۱۴۰۱/۱۰/۲۱ ساعت ۴:۴۸ ب.ظ توسط مجیدشمس | 

آهسته باز از بغل پله ها گذشت ، در فكر آش و سبزی بیمار خویش بود ، اما گرفته دور و برش هاله یی سیاه ، او مرده است و باز پرستار حال ماست ، در زندگی ما همه جا وول می خورد ، هر كنج خانه صحنه یی از داستان اوست ، در ختم خویش هم بسر كار خویش بود ، بیچاره مادرم ، هر روز می گذشت از این زیر پله ها ، آهسته تا بهم نزند خواب ناز من ، امروز هم گذشت ، در باز و بسته شد ، با پشت خم از این بغل كوچه می رود ، چادر نماز فلفلی انداخته بسر ، كفش چروک خورده و جوراب وصله دار ، او فكر بچه هاست ، هرجا شده هویج هم امروز می خرد ، بیچاره پیرزن ، همه برف است كوچه ها ، او از میان كلفت و نوكر ز شهر خویش ، آمد به جستجوی من و سرنوشت من ، آمد چهار طفل دگر هم بزرگ كرد ، آمد كه پیت نفت گرفته بزیر بال ، هر شب در آید از در یك خانه فقیر ، روشن كند چراغ یكی عشق نیمه جان او را گذشته ایست ، سزاوار احترام : تبریز ما ! بدور نمای قدیم شهر ، در ( باغ بیشه ) خانه مردی است با خدا ، هر صحن و هر سراچه یكی دادگستری است ، این جا بداد ناله مظلوم می رسند ، این جا كفیل خرج موكل بود وكیل ، مزد و درآمدش همه صرف رفاه خلق ، در ، باز و سفره ، پهن ، بر سفره اش چه گرسنه ها سیر می شوند ، یک زن مدیر گردش این چرخ و دستگاه ، او مادر من است ، انصاف می دهم كه پدر رادمرد بود ، با آن همه درآمد سرشارش از حلال ، روزی كه مرد ، روزی یك سال خود نداشت ، اما قطارهای پر از زاد آخرت ، وز پی هنوز قافله های دعای خیر ، این مادر از چنان پدری یادگار بود ، تنها نه مادر من و درماندگان خیل ، او یك چراغ روشن ایل و قبیله بود ، خاموش شد دریغ ، نه ، او نمرده ، میشنوم من صدای او ، با بچه ها هنوز سر و كله می زند ، ناهید ، لال شو ، بیژن ، برو كنار ، كف گیر بی صدا ، دارد برای ناخوش خود آش می پزد ، او مرد و در كنار پدر زیر خاک رفت ، اقوامش آمدند پی سر سلامتی ، یك ختم هم گرفته شد و پر بدک نبود ، بسیار تسلیت كه بما عرضه داشتند ، لطف شما زیاد ، اما ندای قلب بگوشم همیشه گفت : این حرف ها برای تو مادر نمی شود ، پس این كه بود ؟ دیشب لحاف رد شده بر روی من كشید ، لیوان آب از بغل من كنار زد ، در نصفه های شب ، یك خواب سهمناک و پریدم به حال تب ، نزدیک های صبح ، او زیر پای من اینجا نشسته بود ، آهسته با خدا ،‌ راز و نیاز داشت ، نه ، او نمرده است ، نه او نمرده است كه من زنده ام هنوز ، او زنده است در غم و شعر و خیال من ، میراث شاعرانه من هرچه هست از اوست ، كانون مهر و ماه مگر می شود خموش ، آن شیر زن بمیرد ؟ او شهریار زاد ، هرگز نمیرد آن كه دلش زنده شد به عشق ، او با ترانه های محلی كه می سرود ، با قصه های دلكش و زیبا كه یاد داشت ، از عهد گاهواره كه بندش كشید و بست ، اعصاب من بساز و نوا كوک كرده بود ، او شعر و نغمه در دل و جانم بخنده كاشت ، وانگه به اشک های خود آن كشته آب داد ، لرزید و برق زد بمن آن اهتزاز روح ، وز اهتزاز روح گرفتم هوای ناز ، تا ساختم برای خود از عشق عالمی ، او پنج سال كرد پرستاری مریض ، در اشک و خون نشست و پسر را نجات داد ، اما پسر چه كرد برای تو ؟ هیچ ، هیچ ، تنها مریض خانه ، به امید دیگران ، یک روز هم خبر : كه بیا او تمام كرد ، در راه قم به هر چه گذشتم عبوس بود ، پیچید كوه و فحش بمن داد و دور شد صحرا همه خطوط كج و كوله و سیاه ، طوماز سرنوشت و خبرهای سهمگین ، دریاچه هم به حال من از دور می گریست ، تنها طواف دور ضریح و یكی نماز ، یك اشک هم به سوره یاسین چكید ، مادر به خاک رفت . آن شب پدر به خواب من آمد ، صداش كرد ، او هم جواب داد ، یک دود هم گرفت بدور چراغ ماه ، معلوم شد كه مادره از دست رفتنی است ، اما پدر بغرفه باغی نشسته بود ، شاید كه جان او به جهان بلند برد ، آن جا كه زندگی ،‌ ستم و درد و رنج نیست ، این هم پسر ، كه بدرقه اش می كند بگور ، یك قطره اشک ، مزد همه زجرهای او ، اما خلاص می شود از سرنوشت من ، مادر به خواب ، خوش ، منزل مباركت ، آینده بود و قصه بیمادری من ، ناگاه ضجه یی كه بهم زد سكوت مرگ ، من می دویدم از وسط قبرها برون ، او بود و سر بناله برآورده از مغاک ، خود را به ضعف از پی من باز می كشید ، دیوانه و رمیده ، دویدم بایستگاه ، خود را بهم فشرده خزیدم میان جمع ، ترسان ز پشت شیشه در آخرین نگاه ، باز آن سفیدپوش و همان كوشش و تلاش ، چشمان نیمه باز : از من جدا مشو ، می آمدیم و كله من گیج و منگ بود ، انگار جیوه در دل من آب می كنند ، پیچیده صحنه های زمین و زمان بهم ، خاموش و خوفناك همه می گریختند ، می گشت آسمان كه بكوبد به مغز من ، دنیا به پیش چشم گنهكار من سیاه ، وز هر شكاف و رخنه ماشین غریو باد ، یك ناله ضعیف هم از پی دوان دوان ، می آمد و بمغز من آهسته می خلید : تنها شدی پسر . باز آمدم به خانه چه حالی ! نگفتنی ، دیدم نشسته مثل همیشه كنار حوض ، پیراهن پلید مرا باز شسته بود ، انگار خنده كرد ولی دلشكسته بود : بردی مرا به خاک كردی و آمدی ؟ تنها نمی گذارمت ای بینوا پسر ، می خواستم بخنده درآیم ز اشتباه ، اما خیال بودی !؟ وای مادرم ... شعر از استاد شهریار

برچسب ها :

شعر

،

روز_مادر

،

شهریار

،

مادر

مشخصات
Majid shams baghbadorani درود بر شما : به وب سایت مجید شمس باغبادرانی خوش آمدیدمطالب،مقالات،تاریخی،فرهنگی،ادبیات،طنز،شعر،روانشناسی ، مشاوره خانوادگی،شغلی،تحصیلی،کارآفرینی،حل اختلافات ، تبلیغات،گردشگری،اکوتوریسم میباشد،این نوشتارها به هیچ گونه حزب و یا گروه خاصی وابسته نمیباشد و بر اساس ادبیات عامه ، طنز و زبان مردم و تاریخ شفاهی تنظیم شده است ، هر گونه سوء استفاده از مطالب و یا بهره برداری از عنوان ، نام ، شغل ممنوع است و طبق قانون قابل پیگیری است ، به آشنایانتان معرفی فرمایید ، در صورت خواهان ارتباط با اینجانب یا پرسش و مشاوره در زمینه های تحصیلی شغلی سازشی روانی با شماره ی اینحانب میتوانید تماس بگیرید یا در پیام رسان ایتا یا وات ساپ پیام بفرستید . شماره ی همراه :  ۰۹۱۳۷۲۸۵۳۵۷     با سپاس
ابزار رایگان وبلاگ

آمارگیر وبلاگ

B L O G F A . C O M