی و هشتم: هر گونه شکنجه برای گرفتن اقرار و یا کسب اطلاع ممنوع است. اجبار شخص به شهادت، اقرار یا سوگند، مجاز نیست و چنین شهادت و اقرار و سوگندی فاقد ارزش و اعتبار است. متخلف از این اصل طبق قانون مجازات می شود. اصل سی و نهم: هتک حرمت و حیثیت کسی که به حکم قانون دستگیر، بازداشت، زندانی یا تبعید شده، به هر صورت که باشد ممنوع و موجب مجازات است. اصل چهلم: هیچکس نمی تواند اعمال حق خویش را وسیله اضرار به غیر یا تجاوز به منافع عمومی قرار دهد. اصل چهل و یکم: تابعیت کشور ایران حق مسلم هر فرد ایرانی است و دولت نمی تواند از هیچ ایرانی سلب تابعیت کند، مگر به درخواست خود او یا در صورتی که به تابعیت کشور دیگری درآید. اصل چهل و دوم: اتباع خارجه می توانند در حدود قوانین به تابعیت ایران در آیند و سلب تابعیت اینگونه اشخاص در صورتی ممکن است که دولت دیگری تابعیت آنها را بپذیرد یا خود آنها درخواست کنند .
قانون_اساسی
،حقوق
،ملت
،سیاست
ببار ای برف دانه دانه خوشرنگ و زیبا بزن رنگ سپیدی روی کوه دشت و صحرا نماند رنگی از سیه روزی پلیدی بزن بر این قلم بسیار و بسیار اگر این آسمان دلها گرفتست بجایش خوشحال بنما لااقل مردم کشاورز بچه ها بسیار بسیار ببار ای برف دانه دانه خوشرنگ و زیبا . باز انگار گله ی من با خدای دیشب مستجاب شد با بانگ سحر گاهی بارش برف بیامد و فراموش گردید این حرفها روی هر بام و درخت پر ز قندیل آب و آینه ها می بینم و تعجب میکردند فوج فوج گنجشگان از بارش برف و بی هراس از غم آب !؟ و چه زیباست در این ماتم و سوز و سرما این عروس زیبای سپید پوش زمستانی به ما میخندد !؟ باز یادم افتاد ز رنج و درد کودکان کار سوزش برف و مکافات حیات در اینجا و چه سخت است بلرزد عرش خدا با کودکی در میان برف و هیاهوی زمان و من خوش باور منحنی ها را دوباره یک کلاه کرده بودم بر سرم پای بخاری اینجا !؟ و چه سخت است بلرزد این کودک کار !؟ داشت کم کم یادمان میرفت که زمستان با برف است !؟ امروز برف آمد لااقل نسل جدید خاطره هایی با برف داشته باشند . در این زمانه مشتی دانه برای پرندگان آزاد بپاشید که صدای آنها با سردی زمستان خاموش نشود !؟ آدم برفی ساختن و سرسره بازی و برف بازی باز به بازیهای بچه ها در کنار گیم نت و سر بردن در گوشیها اضافه شد اگر بازی آن را نساخته باشند قدری آمدن در فضای باز لذت بخش است . چه برف بیاید یا نیاید و چه روز روشن و گرم باشد یا تیره و سرد میدانم که هرگز نام و یادت در دل ما فراموش نخواهد شد ای جانباخته ی پاک وطن و آزادی ...
زمستان
،برف
،سپید
،طبیعت
من سرمای سخت زمستان را به امید دیدن چهره ی بهاری ات تحمل میکنم هر چند ثانیه ثانیه های این زمان یکسال باشد . آخرین نورهای آتشکده ها را به نام خدا خراب کردیم و خشت ها و خاکش را به دور افکندیم غافل از اینکه خدا را باید در محبت و صفا و یکرنگی و انسانیت پیدا کرد نه بر مناره های بلند و کاشی های معرق و خشت های طلا !؟ و من امروز تمثیلی از خدا دیدم که چه سریع و بادپای به نزد گلهای بی رمق و درختان شکسته از جفای روزگار میرفت و لبهای ترک خورده و خشکیده ی یک باغ را بارانی میکرد و من هنوز درب در نشسته بودم تا پدرم بیاید و نماز خواندن مرا ببیند تا دوچرخه ای که قول داده بود بخرد !؟ چقدر سخت است رها کردن دنیاپرستی و نگه داشتن ایمان واقعی و پاک بودن را در این زمانه که جرات ورزی در گناه را زرنگی ، پاکی و صفای دل را سادگی ، حرف حق گفتن را نشانه ی دیوانگی و ارزش دیگران را صفرهای حبابی اموال میپندارند . آنقدر مشکلات و مصائب در دنیا فراگیر شده است که اگر هم روزی خواستی بیایی شاید فقط بتوانی نیم نگاهی به این تیرگیها کنی و خیلی زود کلید قیامت را خداوند روشن کند !؟ پدرانمان در گذشته ها سردی سوز سرما را با داستانهای پهلوانان و شعر و ترانه و شادی بر ما ناپیدا میکردند ولی آیا در این عصر و زمانه هفته ای شده که به گورستان نرویم یا خبر ناگواری نشنویم !؟ چه سخت است تن و روحت در سرمای زمستان و داغ عزیزان بلرزد !؟ چه اسطوره ای بالاتر و ارزشمندتر از پدر فرتوت و کارگری در این عصر و زمونه میتوان شناخت که با درآمد اندک از سپیده دم تا پاسی از شب کار میکند تا بتواند خرج زن و زندگی و خانواده اش را در این گرانی و قیمت های بالای اجناس مهیا کند !؟ کاش ما هم مانند اصحاب کهف لااقل مدتی به خواب میرفتیم و در دوره و زمانی بهتر بیدار میشدیم به شرطی که مردم متوجه نمیشدند و این یک رمز و راز بود !؟ با هر قدر مقاومت و سرسختی که سردی زمستان بکار برد بالاخره پرچم سفید را بالا برد و در بارش برف تسلیم شد و رنگ سپید همه جا را فراگرفت و این نشانه ی بهار پرآبی خواهد بود که باید امیدوار بود به فردای بهتر و سرسبزی که در پیش رو داریم .
سرما
،زمستان
،ادبیات
،بهار
من خواب دیده ام ، من خواب یک شهید جوان را ، با قامتی بلند و رشید ، چشم هایی سبز در یک غروب سرخ نفسگیر دیده ام آری ، باچشمهایی سبز ؛ با چشمهایی سبز روییده باغ های بهشت از نگاه او ، او درد می کشید ولی دیدم تصویر درد روی لبانش ملیح بود ، انگار بر صلیب خیال مسیحیان عیسی مسیح بود ..... از کوچه های تنگ تبریز ستارخان برخیز پرکن تفنگت را ، خالی ست میدان از جوانمردی ، برخیز تا از تو بیاموزند رجاله های عصر نو میهن پرستی را مرد ا! کهن مرد ا! در راه ایران آن یل آذربایجانی ، تو از خنجر نامردمان پهلو دریده پهلوانی ، تو امید ایران جوانی تو تا نگذری از خاک میهن خاک خوردی ، تو پاکی و زخم از دشمن ناپاک خوردی ، تو ای پای زخمی پایمرد بیرق عباس از بیم جان نارفته زیر بیرق اغیار ، در پرده ساقی های شیرین کار ، در ساغر ما باده تسلیم می ریزند ، از خانه هامان پرچم ذلت می آویزند ، ستارخان ستارخان سنگی بزن بر جام زهر ، پایین بیاور بیرق تسلیم را از بام شر . شعر از شاعر آیینی دکتر رضا شیبانی تبریزی .
ستارخان
،قاجاریان
،باقرخان
،مشروطه
این فروغ بی زوال و جاودان من ، قبله گاه و جان پناه نیکم این وطن این همیشه سبز این همیشه پاک این همیشه روشن و بلند و تابناک ، این زلال تا همیشه جاری زمان ، این طلوع بی غروب و مهر بی کران ، این فلات پر شکوه ایمن از گزند در گذار نیک و بد همیشه سربلند ، آشیان دلفروز و خانه من است در زمانه ای چنین تباه و سرد ، مهر او بهین بهانه من است زیر آسمان پر فروغ و روشنش ، از درون سینه ی ستبر سنگها می جهد به خاک چشمه های نور وز پس غبار میکشد به دوش خاطرات دور سد دفینه عشق سد خزانه شور ، گوییا هنوز از پس قرون آن زمان که ماه میدمد به ناز پشت کوهسار بر ستیغ کوه قلعه گاه بذ ، می شود عیان وز پس حصار جلوه میکند روح بابکان بابک غیور ، از فراز کوه میرود به تک در رکاب او ، شیهه میکشد اسب راهوار این یل دلیر از نژاد شیر در سکوت شب ، میرود به پیش سر پناه او کوه و آسمان ، در بلور ماه موج می زند نقش گنگی از عهد باستان ، می درد ز هم پرده ی زمان وز پس غبار سالهای دور ، میشود عیان کار و انی از خلق خسته جان دیده ناروا خورده ناسزا تازیانه از دست تازیان ، مانده از ستم زیر بار غم فقر و احتیاج جزیه و خراج ، میکشد به دوش بار ذمه این خلق ناتوان ، تا بپاشد آن بارگاه ظلم تا بسوزد آن خانه ستم ، در خیال من جلوه میکند باز بابکان شعله میکشد در نگاه او گرم وآتشین خشم بی امان آن یل دلیر شیر کوه بذ ، آن طلایه دار در کنار او سرخ جامگان جمله جان سپار ، راه بی عبور کوهها بلند قله سرفراز لرزه افکند کاخ ظلم را گرد یکه تاز سال های سال ، کاخ اهرمن در تب شکست سال های سال در هراس و بیم دشمنان پست ، سال ها نبرد رزم و کارزار ، سال ها جدال فتح و افتخار ، نقش های گنگ می دود به هم پنجه های شب ، نقش دیگری میکشد کنون میشود عیان نقش مکر و خون یار نیمه راه حیله و جنون ، آنکه میزدی لاف دو ستی از برای او ، خنجر جفا می کشد کنون در قفای او ، آسمان سیاه چهره ها دژم خلق ناامید ، میکشد به بند شیر شرزه را روبه پلید ، آه روزگار روزگار دون روزگار تار بخت واژگون بابک دلیر زیر یوغ و بند ! ژنده شیر نر بسته در کمند ؟ آه از این ستم وای از این فسون ، شهسوار یل میرود اسیر تا به سامرا نزد گرگ پیر ، فوج دشمنان ترک و تازیان روز و شب همه در کنار او لیک در قفا قلب ملتی میتپد زغم سوکوار او ، معتصم همان خصم بدنهاد بار گاه او خانه فساد ، خود نشسته در انتظار او پیر و نوجوان کودک و کلان گر د دارالعام صف کشیده اند ، بابک غیور با ردای سرخ بر نشسته بر پیل کوهوار همچو شیر نر پر دل و جسور همچو کوه بذ سخت و استوار ، جمع تازیان گرد او به صف نیز ه ها به دست تیغ ها به کف ، معتصم بر او بانگ میزند : "مرد نا خلف کیستی ؟ بگو.. نیست پاسخی بهر پرسشش دیدگان خلق سوی بابکان خیره میشود ، آن دلیر گرد میرود به پیش خورده بر لبش مهری از سکوت نیش خنجری در نگاه او بار دیگر ش میدهد ندا : آی خیره سر ، کر شدی مگر ؟ نام خود بگو بابک و سکوت یک جهان پیام در سکوت او زهر نفرتش میچکد ز رو ، معتصم ز خشم نعره میکشد : ای بریده کام با من و سکوت ؟ آنگه از جنون میکشد غریو : "مردتیغ زن کتف او بزن" ----- مردک پلید میرود به پیش می درد به تن سرخ جامه اش خون روشنش میچکد به خاک تیره میشود آن نگاه پاک لیکن از غرور تا نبیند آن دشمن دنی روی زرد او می زند به رخ رنگ لاله از زخم خون فشان چهره میکند از گلاب خون رنگ ارغوان ، آنگه از زمین سوی آسمان خیره می شود شاد و پر توان بر خدای جان سجده میبرد " آه کردگار ، ای همیشه یار در ره وطن سهل باشدم مرگ و افتخار " باز معتصم می زند نهیب : تیغ زن بزن کتف دیگرش برکنش زبان مثله کن تنش" بابک دلیر در زلال خون آوردخروش واپسین ندا از گلوی او میرسد به گوش "اینک ای وطن ای همیشه پاک مرگ را چه باک بی بها سری خونبهای تو گر فتد به خاک ؟ " باز نقش ها می دود به هم سایه های شب می کشد مرا سوی آسمان تا شکوه عشق تا سرای نور تا ستارگان بینم آن زمان درسکوت شب ، روح خرمش جلوه میکند پشت کوهسار بانگ مبهمی میرسد به گوش از پس حصار "بابک دلیر خرمی تراست ای بهین تبار کی فتد به خاک آن درخت سبز آنکه زاده شد از برای عشق کی شود فنا آن که شد فدا در ره وطن بهر افتخار ؟ ... تهران ، بیست و نهم دیماه هزار و سیصد و هشتاد ، هما ارژنگی
بابک_خرمدین
،ایران
،تاریخ
،شعر
قطعه ی آزادی را پی الوار در سال ۱۹۴۱ در بحبوحه ی اشغال فرانسه توسط آلمان سروده است . بنا به گفته ی خود شاعر در ابتدا ساختار کلمات آن شعری بوده است عاشقانه پیرامون موضوع یک اندیشه ی تنها Une Seule Pensee " و در مورد زنی که او را دوست می داشته است اما به مرور که ستایش عاشقانه در آن توسعه می یافت شاعر به این واقعیت پی می برد که شعرش نمی تواند تنها مختص یک انسان باشد که در آن نام محبوبش را می نگارد بلکه تمام انسانها نیز با یک نام عشق خویش را می نویسند و همه ی این نامها در نام "آزادی"خلاصه می شود شعر آزادی از پل الوار به یاد همه ی مبارزان گمنام جهان سروده است که معشوق همه ی آنها آزادی است : بر روی دفتر های مشق ام بر روی درخت ها و میز تحریرم بر برف و بر شن می نویسم نامت را . روی تمام اوراق خوانده بر اوراق سپید مانده سنگ ، خون ، کاغذ یا خاکستر می نویسم نامت را . بر تصاویر فاخر/ روی سلاح جنگیان/ بر تاج شاهان می نویسم نامت را . بر جنگل و بیابان روی آشیانه ها و گل ها بر بازآوای کودکیم می نویسم نامت را . بر شگفتی شبها روی نان سپید روزها بر فصول عشق باختن می نویسم نامت را بر ژنده های آسمان آبی ام بر آفتاب مانده ی مرداب بر ماه زنده ی دریاچه می نویسم نامت را . روی مزارع ، افق بر بال پرنده ها روی آسیاب سایه ها می نویسم نامت را . روی هر وزش صبحگاهان بر دریا و بر قایقها بر کوه از خرد رها می نویسم نامت را . روی کف ابرها بر رگبار خوی کرده بر باران انبوه و بی معنا می نویسم نامت را . روی اشکال نورانی بر زنگ رنگها بر حقیقت مسلم می نویسم نامت را . بر کوره راه های بی خواب بر جاده های بی پایاب بر میدان های از آدمی پُر می نویسم نامت را . روی چراغی که بر می افروزد بر چراغی که فرو می یزد بر منزل سراهایم می نویسم نامت را . بر میوه ی دوپاره از آینه و از اتاقم بر صدف تهی بسترم می نویسم نامت را . روی سگ لطیف و شکم پرستم بر گوشهای تیز کرده اش بر قدم های نو پایش می نویسم نامت را . بر آستان درگاه خانه ام بر اشیای مأنوس بر سیل آتش مبارک می نویسم نامت را. بر هر تن تسلیم / بر پیشانی یارانم / بر هر دستی که فراز آید می نویسم نامت را . بر معرض شگفتی ها بر لبهای هشیار بس فراتر از سکوت می نویسم نامت را . بر پناهگاه های ویرانم/ بر فانوس های به گِل تپیده ام بر دیوار های ملال ام می نویسم نامت را . بر ناحضور بی تمنا بر تنهایی برهنه روی گامهای مرگ می نویسم نامت را . بر سلامت بازیافته بر خطر ناپدیدار روی امید بی یادآورد می نویسم نامت را . به قدرت واژه ای از سر می گیرم زندگی از برای شناخت تو من زاده ام تا بخوانمت به نام : آزادی
ادبیات
،آزادی
،فرانسه
،آلمان
شعر مرغ سحر ناله سر کن داغ مرا تازه تر کن یکی از تصنیف های معروف ملک الشعرای بهار است که خوانندگانی از جمله ملوک ضرابی ، محمدرضا شجریان و فرهاد مهراد آن را اجرا کرده اند. مرغ سحر ناله سر کن ، داغ مرا تازه تر کن ، ز آه شرر بار این قفس را برشکن و زیر و زبر کن ، بلبل پربسته ! ز کنج قفس درآ نغمه آزادی نوع بشر سرا ، وز نفسی عرصه این خاک توده را پر شرر کن ، ظلم ظالم جور صیاد آشیانم داده بر باد ، ای خدا ! ای فلک ! ای طبیعت ! شام تاریک ما را سحر کن ، نوبهار است گل به بار است ابر چشمم ژاله بار است ، این قفس چون دلم تنگ و تار است ، شعله فکن در قفس ای آه آتشین ! دست طبیعت ! گل عمر مرا مچین جانب عاشق ، نگه ای تازه گل ! از این بیشتر کن مرغ بیدل ! شرح هجران مختصر ، مختصر ، مختصر کن ، عمر حقیقت به سر شد عهد و وفا پی سپر شد ، ناله عاشق ناز معشوق هر دو دروغ و بی اثر شد ، راستی و مهر و محبت فسانه شد قول و شرافت همگی از میانه شد ، از پی دزدی ، وطن و دین بهانه شد ، دیده تر شد ، ظلم مالک جور ارباب زارع از غم گشته بیتاب ، ساغر اغنیا پر می ناب جام ما پر ز خون جگر شد ، ای دل تنگ ! ناله سر کن ، از قویدستان حذر کن ، از مساوات صرفنظر کن ، ساقی گلچهره ! بده آب آتشین ، پرده دلکش بزن ، ای یار دلنشین ! ناله برآر از قفس ، ای بلبل حزین ! کز غم تو ، سینه من ، پر شرر شد ، کز غم تو ، سینه من پر شرر ، پر شرر ، پر شرر شد .
ادبیات
،ملک_الشعرای_بهار
،شجریان
،تصنیف
آوازخوانی در شبم ، سرچشمهی خورشید تو یار و دیار و عشق تو ، سرچشمهی امید تو ای صبح فروردین من ، ای تکیهگاه آخرین ، ای کهنه سرباز زمین جان جهان ایران زمین ، ای در رگانم خون وطن ، ای پرچمت ما را کفن ، دور از تو بادا اهرمن ، ایران من ایران من ، ای داغدیده بازگو بلخ و سمرقندت چه شد صدها جفا ای مادرم دیدی و مهرت کم نشد ، از خون سربازان تو گلگون شده رویت وطن ، ای سرو سبز بیخزان ای مهر تو در جان و تن ای مادرم ایران زمین ، آغاز تو پایان تویی بر دشت من ، باران تویی در چشم من ، تابان تویی ایران من ایران من ، آن مهر جاویدان تویی ، ای در رگانم خون وطن ای پرچمت ما را کفن دور از تو بادا اهرمن ایران من ایران من ، در ظلمت جانکاه شب مرغ سحر خوان منی در حصر هم آزادهای ، تنها تو ایران منی ، اینجا صدای روشنت در آسمان پیچیده است گویی لبانت را خدا روز ازل بوسیده است * ای مرغ حق در سینهات با شور خود بیداد کن آوازخوان شب شکن بار دگر فریاد کن "ظلم ظالم جور صیاد آشیانم داده بر باد ای خدا ای فلک ای طبیعت شام تاریک ما را سحر کن " ای مادرم ایران زمین آغاز تو پایان تویی بر دشت من باران تویی در چشم من تابان تویی ایران من ایران من ، آن مهر جاویدان تویی ، ای در رگانم خون وطن ای پرچمت ما را کفن دور از تو بادا اهرمن ایران من ایران من * این شعر زیبا با الهام از سرودهای از ایرج زبردست توسط پوریا سوری ساخته شد و با اجرای استاد آواز ایران همایون شجریان برای اولین بار در مجموعه ی فرهنگی سعد آباد تهران سروده شده است که مورد تشویق حاضرین و سایر هنردوستان و مشتاقان ایران قرار گرفت .
ادبیات
،ایران
،همایون_شجریان
،شعر
گفت دانایی که : گرگی خیره سر ، هست پنهان در نهاد هر بشر ! لاجرم جاری است پیکاری سترگ ، روز و شب مابین این انسان و گرگ ، زور بازو چاره ی این گرگ نیست صاحب اندیشه داند چاره چیست ، ای بسا انسان رنجور پریش سخت پیچیده گلوی گرگ خویش ، وی بسا زور آفرین مرد دلیر هست در چنگال گرگ خود اسیر ، هر که گرگش را در اندازد به خاک ، رفته رفته می شود انسان پاک ، وآنکه از گرگش خورد هردم شکست گرچه انسان می نماید گرگ هست ، وآن که با گرگش مدارا می کند خلق و خوی گرگ پیدا می کند ، در جوانی جان گرگت را بگیر ! وای اگر این گرگ گردد با تو پیر ، روز پیری گر که باشی هم چو شیر ، ناتوانی در مصاف گرگ پیر ، مردمان گر یکدگر را می درند گرگ هاشان رهنما و رهبرند ، اینکه انسان هست این سان دردمند گرگ ها فرمانروایی می کنند ، وآن ستمکاران که با هم محرم اند گرگ هاشان آشنایان هم اند ، گرگ ها همراه و انسان ها غریب با که باید گفت این حال عجیب ؟ ... شعر از شاعر معاصر زنده یاد فریدون مشیری
ادبیات
،شعر
،فریدون_مشیری
،شاعر
شب سردی است و من افسرده ، راه دوری است و پايی خسته ، تيرگی هست و چراغی مرده ، می کنم تنها از جاده عبور ، دور ماندند زمن آدمها ، سايه ای از سر ديوار گذشت ، غمی افزود مرا بر غمها ، فکر تاريکی و اين ويرانی ، بی خبر آمد تا با دل من ، قصه ها ساز کند پنهانی ، نيست رنگی که بگويد با من ، اندکی صبر سحر نزديک است ، هر دم اين بانگ بر آرم از دل ، وای اين شب چقدر تاريک است ، خنده ای کو که به دل انگيزم ، قطره ای کو که به دريا ريزم ، صخره ای کو که بدان آويزم ، مثل اينست که شب نمناک است ، ديگران را هم غم هست به دل ، غم من ليک غمی غمناک است ، هر دم اين بانگ بر آرم از دل ، وای اين شب چقدر تاريك است ، اندکی صبر سحر نزديک است . شعر از شاعر معاصر مرحوم سهراب سپهری
ادبیات
،شعر
،سهراب_سپهری
،ظهور
یه روز تو تهران بارون می باره ♫♪ یه روزی که ابری تو آسمون نیست یه روز که روی سر ِ ترانه ♫♪ سایه ی ترس و خط و نشون نیست ، قطره به قطره بارون می باره ♫♪ توی هر قطره صدتا کبوتر صد تا ستاره ♫♪ نم نم می بارن رو سر ِ نسل ِ با هم برابر ♫♪ قطره به قطره بارون می باره ♫♪ روی هر قطره صد تا کبوتر ♫♪ صد تا ستاره صد تا ترانه ♫♪ رو سر ِ نسل ِ با هم برابر ♫♪ یه روز تو تهران بارون می باره ♫♪ یکی از همین روزای ساده ♫♪ هر کی گرسنه ست میشه سیر ِ سیر هر کی سواره ست میشه پیاده ♫♪ بارون میباره بارون میباره ♫♪ اونقدر که این شهر سبز ِ سبز بشه اونقدر که زیر بارون گم بشه ♫♪ دستی که روی گل خط می کشه قطره به قطره بارون می باره ♫♪ توی هر قطره صد تا کبوتر صد تا ستاره ♫♪ نم نم می بارن رو سر ِ نسل ِ با هم برابر ♫♪ قطره به قطره بارون می باره توی هر قطره صد تا کبوتر ♫♪ صد تا ستاره صد تا ترانه ♫♪ رو سر ِ نسل ِ با هم برابر یه روز تو تهران بارون می باره ♫♪ یه روز تو تهران بارون می باره ♫♪ آهنگ و ترانه از شهزاد سپانلو ، متن ترانه و آهنگ از سایت Listen Persian
ادبیات
،شعر
،موسیقی
،ترانه
این شعر را مرحوم علی اکبر خان دهخدا پس از آن که شهید میرزا جهانگیر خان مدیر روزنامه ی صور اسرافیل را در خواب دید سرود زیرا مدتی از کشته شدن وی و مشروطه خواهان و سرداران ملی که در باغشاه بدستور محمد علی شاه انجام گرفت میگذشت ، در خواب دید که او به وی اشاره کرد ، استاد یادی از ما نمیکنی !؟ دهخدا از خواب پرید و همان دم شروع به سرودن این شعر پرداخت و اینک متن سروده : یادآر زشمع مرده یادآر ، ای مرغ سحر ! چو این شب تار / بگذاشت ز سر سیاهکاری وز نفحهی روحبخش اسحار / رفت از سر خفتگان خماری بگشود گره ز زلف زرتار / محبوبهی نیلگون عماری یزدان به کمال شد پدیدار / و اهریمن زشتخو حصاری یادآر ز شمع مرده یادآر ای مونس یوسف اندرین بند / تعبیر عیان چو شد ترا خواب دل پر ز شعف ، لب از شکرخند / محسود عدو ، به کام اصحاب رفتی برِ یار و خویش و پیوند / آزادتر از نسیم و مهتاب زان کو همه شام با تو یک چند / در آرزوی وصال احباب اختر به سحر شمرده یاد آر چون باغ شود دوباره خرّم / ای بلبل مستمند مسکین وز سنبل و سوری و سپرغم / آفاق ، نگار خانهی چین گل سرخ و به رخ عرق ز شبنم / تو داده ز کف زمام تمکین زآن نوگل پیشرس که در غم / ناداده به نار شوق تسکین از سردی دی فسرده ، یاد آر ای همره تیهِ پور عمران / بگذشت چو این سنین معدود و آن شاهد نغز بزم عرفان / بنمود چو وعدِ خویش مشهود وز مذبح زر چو شد به کیوان / هر صبح شمیم عنبر و عود زان کو به گناهِ قوم نادان / در حسرت روی ارض موعود بر بادیه جان سپرده ، یاد آر چون گشت ز نو زمانه آباد / ای کودک دورهی طلائی وز طاعت بندگان خود شاد / بگرفت ز سر خدا ، خدائی نه رسم ارم ، نه اسم شدّاد ، / گِل بست زبان ژاژخائی زان کس که ز نوک تیغ جلاد / مأخوذ به جرم حق ستائی پیمانهی وصل خورده یاد آر / یاد آر ز شمع مرده یاد آر ...
ادبیات
،شعر
،دهخدا
،میرزا_جهانگیرخان
عجب صبري خدا دارد ! اگر من جاي او بودم همان يك لحظه ي اول كه اول ظلم را مي ديدم از مخلوق بي وجدان ، جهان را با همه زيبايي و زشتي به روي يكدگر ويرانه مي كردم ، عجب صبري خدا دارد ! اگر من جاي او بودم كه در همسايه ي صدها گرسنه ، چند بزمي گرم عيش و نوش مي ديدم نخستين نعره ي مستانه را خاموش آندم بر لب پيمانه مي كردم ، عجب صبري خدا دارد ! اگر من جاي او بودم كه مي ديدم يكي عريان و لرزان ، ديگري پوشيده از صد جامه ي رنگين ، زمين و آسمان را واژگون مستانه مي كردم ، عجب صبري خدا دارد ! اگر من جاي او بودم كه مي ديدم مشوش عارف و عامي ، ز برق فتنه ي اين علم عالم سوز مردم كش ، به جز انديشه عشق و وفا ، معدوم هر فكري در اين دنياي پر افسانه مي كردم ، عجب صبري خدا دارد ! چرا من جاي او باشم ؛ همان بهتر كه او خود جاي خود بنشسته و تاب تماشاي زشت كاري هاي اين مخلوق را دارد ، و گر نه من به جاي او چو بودم يك نفس كي عادلانه سازشي با جاهل و فرزانه مي كردم ، عجب صبري خدا دارد ! عجب صبري خدا دارد ! شعر از شاعر آزادیخواه معاصر زنده یاد رهي معيري
                    
                    درود بر شما : به وب سایت مجید شمس باغبادرانی خوش آمدیدمطالب،مقالات،تاریخی،فرهنگی،ادبیات،طنز،شعر،روانشناسی ، مشاوره خانوادگی،شغلی،تحصیلی،کارآفرینی،حل اختلافات ، تبلیغات،گردشگری،اکوتوریسم میباشد،این نوشتارها به هیچ گونه حزب و یا گروه خاصی وابسته نمیباشد و بر اساس ادبیات عامه ، طنز و زبان مردم و تاریخ شفاهی تنظیم شده است ، هر گونه سوء استفاده از مطالب و یا بهره برداری از عنوان ، نام ، شغل ممنوع است و طبق قانون قابل پیگیری است ، به آشنایانتان معرفی فرمایید ، در صورت خواهان ارتباط با اینجانب یا پرسش و مشاوره در زمینه های تحصیلی شغلی سازشی روانی با شماره ی اینحانب میتوانید تماس بگیرید یا در پیام رسان ایتا یا وات ساپ پیام بفرستید . شماره ی همراه :  ۰۹۱۳۷۲۸۵۳۵۷     با سپاس