من معلم هستم ، زندگی پشت نگاهم جاریست ، سرزمین کلمات تحت فرمان منست ، قاصدک های لبانم هر روز سبزه ی نام خدا را به جهان می بخشد ، من معلّم هستم ، گرچه بر گونه ی من سرخی سیلی صد درد درخشش دارد ، آخرین دغدغه هایم اینست : نکند حرف مرا هیچ کس امروز نفهمید اصلاً ؟ نکند حرفی ماند ؟ نکند مجهولی روی رخساره ی تن سوخته ی تخته سیاه جا مانده ست ؟ من معلّم هستم ، هر شب از آینه ها می پرسم : به کدامین شیوه وسعت یاد خدا را بکشانم به کلاس ؟ بچه ها را ببرم تا لب دریاچه ی عشق ؟ غرق دریای تفکر بکنم ؟ با تبسم یا اخم ؟ با یکی بود و نبود زیر یک طاق کبود ؟ یا کلاغی که به خانه نرسید ؟ قصّه گویی بکنم ؟ تک به تک یا با جمع ؟ بدوم یا آرام ؟ من معلّم هستم نیمکت ها نفس گرم قدم های مرا می فهمند بال های قلم و تخته سیاه رمز پرواز مرا می دانند ، سیب ها دست مرا می خوانند ، من معلّم هستم ، درد فهمیدن و فهماندن و مفهوم شدن همگی مال منست ، من معلّم هستم ، شعر از شاعر معاصر مرحوم فریدون مشیری
خویش را باور کن ، هیچکس جز تو نخواهد آمد ، هیچکس بر در این خانه نخواهد کوبید ، شعله ی روشن این خانه تو باید باشی ، هیچکس چون تو نخواهد تابید ، چشمه جاری این دشت تو باید باشی ، هیچکس چون تو نخواهد جوشید ، سرو آزاده این باغ تو باید باشی ، هیچکس چون تو نخواهد رویید ، باز کن پنجره صبح آمده است ، در این خانه رخوت بگشای ، باز هم منتظری !؟ هیچکس بر در این خانه نخواهد کوبید ، و نمی گوید برخیز ، که صبح است ، بهار آمده است ، خانه خلوتتر از آن است که میپنداری ، سایه سنگینتر از آن است که میپنداری ، داغ غمگینتر از آن است که میپنداری ، باغ غمگینتر از آن است که میپنداری ، ریشهها میگویند ، ما تواناتر از آنیم که میپنداری ، هیچکس جز تو نخواهد آمد ، هیچ بذری بی تو ، روی این خاک نخواهد پاشید ، خرمنی کوت نخواهد گردید ، هر کجا چرخی بیچرخش تو ، هر کجا چرخی بیجنبش و بی چالش و بیخواهش تو ، بیتواناییِ اندیشه و عزم تو نخواهد چرخید ، اسب اندیشه خود را زین کن ، تکسوار سحر جاده تو باید باشی ، و خدا میداند ، که خدا میخواهد تو «خودآ»یی باشی ، بر پهنه خاک ، نازنین ، داس بیدسته ما ، سالها خوشه نارسته بذری را بر میچیند ، که به دست پدران ما بر خاک نریخت ، کودکان فردا ، خرمن کشته امروز تو را میجویند ، خواب و خاموشی امروز تو را ، در حضور تاریخ ، در نگاه فردا ، هیچکس بر تو نخواهد بخشید ، باز هم منتظری !؟ هیچکس بر در این خانه نخواهد کوبید ، و نمیگوید برخیز ، که صبح است ، بهار آمده است ، تو بهاری آری ، خویش را باور کن ... شعر از مجتبی کاشانی
درود بر شما : به وب سایت مجید شمس باغبادرانی خوش آمدیدمطالب،مقالات،تاریخی،فرهنگی،ادبیات،طنز،شعر،روانشناسی ، مشاوره خانوادگی،شغلی،تحصیلی،کارآفرینی،حل اختلافات ، تبلیغات،گردشگری،اکوتوریسم میباشد،این نوشتارها به هیچ گونه حزب و یا گروه خاصی وابسته نمیباشد و بر اساس ادبیات عامه ، طنز و زبان مردم و تاریخ شفاهی تنظیم شده است ، هر گونه سوء استفاده از مطالب و یا بهره برداری از عنوان ، نام ، شغل ممنوع است و طبق قانون قابل پیگیری است ، به آشنایانتان معرفی فرمایید ، در صورت خواهان ارتباط با اینجانب یا پرسش و مشاوره در زمینه های تحصیلی شغلی سازشی روانی با شماره ی اینحانب میتوانید تماس بگیرید یا در پیام رسان ایتا یا وات ساپ پیام بفرستید . شماره ی همراه : ۰۹۱۳۷۲۸۵۳۵۷ با سپاس