رفتی و همچنان به خیال من اندری ، گویی که در برابر چشمم مصوری ، فکرم به منتهای جمالت نمی رسد ، کز هر چه در خیال من آمد نکوتری ، مه بر زمین نرفت و پری دیده برنداشت ، تا ظن برم که روی تو ماست یا پری ، تو خود فرشته ای نه از این گل سرشته ای ، گر خلق از آب و خاک تو از مشک و عنبری ، ما را شکایتی ز تو گر هست هم به توست ، کز تو به دیگران نتوان برد داوری ، با دوست کنج فقر بهشتست و بوستان ، بی دوست خاک بر سر جاه و توانگری ، تا دوست در کنار نباشد به کام دل ، از هیچ نعمتی نتوانی که برخوری ، گر چشم در سرت کنم از گریه باک نیست ، زیرا که تو عزیزتر از چشم در سری ، چندان که جهد بود دویدیم در طلب ، کوشش چه سود چون نکند بخت یاوری ، سعدی به وصل دوست چو دستت نمی رسد ، باری به یاد دوست زمانی به سر بری . شعر از سعدی شیرازی .
خبرداری از خسروان عجم ، که کردند بر زیردستان ستم ؟ نه آن شوکت و پادشایی بماند ، نه آن ظلم بر روستایی بماند ، خطابین که بر دست ظالم برفت ، جهان ماند و او با مظالم برفت ، خنک روز محشر تن دادگر ، که در سایه عرش دارد مقر ، به قومی که نیکی پسندد خدای ، دهد خسروی عادل و نیک رای ، چو خواهد که ویران شود عالمی ، کند ملک در پنجه ظالمی ، سگالند از او نیکمردان حذر ، که خشم خدایست بیدادگر ، بزرگی از او دان و منت شناس ، که زایل شود نعمت ناسپاس ، اگر شکر کردی بر این ملک و مال ، به مالی و ملکی رسی بی زوال ، وگر جور در پادشایی کنی ، پس از پادشاهی گدایی کنی ، حرام است بر پادشه خواب خوش ، چو باشد ضعیف از قوی بارکش ، میازار عامی به یک خردله ، که سلطان شبان است و عامی گله ، چو پرخاش بینند و بیداد از او ، شبان نیست گرگ است ، فریاد از او ، بد انجام رفت و بد اندیشه کرد ، که با زیردستان جفا پیشه کرد ، بسستی و سختی بر این بگذرد ، بماند بر او سالها نام بد ، نخواهی که نفرین کنند از پست ، نکوباش تا بد نگوید کست . “سعدی
شعر
،ظلم
،ستم
،سعدی
شرف نفس به جودست و کرامت به سجود ، هر که اين هر دو ندارد عدمش به که وجود ، اي که در نعمت و نازي به جهان غره مباش ، که محالست در اين مرحله امکان خلود ، وي که در شدت فقري و پريشاني حال ، صبر کن کاين دو سه روزي به سرآيد معدود ، خاک راهي که برو مي گذري ساکن باش ، که عيونست و جفونست و خدودست و قدود ، اين همان چشمه خورشيد جهان افروزست ، که همي تافت بر آرامگه عاد و ثمود ، خاک مصر طرب انگيز نبيني که همان خاک مصرست ولي بر سر فرعون و جنود ، دنيي آن قدر ندارد که بدو رشک برند ، اي برادر که نه محسود بماند نه حسود ، قيمت خود به مناهي و ملاهي مشکن ، گرت ايمان درستست به روز موعود ، دست حاجت که بري پيش خداوندي بر ، که کريمست و رحيمست و غفورست و ودود ، از ثري تا به ثريا به عبوديت او ، همه در ذکر و مناجات و قيامند و قعود ، کرمش نامتناهي ، نعمش بي پايان ، هيچ خواهنده ازين در نرود بي مقصود ، پند سعدي که کليد در گنج سعد است ، نتواند که به جاي آورد الا مسعود . شعر از سعدی شیرازی